سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که از دنیا اندوهناک است ، از قضاى خدا خشمناک است . و آن که از مصیبتى که بدو رسیده گله آرد ، از پروردگار خود شکوه دارد و آن که نزد توانگر رفت و به خاطر مالدارى وى از خود خوارى نشان داد دو ثلث دینش را به باد داد ، و آن که قرآن خواند و مرد و راه به دوزخ برد از کسانى بود که آیات خدا را به فسوس گرفت و افسانه شمرد ، و آن که دلش به دوستى دنیا شیفته است دل وى به سه چیز آن چسبیده است : اندوهى که از او دست بر ندارد ، و حرصى که او را وانگذارد ، و آرزویى که آن را به چنگ نیارد . [نهج البلاغه]
فانوس 12

         

   بله من ترسوترازاونیم که شما فکرمیکنید...شما به قصد سرقت اون نوار کاست که در دست من امانت بود ودوستت سحرتوباغ بود... نمیدانم به شما چی گفته بود که تن به این کار داده بودید والا بود ونبود نوار به حال وروزشما مربوط نمی شد... این مصلحت خدا بود که نتوانسته بودید به نوار دسترسی پیدا کنید والا نوار توی همان کشویی که قفلش توسط خود شما شکسته شده بودداخل یک پاکت سفید رنگ گذاشته شده بود وشما به رویش پرده کشیده وازدید شما مخفی کرده بود ... میدانید چرا؟چون با لو رفتن اون نوار شاید بیش ازده نفر کارشان را ازدست میدادند  یعنی نان حدود40 نفر بریده میشد. .. اون نوار ازشخصی بمن رسیده بود که چند میلیون تومان حق سکوت گرفته بود ...ازقضای روزگاراین شخص 6ماه قبل ازادعای شماقرار شد با من یک سفر برون شهری کند .چندتا نوار آورده بود که به طولانی راه نردبان بگذاریم ومن ابن نوارو بهش پس ندادم وگفتم این کاست آخرش کار دستت میده ...برگشت وگفت :بری امنیت جانم چند تای دیگر ازاین کپی دارمعشایدم دروغ میگفت...

 

     واین نوار آخرین سپربلای من بود وسند ادعای دروغگویی ادعا...ورسوایی تو وآزادی من...

     ... وپس ازاینکه ازاتاق قضاوت ترسان ولرزان بالبانی خشکیده مثل کسی که بیش ازده روز آب را ندیده باشد وگلوی بغض کرده بیرون اومدم ...« اولین کاری که کردم این بود که به سردسته متجاوزین که چندین بارم تهدیدم کرده بود وگفته بود اول با تبر می ترسونمش اگر نوار ونداد با اسلحه میکشمش...»زنگ زدم وگفتم اگه این ماده سگاتو ازخیابونا جمع نکنی بعدا ازمن گلایه نکن...دفعه بعد که به اتاق محاکمه برم قبل ازمن ویا شاید یه هفته قبلش نوار رومیز قاضی خواهد بود...دیگر من نمی دانم چه اتفاقی بین شما افتاد که شما تن به رذالت داده وبا لکه ننگ رسوایی دروغین که خودت بر پیشانیتون زده بودید... با چه حیله ای شکایت را پس گرفتید.... میدونید شاید با خودتون بگید این اطلاعات را از کج آورد ه ام؟چون غیر از سحر کسی اسم مستعار منو نمیدانست... وقتی در اتاق قاضی گفتید این شخص با نام ... مرا اغفال کرد .در آن لحظه خیلی مضطرب بودم ولی بعدا همه چی را متوجه شدم... میدانم که حالا خانه نشین شدی ونمیتوانی بیرون بروی واینم میدانم که این مطالب را حتما خواهید خواند...یادت هست اولین روز بهتون گفتم نه آبروی خودت راببر ونه مرا رسواکن...بیگناه پای دار میرود اما بالای دار نمی رود...آری من از آدمایی که با نااهلان پرسه میزنند بیشتر میترسم ...ولی ازرحمت خدا غافل نیستم شکر گزارم...

