سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، تو را به آنچه خدایت بدان فرمان داده راهنمایی می کند و زهد، راه ترا به سوی آن آسان می گرداند . [امام علی علیه السلام]
فانوس 12

         چه خواب وحشتناکی؟ چه کابوسی؟چرا باید این کابوسها بسراغ من بیاند؟مگه من چه گناه بزرگی رو مرتکب شدم که خودم خبر ندارم؟سه شبه که پشت سرهم این کابوس وحشتناک بامن همراه شده ولی بصورت ناقص ...بعضی وقتا فکر میکنم کابوس نیست، این خواب قراره اتفاق بیفته؛ ولی کی ؟اونش باخداس...

    امشب مخوام ازقرص خواب آور استفاده کنم تا نیمه شب از خواب نپرم وپریشان نشم ومجبور نشم تاصبح بیداری بکشم ؛مرگ یک بار شیونم یکبار...

    باز نصف شب همون کابوس سراغم اومد ، وحشت زده از خواب مثل دیوونه ها پریدم چراغو روشن کردم خیلی تشنه بودم یک لیوان آب خوردم اما سیراب نشدم پارچ را سرکشیذم تا آخرین قطره اش خوردم ؛آخه اونقدر عرق کرده بودم که احساس میکردم یه قطره آب دروجودم باقی نمونده،یه قرص خواب آور دیگر خوردم تا کمی آرومتر بشم وروی تختم نشستم تا خوابمو مرور کنم...

    «در یه خونه بزگ ومجلل مثل تالار، عروسیم بود عروس  بااینکه صد قلم آرایش کرده بودند چهره زشتی داشت یا شایدم به نظر من اینطورنمایان بود،عروس ناشناس بود تو عمرم ندیده بودمش، به نظرم می آومد که تمایلی به این ازدواج ندارم وبازور بزرگترها تن به این ازدواج داده ام ،وازدست عروس فرار میکردم واودست منو گرفته بود وبه زور به طرف خودش میکشید .روی سکویی که حدود یه متر ارتفاع داشت ایستاده بودیم وبه مهمونای دعوت شده خوش آمد می گفتیم ،یه لحظه خودمو ندونسته به لبه صن کشوندم وپام سر خورد وعروس دستم راول کردودستشو به سرش گذاشت وجیغ محکمی کشید که تا حالا چنین جیغ بلندی رو تو عمرم نشنیده بودم ومن پایین افتادم ،انگار که از قلّه اورست سقوط کرده باشم ،هر چقدر پایین می اومدم این ارتفاع یه متری تموم نمیشد وهرچه جیغ میکشدم صدام از داخل سینه ام بیرون نمی اومد وترسان ولرزان از خواب بیدارشدم»....

    میدونستم که وقت زیادی نداشتم ،عمرم به پایان رسیده بوددر کتاب تعبییر خواب بن سیرین خوانده بودم «اگر کسی درخواب ببیند که عروسی گرفت امّا عروسشو نمیشناخت واوراندید، مرگش نزدیک شده وبزودی میمرد،چنانچه ببیند که عروس بخانه آورد وبا اوخوابید،به بزرگی ومقام میرسد»

    ولی من همیشه قسمت دوم سریال را نمیدیدم وپشت سر هم این چهارمین شب است که همین خواب رابصورت تکراری میبینم...

     به دنیای دیگه فکر میکردم با خودم میگفتم بد نیست که اون دنیا روهم ببینم به سیمای دختر وپسر 6و4 ساله خیره میشدم وبه یتیم موندن اونها...گاهی به خودم تسلی میدادم ومیگفتم«یتیم بزرگ میشه بدی به عزرائیل میمونه» هرچی پیش آید خوش آید مردن یا زنده موندن که دست خود آدم نیست. روی تخت دراز کشیدم ودرحالت خواب بیداری بودم نیمیدونم خواب بودم یا بیدار ...اما صدای اذان را را خوب میشنیدم اغلب اوقات نماز صبحم قضا میشد ، این بار بلند شدم خواستم درحیاط دم حوض وضوبگیرم وهم هوایی بخورم اصلا به فکرم نیرسید که هوای بیرون دراین لحظه برام خوبه؛ تازه شیر آبو واز کرده بودم احساس کردم کم کم دارم اززمین بلند میشم ،پاهام از زمین کند میشد ا،بدون اینکه کسی روببینم درعرض چن ثانیه منوبه جایی بردنند که تا حالا چنین جایی رو حتی درفیلمها هم ندیده بودم.

