"آدم"علی نبینا وآله وعلیه السلام به هنگام مرگ این پنج وصیت را به پسرش "شیث"نمود.
1-به دنیا دل نبند وآسوده خیال به آن اعتماد مکن زیرا من به بهشت دل بستم وآسوده خیال به آن اعتماد کردم واین نوع دلبستگی را بر من ایراد گرفتند واز بهشت اخراجم کردند .
2-به گفته های احساساتی زنها عمل مکن زیرا من به گفته حوا وخواسته او در مورد چیزی که منع شده بودم عمل نمودم آمد بسرم آمد ،آنچه نباید می آمد.
3-قبل از اقدام به هر کاری درعاقبت وپی آمد آن نظر کن وببین که بلاخره این کار به کجا می انجامد وچه پایانی خواهد داشت؟!اگر من از این روش پیروی میکردم وعاقبت اند یش بودم این عاقبت بد دامنگیرم نمیشد!
4-هموار ودرآغاز هر کارملاحظه کن اگر دلت باشروع کردن کاری لرزید آن کاررا انجام نده زیرا دل من به هنگام خوردن از میوه آن درخت لرزید ومن ملتفت آن نشدم وبه راز ورمز آن توجه ننمودم!.1
5-درهر کاری که انجام میدهی با دیگران وخیر خواهان مشورت کن ونظر آنان را نیز درباره آن کارها بدست آور .اگر من در کار خود با فرشتگان بهشت مشورت میکردم با این نا ملایمات روبرو نمیشدم! ودرد وابتلا را بسوی خود سرازیر نمینمودم!2
1-نود درصد اشخاص به هنگام ارتکاب گناه وکار نادرست دلشان میلرزد واین اخطاردل است به دلدار که هان این کار خطاست ومرتکب آن خطا کار.وده درصد مردم هم دائما خطا کارانی هستند که در اثر کثرت خطا احساس دل را از دست داده اند .
2-الجنة العا لیة والجعبة الغالیة ج1 ص48.ملحق به به معارج النبوة.
کلمات کلیدی: داستانهای اخلاقی
"مستنصربالله عباسی"درسامرا قبر"امام هادی وامام حسن عسکری علیهماالسلام"را زیارت کرد وسپس به مقبره نیاکانش رفت دراین مقبره چند تن از اجداداوودیگر بزرگان خاندان بنی عباس دفن شده بودند.
مقبره مخروبه بود،بر زمینس آفتاب میتابید وباران میبارید.یکی از آن میان به مستنصر گفت:"شماخلفای زممین وپادشاهان دنیایید وامروزفرمانروائی جهان از آن شماست شایسته نیست قبرهای پدران شما به این حال باشد که نه کسی به زیارت آنها برودونه پاکیزه نگهداری شود درصورتیکه قبرهای ‹‹علویین›› دارای پرده هاوفرشها وقندیلها وشمعدانهاست"خلیفه گفت:این یک سر الهی وآسمانیست وبکوشش ما درست نمیشود، هر اندازه ما بخواهیم مردم را وادارکه بما معتقد شوند وبزیارت قبر نیاکان ما بروند یا اقلا فرش یا قندیل آن را نبرند!مردم نمیپذیرند.
قبور علویین را که میبینی روی عقیده مردم درست شده است عقیده را نمیتوان از مردم گرفت .یا بر آنها تحمیل کرد!!!1
از کتاب الانوارالبهیة
کلمات کلیدی: داستانهای اخلاقی
عدهای از هوا خواهان علی (ع)وقتی دیدند دنیا پرستان اواورها کده برای جلب منافع مادی به جانب معاویه میروند به حضور آن حضرت آمده برای جلوگیری ازپراکندگی مردم وپیدا کردن راه حلی برای این کار پیشنهد کردند:یا
امی المومنین! بنظر ما بهتر این است که شما در این بیت المال تجدید نظر کنید و
سیاست تساوی مردم درحقوق وتساوی بهره مندی از بیت المال را کنار بگذارید وسیاست تبعیض را عملی کنید ومثلا اشراف عزب وبزرگان قریش را وکسانی را
که نا رضائی آنها خطری برای دوام وقوام حکومت محسوب میشود وبلاخره کسانی را که احتمال فرار آنها بسوی معاویه میرود همه آنها را بر غیر از عرب وبطور کلی بر غیر عرب ترجیح بده وسهم بیشتری به آنان بپرداز دراین
صورت"1" توحتما بر مشکلات پیروز خواهی شد.