                                                              خلاصه ای ازیک خاطره-دفتریادداشت- "رهگذر"


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 93/7/3:: 2:54 صبح     |     () نظر

 

 


  

 

     عبّدالله بن سلام که ازطرف معاویه فرماندارعراق بود،دختراسحاق به نام ارینب ازدواج کرد.یزید پسر معاویه سخنانی اززیبایی ودلفریبی وکمال آن دختر شنیده به طوری که ندیده عاشق اوشدودرعشق به مرتبه ای رسید که بردباری وشکیبایی راازدست داد؛آرام وقرارنداشت باندیم خود «رفیف»،جریان دلباختگی راصحبت کرد وازاودرخواست چاره درد خودشد.

    رفیف عشق سوزان یزیدرانسبت به ارینب به اطلاع معاویه رسان.معاویه اوراخواست وازدرددرونش جویا شد.وقتی التهاب شراره های عشق پسرش رادید،اورابه شکبایی وتحمّل امرکرد.یزید گفت :ازاین سخن ها گذشه؛مردیگرتاب وتوانی نیست وبیش ازاین قدرت شکیبایی ندارم.معاویه گفت:پس برای رسیدن به مقصود همین مقدار بامن کمک کن که این راز راافشا نکنی تامن چاره ای بیندیشم.معاویه برای ارضای غریزهی جنسی فرزند خویش به نیرنگ چنگ زد.عبدالله رابه شهر شام دعوت کردودرآنجا منزلی مجهزبا تمام وسایل دراختیاراوگذاشت. ودستورداد ازعبدالله پذیرایی شایانی کنند.درآن زمان"ابوهریره"و"ابودرداء"پیش معاویه بودند.چند روزبعد معاویه به ابوهریره وابودرداء گفت:دخترم بالغ است خیال ازدواجش رادارم وعبدالله بن سلام راشایسته شوهری اومیدانم،عبدالله رامن خودم برگزیده ام.فقط باید درباره ی این انتخاب بادخترم مشورتی شودواگر اورضایت دهد،من هم راضیم"ابودرداء وابوهریره"گفته ی معاویه را به اطلاع عبدالله بن سلام رساندند.

     معاویه دختر خودراقبلا آماده کرده بود که اگر کسی به خواستگاری برای عبدالله بن سلام آمد،بگوید من مایلم،ولی چون غیور وخودپسندم میترسم کدورتی بین من وعبدالله ایجاد شود،چون عبدالله زنی زیبا دارد.

    عبدالله"ابودرداءوابوهریره"رابه خواستگاری پیش معاویه فرستاد.

آنها وقتی پیغام را رساندند.معاویه گفت:چنانچه قبلا هم به شما گفتم من خیلی مایلم ولی باید با خود دختر صحبت کنید،نظر اوشرط این کار است.اینک پیش اوبروید وببینید چه میگوید.

    دختر تعلیم دیده،مقدم این دونفر رابسیار گرامی شمرد وگفت:من نیز مایلم،ولی چون می ترسم به واسطه زن داشتن عبدالله رنجشی بین ما حاصل شود،از این رو درصورتی این عمل می گردد که عبدالله همسر خودراترک گوید.وقتی آنها سخن دختر رابه عبدالله گفتند،همانجا عبدالله دوشاهد گرفت وارینب راطلاق داد.برای مرتبه دوم آنها پیش دختر معاویه به خواستگاری رفتند.این بارچنانچه آموخته بود،جواب ایشان را به تاخیر انداخت ونتیجه را موکول به استفاده ومشورت کرد.چندین بار این دونفربرای پایان دادن به این کار،مراجعه کردند تا عاقبت دختر معاویه گفت:نه استخار مساعدت کرد ونه مشاوران صلاح دانستند.بلاخره آشکار گردید که این موضوع نیرنگی ازطرف معاویه بوده تا بین عبدالله وزنش جدایی اندازد وفرزندش یزید رابه وصال آن زن برساند.