     یه جایی شبیه کاخهای شاهان قدیمی ولی به وسعت چند برابراونها...

     منو آروم گذاشتند جلوی یه میزی به اندازه یه ساختمان دوطبقه امروزی وپشت میز موجودی تومند نشسته بود شبیه انسان اما پنج برابر انسانهای امروزی، من از ترس نای حرف زدن نداشتم از ترس لبام ترکیده وخون ازشون جاری بود چشمام بدرستی نمیدید ووقتی اسباب واساس جنگی مثل گرزها وشمشیرهای کج کوله و...آتشهایی که از چند کیلو متری میتونست تن انسانی مثل من روبریان کنه میدیدم بر وحشتم افزوده میشد موهام بر بدنم راست میشد وزبانم روکاملا لال میکرد.

    بلاخره ازاین وضعیت خسته شدم به خودم جرات دادم با صدای لرزان وشکسته پرسیدم من کجا هستم ...هنوز حرفم تموم نشده بود از پشت میز همون شخص تنومند باصدای خیلی زمخت وبلندی گفت: مگه نمی دونی تو مردی !تو مردی! تو مردی!... ومنم از طرف خداوند مامورم تورا محاکمه کنم وگناهان تورو بشمارم وبه حرفهایت باکمال میل گوش بدم .وقتی کلمه مردی را از اوشنیدم شوکه شدم ،خیلی وحشت کردم دیگر نمیتونستم حرفی بزنم ،زبانم توی دهنم نمیچرخید انگار که زبانمو بریده بودند.

    _ از کودکی شروع میکنم، یادته مجید با مادرش اومده بود خونتون وتوپنجره روباز کردی واونو ببهانه چیزی بردی بالکن طبقه دوم وازشدت حسادتی که داشتی هلش دادی چون همیشه نمراتش از توبهتربودوچشم چپش هنوزم نابیناست حتی یه لحظه تاحالا هم ازکارت پشیمون نشدی!!!

     ...چند سال پیش امین اخروی که خونه شون یه کوچه پایین تراز کوچه شما بود به خواهرت سمانه خیلی علاقمند بود ووخواهرتم خیلی خاطرشو میخواست با پدرومادرش به خواستگاری اومدند قبل ازاینکه نظر بزرگترا وسمانه روبدونی، با دوستات چندین بار کتک مفصل بهش زدین وصورتشو داغون کردین ودندوناشوشکستین .آیا از امین حلالیت طلبیدین ودل خواهرتو بدست آوردین؟ ونذاشتین اون دوجوان بهم برسند،خواهرت ازشدت عصبانیت هنوزم ازدواج نکرده...!

       خواستم چیزی بگویم اما صدای خیلی ضعیفمو قطع کردوگفت :چیزی نگو فقط گوش کن.وادامه داد:اون وقتا که هنوز ازداج نکرده بودی خواهربزرگت روزای پنجشنبه یا جمعه به خونه پدریش برای دیداربزرگترا میاومد یه روز دختر سه ساله اش لباسی پوشیده بود که ساق پاهاش بیرون بودغیرتی شدی وبه سرش دادکشیدی ودل اون دخترکوچولو وخواهرتوشکوندی وخواهرتواز خودت رنجوندی که چند سال به خونه تون پا نذاشت،

 درحالی که الان خانم خودت خیلی بی حجاب تشریف دارند وجرات گفتن نداری تا چه رسد به سرش دادبکشی،آیا غیرتت کم رنگ شده یا زمانه فرق کرده؟

