سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از گریختن نعمتها بترسید که هر گریخته‏اى باز نخواهد گردید . [نهج البلاغه]
فانوس 12

 

        امشب به غیرازتوبه کس یا چیزدیگری فکرنمیکنم ودرتنهاییم دفترخاطرات عشق توروورق میزنم وبخاطر عشق جانسوزت ازتمام وجودم ناله می کنم.وتمامی پرده ها ورویاهای خودم راازکنا پنجره ی خیال به کنارمیزنم تا دوزخ زندگیم رابی پرده تماشا کنم ودریک فردای نا معلوم وبی هدف دراقیانوس غم مثل غریق دست وپا می زنم وازهمه چیزوداع می گویم ومثل تک درختی تشنه کویری چشم به راه تومی مانم وتشنه ای درکویر که آرزوی باران رحمت تورودارم.

    شانزده ماه ازماجرای آشنایی من وتومیگذرد،توبودی که به زندگی من امید وشادی وسروربخشیدی،مثل کبوترباران زده راه را گم کرده وآشیان ویران شده که نمی توانستم لانه خرابم را پیداکنم...

    داغ تنهایی وسنگینی عشق وسکوت پرمعنی ودردناک راتحمل میکردم.ازمن نپرسیدی که کیستم وچکاره ام؟من وتوهمدیگررودرسومین روزبهارپیداکردیم ،مثل دوپرنده درغروب سرد وغمگین بااینکه بهاربود ولی انکار زمستان نمیخواست چادرش روجمع کند ومامثل دوتکه یخ آب شده بهم چسبیدیم.بدون اینکه همدیگرروخوب بشناسیم.ولی جسم وروحمان روازمحبتها وشادیها سیراب کردیم.وآنگاه واژه دوست داشتن مارابیشتربهم نزدیک ونزدیکترساخت ولی غافل ازاینکه روزگارمیخواست مثل دوتکه آهن زنگ زده وشکننده ازهم جدامون کند وهیچکدام متوجه این قضیه نبودیم.

    امشب باکوله باری ازعشق جانسوز گذشته وبه یادتو درگرمترین ماه سال (مردادماه) به بسترسرد وبیروحم میروم وتا لحظاتی پرشکوه واسا طیری را دوباره بیادآورم.بگذاردرخیالم بردامن پاکت بوسه بزنم که زمانی بستر تنهایی من بود.بگذاربهترین لحظات زندگیم وعشقم که با تو شروع شده بود،همیشه درعمیق ترین دره دلم به یادگاربماند وازمن نخواه که بهترین خاطرات عشقم را که با توبود ازته دلم پاک کنم که غیر ممکن است ونمی توانم.

    دیروز یکبار دیگر ترا دیدم بدون آنکه متوّجه حضورم باشی،مثل لاله های وحشی واژگون کوهستان سهند که خودم بهت نشان دادم،زیباییت چندین برابروطراوتت براستی بیشتر بود ودرچهره ات غصه عشق بوضوح پیدابود...

    هرگز خنده ها وحرکات موزون ودلفریب وشیطنت های کودکانه ات  درنخستین بهارعشقمان راازیادنخواهم برد...

    بیادداری آنروزروکه درنزدیکی امامزاده نزدیک خانه تان درباغ ته مانده برفهارا روی چمن های تازه رسته وجوان،اولین بوسه عشق روبرمن هدیه کردی؟ وانگشتری به دادی! انگشترت را دوباره امروزبه انگشتم کردم ،با اینکه چندین بار به من گفتی فراموشت کنم یقین بدار با این انگشتر این بارفراموشت خواهم کرد.

    ولی یادت باشد:عشق من،حیات من،زیستن من،تاحالا به خاطر یک بوسه لذیذ عشق تو بود!...

    این نامه راوقتی میخوانی دیگر مرانخواهی یافت.این نامه آخرین وداع من ازتوبود ودیگر هیچوقت درزندگی تونیستم ونخواهم بود با اینکه همه ی دنیام تویی...ولی چاره ای جزاین نیست وخودت خوب میدانی چرا؟باید برای همیشه ازتوخداحافظی کنم و می کنم...

                                      مرداد هزاروسیصدونودویک"سعید"



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/5/14:: 2:53 صبح     |     () نظر