    هنگامی که عدهّ ی طلاق ارینب به سرآمد،معاویه ابودرداء رابه عنوان خواستگاری فرستادواجازه یک میلیون درهم مهریه داد وقتی ابودرداء وارد عراق شد حسین بن علی (ع) درآنجا تشریف داشت.ابودرداء.ابودرداءباخود گفت دورازانصاف است که به عراق بیایم وقبل اززیارت،به کاردیگری اشتغال ورزم.ازاین روخدمت ابا عبدالله(ع)رسید.حضرت احوالش را پرسیدوازمقصدش جویا شد.ابودرداء گفت:آمده ام ارینب رابرای ولی امر مسلمین یزید خواستگاری کنم.آن جناب فرمود:از طرف من نیز وکیلی به هر مهری که معاویه تعیین کرده،برای منم خواستگاری کنی واین موضوع را به رسم امانت از تو میخواهم ،مبادا خیانت کنی!

    ابودردا پیش ارینب رفت واورابرای حسین بن علی(ع) ویزیدخواستگاری نمود.ارینب گفت:اگرتوحاضرنبودی،حتما درچنین کاری به عنوان مشورت ازپی ات می فرستادم،اکنون که خود واسطه هستی،هرچه صلاح من است ازنظرخشنودی خداوند بگوومبادا درمشورت خیانت کنی.ابودرداء گفت:من آنچه درنظرم هست اعلام می کنم،آنگاه هرکه راخواستی انتخاب کن.

    من حسین بن علی(ع) راصلاح می دانم،ازدواج با اوباعث افتخارتوست.بخدا قسم پیامبر(ص) رادیدم که لبهای خود رابرلبهای او می گذاشت.اگرتوراآن شرافت است که لبهای خویش رابه جای لبهای پیامبر بگذاری.بااوازدواج کن.ارینب گفت:بخدا سوگند جز لبهایی که پیامبر بوسید انتخاب نمیکنم،درهمان جلسهابودرداءاورابه عقد حضرت اباعبدالله(ع)درآورد ومهر زیادی تعیین کرد.

    این خبر وقتی به معاویه رسید،بسیارافسرده شدبطوریکه وقتی ابودرداء رادید گفت:ای الاغ !تو رابرای مصلحت اندیشی نفرستاده بودیم که این کار راکردی.همین که شایع شد معاویه عبدالله بن سلام را فریفته،ازاین جهت نسبت به عبدالله کوتاهی زیادی کردواوراازفرمانداری عزل کرد.کار عبدالله بجایی رسید که فقیر وتنگدست شد.قبل ازقبل از اینکه به شام پیش معاویه بیاید وباعث متارکه بین او وزنش گردد.امانتی دردست ارینب سپرده بود دراین هنگام که تنگدست شده بود به عراق آمدوخدمت حضرت اباعبدالله(ع)رسید وعرض کرد:امانتی دارم نزد ارینب،تقاضا دارم به اوتذکر دهید شاید به خاطرآورد.اباعبدالله(ع)به ارینب خبرداد.آن بانوی محترم گفتارعبدالله راتصدیق کرد وکیسه ای رانشان داد که هنوزمهر وخاتم آن دست نخورده بود.حسین بن علی(ع) ارینب رابرای امانتداری تحسین فرمودند:اگر میل داری عبدالله رااجازه دهم اینجا بیاید تا امانت اورارد کنی وتقاضای گذشت وکوتاهی های دوران همسری اش بنمایی.ارینب جواب داد بله!عبدالله راوارد نمود؛همین که چشم اوبه کیسه افتاد وآن راسربسته به مهرخوددید شروع به گریه کرد.هردوگریه کردند.عبدالله درخواست کرد که ارینب از جواهر بردارد ولی اونپذیرفت.

    حضرت ازعبدالله پرسیدند چراگریه میکنی؟گفت:چگونه گریه نکنم برای ازدست دادن زنی با این وفاداری وامانتداری؛ ازاین منظره تاثر انگیز(اشک های ارینب وعبدالله)دل اباعبدالله (ع) سوخت وگفت:من خداراشاهد میگیرم که ارینب را طلاق دادم.خداوندا!تومیدانی ازدواج من با این زن نه ازجهت مال ونه بواسطه جمال وزیبایی بود،خواستم اورابرای شوهرش حلال کنم.امام حسین (ع)آنچه مهریه به ارینب داده بود،پس نگرفت بعد ازگذشت دوران عدهّ،عبدالله با اوازدواج کرد وتاپایان عمر با یکدگر به خوشی بسربردند.*