    چندین سال پیش با زهرا ازدواج کردی، درزندگی خیلی اذیتش کردی ، این زن با فقیری وبدبختیت سوخت وساخت برات پسری به دنیاآورد وخوب تربیتش کرد که درمیان فامیل زبان زد عام و خاص بود همین که کمی مایه دارشدی واز وراث حاجی پاشا خونه وباغ چهار هزار متری روباهمدستی دلال بنگاهی به یک سوم قیمت خریدین ونصف پولشونو بعد سه سال بازور اونم وقتی دیدین پشت میله ها میرین، دادین،حاجی پاشا دوفرزند دانشجو داشت که بعلت بدحسابی مخصوصا تو نتونستند ادامه تحصیل بدند درحقیقت خونه شونه مفت ازچنگشون درآوردین ازپول دیگران آدم شدی،چند زن صیغه ای اختیارکردی به جاهایی مسافرت کردی که زهرا وپسرت توخوابم اون جاهای دیدنی روندیده بودند،توبه خانواده خودت خیانت کردی .هزینه ای روکه درمدت یکسال به زن صیغه ایت خرج کردی درطول ده سال به خانواده خودت خرج نکردی.توعدالت روحتی درمحیط خونوادت زیر سوال بردی!!!تا اینکه چند شب پیاپی خوابای پریشان میدیدی ، متوجه شدی که مرگی هم هست زن دومت را راضی کردی ،به حاج آقا جلیلی زنگ زدی اومد صیغه تون پس خوند ازترس زن اوّلت ،خواستی لااقل ملتفت این قضیه نشود حداقل این پنهان بماند،اگر این اندازه که ازخانمت میترسیدی از خدا ترس داشتی ،حالا کارت به اینجا نمیکشیدوروسفید میمردی!!! بعد روش گلاهبرداری رو بخوبی یاد گرفتی بسازوبفروش و شروع کردی واحدها روپیش فروش کردی وهر واحد روحداقل به هفت نفر فروختی وبعداز مدتی چندین سال متواری شدی،وکیل گرفتی واعلام ورشکستگی کردی برای هرده میلیون، دومیلیون دادی وازچنگ عدالت مجازی فرار کردی ولی ایجا عدالت واقعیه... تازه این فقط سوالات پیش از اول قبره که عذاب همه کارای بدی که کردی مجازات خواهی شد

     میدونی که خدا ریاکاران رادوست ندارد وهمیشه موقع اذان ظهر دمپایی هاتو میپوشیدی وروی زمین میکشوندی ودرب اتاقتو میبستی .طوری درسالن ادار راه میرفتی ومیخواستی به دیگران بفهمونی که واسه نماز خوندن میری. نمازت یکساعت طول میکشید وارباب رجوع می اومد پشت در اونقدر وامیایستاد دیگر خسته میشد ومیرفت تا روزای دیگر بیاد وقتی  در اتاقت پیدات میکرد به خاطر یه امضای تو حداقل دوهفته معطل میشد تو یک خائن به مردم وکشورت بودی ولی آنقدرریاکار بودی وقیافه ات را روبه شکل مردم فریب درآورده بودی.که همه فکرمیکردن آدم شریفی هستی،اما نبودی...

    درهمین موقع یک مامور با یه شخص دیگر وارد شدند.مامور گفت اینم رمضان آهنگره که نیم ساعت قبل جانش گرفته شد واین همان رمضان چاقوست .آونقدر بی انصافه که اگر اجرت کاری که کرده هزار تومان باشه ده برابرشو ازمردم میگیره هیچ رحم ومروتی نداره مغازه آهنگریش در ورودی یوسف آباده ...جناب عزائیل فرمودند:بهرام سهوا بجای رمضان فاتحی آورده شده ،هنوز اجل بهرام فرا نرسیده اونو ببرید به خونه اش...با شنیدن این مطلب روح تازه ای به کالبدم دمیده شد ودیگر نگران عذاب شب اول قبر نبودم ...