علی (ع)فرمود:میگوئید من شاهد پیروزی را به جور وستم درآغوش کشم؟!نه بخدا قسم من چنین کازی نمیکنم،اگر برای من مالی فراهم شود ودرتقسیم کردن آن بین مردم از اصول مساوات بیرون نمیروم وتبعیض روا نمیدارم.
پس وقتی که مال متعلق به آنهاست چگونه میتوانم تبعیض قیل بشوم.2
1-راستی این مشاوران نمیدونستند که اساسا چرااسلام آمدوبا آن همه زحمت وبقیمت هزران جانها و
فداکاریها.اگر بنا بود دنیای بعد از اسلام مثل دنیای قبل از اسلام باشد دیگر چه لزومی داست اسلام
برای بثمر رسیدن این همه قربانی بدهد.
2-امالی شیخ طوسی چاپ نجف ج1ص197-198.
کلمات کلیدی: داستانهای اخلاقی
در زمان "شاه سلطان حسین صفوی"افغانها همه جارا قتل عام کرده وشهرهای ایران را یکی پس ازدیگری میگرفتند،وبدون ترحم به صغیروکبیر،شهرها وقصبات را آتش میزدند وسطح زمین را از خون مردم بیچاره رنگین میکردندوچون مقاومتی نمیدیدند به این ترتیب تا دوازده فرسخی اصفهان رسیدند.فرمانده سپاه افغانها اینجا دیگر به تردید افتاد.زیرا تصور نمیکرد که ممکن است پایتخت سلسله صفویه را که آوازه شهرت وعظمتش از شرق تا غرب دنیای آن عصر راگرفته بود مانند جاهای دیگر به سهولت طعمه خون وآتش نماید.
شاید ایرانیان نقشه ای برای داع داشته باشند که یکمرتبه حمله،وما را غافلگیرکنند،روی این فکر فرمانده سپاه افغان از حمله به پایتخت خودداری کرد ویک آخوند1افغانی را به عنوان جاسوس به اصفهان فرستاد.جاسوس وقتی وارد اصفهان شد.دید آب ازآب تکان نخورده تمام دکانها باز ومردم بکاروکسب خود مشغول وهمه جا طلاب علوم دینی مشغول مباحثه واصول وفقه هستند ومثل آن است که افغانها از جای خود حرکت نکرده وهیچ نقطه ای را قتل عام ننموده اند وابدا خطری متوجه پایتخت نیست.
دریکی ازمدارس علوم دینی جنجالی بر پاست که نظر جاسوس افغانی راجلب کرد،با احتیاط وارد مدرسه شد ودید دریک حوزه درس بین جماعتی ازطلاب زدوخوردودادوبیداد است که آیا" کشمش پلو"حرام است یا حلال؟جمعی میگفتند:چون کشمش درلای پلو تبخیر میشود ،حرام خواهد شد وجمع دیگر میگفتند:اشکالی ندارد وحلال است.
کلمات کلیدی: داستانهای اخلاقی
شب چادر مشکی اش راروی زمین گسترانیده ومثل حاکم دیکتا تور برری زمین سایه افکنده ومن پشت میز تحریرم نشسته ام وفانوسی کوچک آهسته ویکنواخت نور پاشی می کند ومن جز وجود نازنیین تو چیز دیگری نمی بینم .
به هر کجا می نگرم صدای آسمانی ترا می شنوم ومطمئن می شوم که تو از همه چیز به من نزدیکتری و به تو می گو یم "به من نگو که با تو نیستم ، با تو هستم وبا تو می مانم وبا تو می میرم"ومن از روی چشم های براق وعاشق که به من می نگری می فهمم که مرا دوست داری وبر این د رستی ایمان...
کلمات کلیدی: داستانهای اخلاقی
من ازحق خودم دفاع میکنم
‹‹ عبدلملک بن مروان››به قضات دادگاههادسپرده بود که صدای حق گویان صریحاللهجه رادرسنیه ها خخه کنید.