                                                  پند تاریخ ازثمرات الاوراق 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/8/28:: 2:7 صبح     |     () نظر

 

 

   یک روز که دردفترنشسته بودم،دیدم منشی آقای (شهید) رجایی یک پرتقال برای ایشان پوست کند وبه داخل اتاق برد.وقتی برگشت، دیدم حالت خا صی پیداکرده است ،پرسیدم:چه اتفاقی افتاد؟ گفت:آقای رجایی خیلی کار میکنند واصلا حواسش نیست من از این رو پرتقالی پوست کندم که میل کند اما تا چشمش  به بشقاب افتاد، گفت: اگراین میوه برای همه است،منم میخورم وگرنه نمی خورم، چون شاهان ودیکتاتورها از اول روحیه فرعونی نداشتند،بلکه با برخورداطرافیان خود که اول یک گلابی ، بعد دوپرتقال، برای آنها پوست کندند، دچار این غرور ونفسانیات شدند واین حالت فرعونی درآنها ایجاد شد. پس شما کاری نکنید که من نیز به سرنوشت آنها دچا شوم.

                                                              گنجینه معارف


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/2/19:: 12:41 صبح     |     () نظر

 

 

    سال هفتم هجرت بود.مسلمین به فرمان پیامبر(ص)برای فتح خیبرودژهای یهودیان عنود،بسیج شدند وسرانجام باکشته شدن «مرحب» قهرمان یهود به دست امام علی  (ع)قلعه های یهودی فتح گردید وبه دست مسلمین افتاد.

    خواهر مرحب تصمیم گرفت رسول خدا را با غذایی که به آن حضرت اهدا میکند، مسموم کند .او مقداری گوشت وپاچه گوسفند رابریان نموده وسپس بازهر مسموم کرد وبه عنوان هدیه به حضور حضرت رسول(ص) برد واهدانمود.

    رسول خدا (ص) با همراهان ارآن گوشت وپاچه گوسفند خوردند ولی هنگام خوردن رسول خدا متوجه قضیه شدند وبه همراهان فرمود:ازخوردن غذادست بردارند.سپس شخصی را بسوی آن زن یهودی فرستاد تااورابیاورند. اورفت وآن زن را به حضور رسول خدا (ص)آورد.

    پیامبرفرمود:آیا این گوشت گوسفندرابا زهر مسموم کردید؟

    زن یهودی گفت چه کسی توراازاین راز باخبرنمود؟

    پیامبر(ص) فرمود :خودلقمه ای که دردستم بود خبرداد.

    زن گفت:آری؛من آن رامسموم کردم.باخودم گفتم اگر اوپیامبر باشد،این گوشت مسموم به اوآسیبی نمیرساند واگرپیامبر نباشد،ما ازدستش راحت میشویم.

    پیامبر(ص) نه تنها آن زن را مجازات نکرد،بلکه اوراباکمال بزرگواری بخشید.بعضی ازاصحاب که ازگوشت خورده بودند، ازدنیا رفتند.

    رسول خدا(ص)دستورداد که ازپشتش نزدیک گردن خون بگیرند،تاآثار زهربابیرون آمدن خون،کاسته شود.

    ابوهند که غلام آزاد شده طایفه بنی بیاض بود وازمسلمین انصاربود ،ازآن حضرت خون گرفت، ولی آثارزهر همچنان در بدن آن حضرت باقی ماند وگاهی آن حضرت رابیمار می کرد،وسرانجام آن حضرت براثرزهر بیمار شد واز دنیارفت *

                                                                      سنن ابی داود ج دو

   


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/12/14:: 1:0 صبح     |     () نظر

         چه خواب وحشتناکی؟ چه کابوسی؟چرا باید این کابوسها بسراغ من بیاند؟مگه من چه گناه بزرگی رو مرتکب شدم که خودم خبر ندارم؟سه شبه که پشت سرهم این کابوس وحشتناک بامن همراه شده ولی بصورت ناقص ...بعضی وقتا فکر میکنم کابوس نیست، این خواب قراره اتفاق بیفته؛ ولی کی ؟اونش باخداس...