    در این لحظه مامور روبه من کرد وگفت:میدونی چرا خداوند دوباره بهت فرصت زندگی داد؟گفتم نه!گفت: دیروز وقتی به خونه خواهر بزرگت سرزدی وشوهرشو درتخت مریضی دیدی با اینکه قبلا هم میدونستی که قلبش نارحته ولی هیچ وقت بدیدنش نرفته بودی،خواهرتو خوشحال کردی وخداوند کمی از کناهانت بخشید ودیگر اینکه خواهرت درمورد هزینه عمل محمود سخن میگفت  خوب گوش میدادی ومتوجه شدی که شوهر خواهرت رگش گرفته وباید عمل بشه ولی هزینه عمل زیاده وتوانایی پرداخت ندارند یه چک ده میلیون تومنی به  خواهرت نوشتی وخواهرت دستاشو به طرف بالا گرفت واز ته دل دعایت کرد والان دعای خواهردلشکسته ات مستجاب شدوخدوند فرصتی دوبار بهت عنایت کرد بروکه باقیمانده عمرتو با کارهای بیهوده تلف نکنی...

      مامور به یکی از کوچکترین گناهان رمضان اشاره کرد که من با این همه گناهکاریم شاخ در آوردم.«شاگردی 30 ساله دارد گه هنوز به علت مشکلات نتونسته همسری اختیار کنه،در 7سالگی پدرشوازدست داده ویه خواهر27 ساله هم داره ، ومادرش تاسه سال پیش درخونه های مردم کار میکرده ولی حالا بدلیل کهولت سنّ وازکا رافتادگی نمیتونه، وهمین دوهفته پیش دربیمارستان بستری بوده وامید از دوازده سالگی درکارگاه رمضان کار میکنه وکارشون اسکلت بندی ساختمانهاست ولی همین که مادرش در بیمارستان بستری شد نیاز مبرمی به هزینه پزشکی پیدا کرد رمضان از دادن پول امتناع کرد .در حالی که همین ماه امید به تنهایی حدود چهارمیلیون تومن بدون کمک اوستاش کار کرده وحقوق ماهیانه اش فقط سیصد هزار تومنه ،لازم به توضیحه که آقا رمضان دوست جون جونی بابای خدا بیامرز امیده واین ناانصافی رمضان باعث خشم بیشتر خداشده ودستورداده هرچه زودتر جانش گرفته بشه ...البته این فقط جز کوچک گناه رمضان چاقو بود»

      خیلی ترس ورم داشته بود احساس میکردم خونم تورگهام منجمدشده ویارای حرکت نداشتم ...وقتی از خواب بیدار شدم برعکسش را مشاهده کردم ،بدنم داغ داغ بود عرق از سر ورویم مثل قطرات درشت باران بر تختخوابم میریخت خیلی تشنه بودم پارچی که روی میزم بود ورداشتم وهمه شوخوردم باز تشنه بودم ...

    به ساعت نگاه کردم همه ی اتفاقات وزجر کشیدنهای عالم برزخ درعرض ده دقیقه اتفاق افتاده بود راستش عالم برزخ برای گناهکارانی مثل من عالم پراز درد ورنج ومشقته، دوبار با ترس ووحشت رفتم حیاط وضو گرفتم ونمازمو بدون ریا خوندم و بدرگاه خداوند تضرع وزاری والتماس وسپاسگزاری کردم که چند ماه به من فرصت عنایت کنه که توبه کنم وگناهانم رو به حداقل برسونم واونایی که به گردنم حق دارند همه شونو ادا کنم وحلالیّت بطلبم ،داشتم به گناهانم فکر میکردم که خوابم برده بود صبح ساعت 8 ازخواب بیدار شدم به اداره زنگ زندم وچند روز مرخصی گرفتم ولی اسم رمضان فاتحی را اونقدرتکرار کرده بودم که تا زنده بودم از یادم نمیرفت .با عجله زدم بیرون وبه انتهای ورودی محله یوسف آباد رسیدم ودیدم تمامی کرکره های یک مغازه آهنگری نماوش پر از اعلامیه مرحوم رمضان فاتحی بود که در ساعت ده ونیم از آشنایان برای تشییع جنازه دعوت شده بود ، انگشت به دهن وحیران هنوزم به کارها وعدالت خدا فکر میکنم ...

   


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/12/11:: 3:0 صبح     |     () نظر