    امشب مخوام ازقرص خواب آور استفاده کنم تا نیمه شب از خواب نپرم وپریشان نشم ومجبور نشم تاصبح بیداری بکشم ؛مرگ یک بار شیونم یکبار...

    باز نصف شب همون کابوس سراغم اومد ، وحشت زده از خواب مثل دیوونه ها پریدم چراغو روشن کردم خیلی تشنه بودم یک لیوان آب خوردم اما سیراب نشدم پارچ را سرکشیذم تا آخرین قطره اش خوردم ؛آخه اونقدر عرق کرده بودم که احساس میکردم یه قطره آب دروجودم باقی نمونده،یه قرص خواب آور دیگر خوردم تا کمی آرومتر بشم وروی تختم نشستم تا خوابمو مرور کنم...

    «در یه خونه بزگ ومجلل مثل تالار، عروسیم بود عروس  بااینکه صد قلم آرایش کرده بودند چهره زشتی داشت یا شایدم به نظر من اینطورنمایان بود،عروس ناشناس بود تو عمرم ندیده بودمش، به نظرم می آومد که تمایلی به این ازدواج ندارم وبازور بزرگترها تن به این ازدواج داده ام ،وازدست عروس فرار میکردم واودست منو گرفته بود وبه زور به طرف خودش میکشید .روی سکویی که حدود یه متر ارتفاع داشت ایستاده بودیم وبه مهمونای دعوت شده خوش آمد می گفتیم ،یه لحظه خودمو ندونسته به لبه صن کشوندم وپام سر خورد وعروس دستم راول کردودستشو به سرش گذاشت وجیغ محکمی کشید که تا حالا چنین جیغ بلندی رو تو عمرم نشنیده بودم ومن پایین افتادم ،انگار که از قلّه اورست سقوط کرده باشم ،هر چقدر پایین می اومدم این ارتفاع یه متری تموم نمیشد وهرچه جیغ میکشدم صدام از داخل سینه ام بیرون نمی اومد وترسان ولرزان از خواب بیدارشدم»....

    میدونستم که وقت زیادی نداشتم ،عمرم به پایان رسیده بوددر کتاب تعبییر خواب بن سیرین خوانده بودم «اگر کسی درخواب ببیند که عروسی گرفت امّا عروسشو نمیشناخت واوراندید، مرگش نزدیک شده وبزودی میمرد،چنانچه ببیند که عروس بخانه آورد وبا اوخوابید،به بزرگی ومقام میرسد»

    ولی من همیشه قسمت دوم سریال را نمیدیدم وپشت سر هم این چهارمین شب است که همین خواب رابصورت تکراری میبینم...

     به دنیای دیگه فکر میکردم با خودم میگفتم بد نیست که اون دنیا روهم ببینم به سیمای دختر وپسر 6و4 ساله خیره میشدم وبه یتیم موندن اونها...گاهی به خودم تسلی میدادم ومیگفتم«یتیم بزرگ میشه بدی به عزرائیل میمونه» هرچی پیش آید خوش آید مردن یا زنده موندن که دست خود آدم نیست. روی تخت دراز کشیدم ودرحالت خواب بیداری بودم نیمیدونم خواب بودم یا بیدار ...اما صدای اذان را را خوب میشنیدم اغلب اوقات نماز صبحم قضا میشد ، این بار بلند شدم خواستم درحیاط دم حوض وضوبگیرم وهم هوایی بخورم اصلا به فکرم نیرسید که هوای بیرون دراین لحظه برام خوبه؛ تازه شیر آبو واز کرده بودم احساس کردم کم کم دارم اززمین بلند میشم ،پاهام از زمین کند میشد ا،بدون اینکه کسی روببینم درعرض چن ثانیه منوبه جایی بردنند که تا حالا چنین جایی رو حتی درفیلمها هم ندیده بودم.

     یه جایی شبیه کاخهای شاهان قدیمی ولی به وسعت چند برابراونها...

     منو آروم گذاشتند جلوی یه میزی به اندازه یه ساختمان دوطبقه امروزی وپشت میز موجودی تومند نشسته بود شبیه انسان اما پنج برابر انسانهای امروزی، من از ترس نای حرف زدن نداشتم از ترس لبام ترکیده وخون ازشون جاری بود چشمام بدرستی نمیدید ووقتی اسباب واساس جنگی مثل گرزها وشمشیرهای کج کوله و...آتشهایی که از چند کیلو متری میتونست تن انسانی مثل من روبریان کنه میدیدم بر وحشتم افزوده میشد موهام بر بدنم راست میشد وزبانم روکاملا لال میکرد.

    بلاخره ازاین وضعیت خسته شدم به خودم جرات دادم با صدای لرزان وشکسته پرسیدم من کجا هستم ...هنوز حرفم تموم نشده بود از پشت میز همون شخص تنومند باصدای خیلی زمخت وبلندی گفت: مگه نمی دونی تو مردی !تو مردی! تو مردی!... ومنم از طرف خداوند مامورم تورا محاکمه کنم وگناهان تورو بشمارم وبه حرفهایت باکمال میل گوش بدم .وقتی کلمه مردی را از اوشنیدم شوکه شدم ،خیلی وحشت کردم دیگر نمیتونستم حرفی بزنم ،زبانم توی دهنم نمیچرخید انگار که زبانمو بریده بودند.

    _ از کودکی شروع میکنم، یادته مجید با مادرش اومده بود خونتون وتوپنجره روباز کردی واونو ببهانه چیزی بردی بالکن طبقه دوم وازشدت حسادتی که داشتی هلش دادی چون همیشه نمراتش از توبهتربودوچشم چپش هنوزم نابیناست حتی یه لحظه تاحالا هم ازکارت پشیمون نشدی!!!

     ...چند سال پیش امین اخروی که خونه شون یه کوچه پایین تراز کوچه شما بود به خواهرت سمانه خیلی علاقمند بود ووخواهرتم خیلی خاطرشو میخواست با پدرومادرش به خواستگاری اومدند قبل ازاینکه نظر بزرگترا وسمانه روبدونی، با دوستات چندین بار کتک مفصل بهش زدین وصورتشو داغون کردین ودندوناشوشکستین .آیا از امین حلالیت طلبیدین ودل خواهرتو بدست آوردین؟ ونذاشتین اون دوجوان بهم برسند،خواهرت ازشدت عصبانیت هنوزم ازدواج نکرده...!

       خواستم چیزی بگویم اما صدای خیلی ضعیفمو قطع کردوگفت :چیزی نگو فقط گوش کن.وادامه داد:اون وقتا که هنوز ازداج نکرده بودی خواهربزرگت روزای پنجشنبه یا جمعه به خونه پدریش برای دیداربزرگترا میاومد یه روز دختر سه ساله اش لباسی پوشیده بود که ساق پاهاش بیرون بودغیرتی شدی وبه سرش دادکشیدی ودل اون دخترکوچولو وخواهرتوشکوندی وخواهرتواز خودت رنجوندی که چند سال به خونه تون پا نذاشت،

 درحالی که الان خانم خودت خیلی بی حجاب تشریف دارند وجرات گفتن نداری تا چه رسد به سرش دادبکشی،آیا غیرتت کم رنگ شده یا زمانه فرق کرده؟

    چندین سال پیش با زهرا ازدواج کردی، درزندگی خیلی اذیتش کردی ، این زن با فقیری وبدبختیت سوخت وساخت برات پسری به دنیاآورد وخوب تربیتش کرد که درمیان فامیل زبان زد عام و خاص بود همین که کمی مایه دارشدی واز وراث حاجی پاشا خونه وباغ چهار هزار متری روباهمدستی دلال بنگاهی به یک سوم قیمت خریدین ونصف پولشونو بعد سه سال بازور اونم وقتی دیدین پشت میله ها میرین، دادین،حاجی پاشا دوفرزند دانشجو داشت که بعلت بدحسابی مخصوصا تو نتونستند ادامه تحصیل بدند درحقیقت خونه شونه مفت ازچنگشون درآوردین ازپول دیگران آدم شدی،چند زن صیغه ای اختیارکردی به جاهایی مسافرت کردی که زهرا وپسرت توخوابم اون جاهای دیدنی روندیده بودند،توبه خانواده خودت خیانت کردی .هزینه ای روکه درمدت یکسال به زن صیغه ایت خرج کردی درطول ده سال به خانواده خودت خرج نکردی.توعدالت روحتی درمحیط خونوادت زیر سوال بردی!!!تا اینکه چند شب پیاپی خوابای پریشان میدیدی ، متوجه شدی که مرگی هم هست زن دومت را راضی کردی ،به حاج آقا جلیلی زنگ زدی اومد صیغه تون پس خوند ازترس زن اوّلت ،خواستی لااقل ملتفت این قضیه نشود حداقل این پنهان بماند،اگر این اندازه که ازخانمت میترسیدی از خدا ترس داشتی ،حالا کارت به اینجا نمیکشیدوروسفید میمردی!!! بعد روش گلاهبرداری رو بخوبی یاد گرفتی بسازوبفروش و شروع کردی واحدها روپیش فروش کردی وهر واحد روحداقل به هفت نفر فروختی وبعداز مدتی چندین سال متواری شدی،وکیل گرفتی واعلام ورشکستگی کردی برای هرده میلیون، دومیلیون دادی وازچنگ عدالت مجازی فرار کردی ولی ایجا عدالت واقعیه... تازه این فقط سوالات پیش از اول قبره که عذاب همه کارای بدی که کردی مجازات خواهی شد

     میدونی که خدا ریاکاران رادوست ندارد وهمیشه موقع اذان ظهر دمپایی هاتو میپوشیدی وروی زمین میکشوندی ودرب اتاقتو میبستی .طوری درسالن ادار راه میرفتی ومیخواستی به دیگران بفهمونی که واسه نماز خوندن میری. نمازت یکساعت طول میکشید وارباب رجوع می اومد پشت در اونقدر وامیایستاد دیگر خسته میشد ومیرفت تا روزای دیگر بیاد وقتی  در اتاقت پیدات میکرد به خاطر یه امضای تو حداقل دوهفته معطل میشد تو یک خائن به مردم وکشورت بودی ولی آنقدرریاکار بودی وقیافه ات را روبه شکل مردم فریب درآورده بودی.که همه فکرمیکردن آدم شریفی هستی،اما نبودی...

    درهمین موقع یک مامور با یه شخص دیگر وارد شدند.مامور گفت اینم رمضان آهنگره که نیم ساعت قبل جانش گرفته شد واین همان رمضان چاقوست .آونقدر بی انصافه که اگر اجرت کاری که کرده هزار تومان باشه ده برابرشو ازمردم میگیره هیچ رحم ومروتی نداره مغازه آهنگریش در ورودی یوسف آباده ...جناب عزائیل فرمودند:بهرام سهوا بجای رمضان فاتحی آورده شده ،هنوز اجل بهرام فرا نرسیده اونو ببرید به خونه اش...با شنیدن این مطلب روح تازه ای به کالبدم دمیده شد ودیگر نگران عذاب شب اول قبر نبودم ...

    در این لحظه مامور روبه من کرد وگفت:میدونی چرا خداوند دوباره بهت فرصت زندگی داد؟گفتم نه!گفت: دیروز وقتی به خونه خواهر بزرگت سرزدی وشوهرشو درتخت مریضی دیدی با اینکه قبلا هم میدونستی که قلبش نارحته ولی هیچ وقت بدیدنش نرفته بودی،خواهرتو خوشحال کردی وخداوند کمی از کناهانت بخشید ودیگر اینکه خواهرت درمورد هزینه عمل محمود سخن میگفت  خوب گوش میدادی ومتوجه شدی که شوهر خواهرت رگش گرفته وباید عمل بشه ولی هزینه عمل زیاده وتوانایی پرداخت ندارند یه چک ده میلیون تومنی به  خواهرت نوشتی وخواهرت دستاشو به طرف بالا گرفت واز ته دل دعایت کرد والان دعای خواهردلشکسته ات مستجاب شدوخدوند فرصتی دوبار بهت عنایت کرد بروکه باقیمانده عمرتو با کارهای بیهوده تلف نکنی...

      مامور به یکی از کوچکترین گناهان رمضان اشاره کرد که من با این همه گناهکاریم شاخ در آوردم.«شاگردی 30 ساله دارد گه هنوز به علت مشکلات نتونسته همسری اختیار کنه،در 7سالگی پدرشوازدست داده ویه خواهر27 ساله هم داره ، ومادرش تاسه سال پیش درخونه های مردم کار میکرده ولی حالا بدلیل کهولت سنّ وازکا رافتادگی نمیتونه، وهمین دوهفته پیش دربیمارستان بستری بوده وامید از دوازده سالگی درکارگاه رمضان کار میکنه وکارشون اسکلت بندی ساختمانهاست ولی همین که مادرش در بیمارستان بستری شد نیاز مبرمی به هزینه پزشکی پیدا کرد رمضان از دادن پول امتناع کرد .در حالی که همین ماه امید به تنهایی حدود چهارمیلیون تومن بدون کمک اوستاش کار کرده وحقوق ماهیانه اش فقط سیصد هزار تومنه ،لازم به توضیحه که آقا رمضان دوست جون جونی بابای خدا بیامرز امیده واین ناانصافی رمضان باعث خشم بیشتر خداشده ودستورداده هرچه زودتر جانش گرفته بشه ...البته این فقط جز کوچک گناه رمضان چاقو بود»

      خیلی ترس ورم داشته بود احساس میکردم خونم تورگهام منجمدشده ویارای حرکت نداشتم ...وقتی از خواب بیدار شدم برعکسش را مشاهده کردم ،بدنم داغ داغ بود عرق از سر ورویم مثل قطرات درشت باران بر تختخوابم میریخت خیلی تشنه بودم پارچی که روی میزم بود ورداشتم وهمه شوخوردم باز تشنه بودم ...

    به ساعت نگاه کردم همه ی اتفاقات وزجر کشیدنهای عالم برزخ درعرض ده دقیقه اتفاق افتاده بود راستش عالم برزخ برای گناهکارانی مثل من عالم پراز درد ورنج ومشقته، دوبار با ترس ووحشت رفتم حیاط وضو گرفتم ونمازمو بدون ریا خوندم و بدرگاه خداوند تضرع وزاری والتماس وسپاسگزاری کردم که چند ماه به من فرصت عنایت کنه که توبه کنم وگناهانم رو به حداقل برسونم واونایی که به گردنم حق دارند همه شونو ادا کنم وحلالیّت بطلبم ،داشتم به گناهانم فکر میکردم که خوابم برده بود صبح ساعت 8 ازخواب بیدار شدم به اداره زنگ زندم وچند روز مرخصی گرفتم ولی اسم رمضان فاتحی را اونقدرتکرار کرده بودم که تا زنده بودم از یادم نمیرفت .با عجله زدم بیرون وبه انتهای ورودی محله یوسف آباد رسیدم ودیدم تمامی کرکره های یک مغازه آهنگری نماوش پر از اعلامیه مرحوم رمضان فاتحی بود که در ساعت ده ونیم از آشنایان برای تشییع جنازه دعوت شده بود ، انگشت به دهن وحیران هنوزم به کارها وعدالت خدا فکر میکنم ...

   


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/12/11:: 3:0 صبح     |     () نظر

 

 

دختری چند شب قبل از عروس آبله سختی گرفت و بستری شد .نامزدش به عیادتش رفت و از درد چشم خود نالید .
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند .مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و همچنان از درد چشم خود می نالید.موعد عروسی فرا رسید .
زن نگران صورت خود که آبله آن را از شکل انداخته بود شد و شوهر هم که کور شده بود و مردم می گفتند که چه خوب همان بهتر که دختر نازیبا شوهر کور هم بکند .
20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت . مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمهایش را گشود .

همه تعجب کردند . مرد گفت : من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم .

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/10/7:: 2:13 صبح     |     () نظر
 http://a5.sphotos.ak.fbcdn.net/hphotos-ak-ash4/s320x320/385521_260427410671482_205963156117908_652009_1743992471_n.jpg
یک عمر سنگ صبور این و اونی .....

یک عمر غم دوست و دشمن رو میخوری .....

یک عمر سعی میکنی با اطرافیانت همدردی کنی.....

یک عمر هیچ کس به این فکر نمیکنه که تو هم در سینه دردی داری ......

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/10/6:: 1:29 صبح     |     () نظر
   1   2   3   4   5   >>   >