ذاستان "ایاس" با قاضی که از طرف عبدالملک به قضاوت میپرداخت پرده از روی این راز برگرفت .میگویند :وقتی ایاس با مردی پیروفرتوت بر سر موضوعی نزاعی داشت اورا به محکمه قاضی شام بردند تا دعوای خود را مطرح کند وحقش رابگیرد.
اما قاضی عوض اینکه به حقایق دقت کند به حشیه پردازی پرداخت وگفت:خوان !هیچ خجالت نمیکشی که گریبان این پیرفرتوت را گرفته ای؟!
ایاس گفت:از شما تعجب میکنم که ندانسته ای که حق ازاین پیرمرد عظیمتر است!
قاضی گفت در محضر من ساکت شو!
ایاس گفت :اگر من ساکت باشم چه کسی بر حقانیتم دلیل اقمه میکند؟!
قاضی پس از آنکه سخنان تند وصریح جوان را شنید بناچار جریان را به به عبدالملک گزارش داد،عبدالملک پس از شنیدن این ماجرا دستور زیر را به قاضی فرستاد.
به کار این جوان رسیگی کن وحق او رابستان اما از شهر بیرونش کن ،زیرا با این صراحت وشجاعتی که دارد موجب میشود که مردم ازحقایق امور واجتماع آگاه شوند وما از این امر ضرر وزیان ببینیم.1
1-اوراق سیاه یا تاریخ بنی امیه ص136-137
کلمات کلیدی: داستانهای اخلاقی
یکی بخشش میکنه جونشوبا عزت نفس
دیگری بهریه لقمه نون شکایت میکنه
صحبت یه لقمه نون نیست عزیزم.
دلم مخواد دادبزنم،همیشه فریاد بزنم
دلم مخواد دردموبه همه بگم
...آدمای روی زمین،لاقل به اونایی که درد دارند
کاش میتونستم اونا که تودلمه روی کاغذ ببینمش
دلم داغون نمیشد، کاش میشد واژه فقرو ریشه کن نمود
موقع نوشتنم دستام نمیلرزید وچشام گرد نمیشد
دلم میخواست به همه اونایی که گشنه ان نون میدادم
...اونایی که تشنه ان ،آب میدادم
...به برهنه ها پوشا ک میدادم
ولی بهتر میدونی اونا چن نفرنیستند
مردم چند کشورند
ولی کاش اونایی که ادعا ی حقوق بشری ورد زبونشون شده
معنی بشر روخوب میفهمیدند
کاش اونایی که در کشورشون گشنگی وجود داره
حاکماشون اینقده ظالم نبودند
سرسپرده ودست نشانده اجنبی ها نبودند
معد نهای طلاوالماسا رواز گشنگان دزدی نمیکردند
گرعدالت در کره خاکی باشه هیچ کسی گشنه وتشنه نمیشه
همه از زندگی لذت میبره ،شاد میشه عقده هاش خالی میشه
غصه یه لقمه نون ،یه جرعه آب نمیکنه...
ولی جان میلیونا کودک براثر گرسنگی درخطره
ایخدا...!
کلمات کلیدی:
عزیرپیامبربرمرکب خودسواربود ومقداری آشامیدنی و خوراکی به همراه داشت و از کنار یک آبادی می گذشت درحالی که آن ابادی به شکل وحشتناکی در هم ریخته و ویران شده بودو اجساد و استخوان های پوسیده ساکنان آن به چشم می خورد.اوهنگامی که این منظره وحشتزا را دید گفت چگونه خداوند این مردگان رازنده می کند؟دراین هنگام خداوند جان وی را گرفت والاغ اورا نیزمیراند.یکصد سال بعد اورا زنده کرد وازاو سؤال نمود چقدردراین بیابان بوده ای ؟اوکه خیال می کرد مقدارکمی درآنجا درنگ کرده فورا درجواب عرض کرد که یک روز یا کمتر. به او خطاب شد که یکصد سال دراینجا بوده ای. اکنون به غذا وآشامیدنی خود نگاهی بیندازوببین چگونه درطول این مدت به فرمان خدا هیچگونه تغییری درآن پیدا نشده است.نگاهی به الاغ خود کن وببین که چگونه این حیوان بعدمرگ ازهم متلاشی پراکنده شده ومشمول قوانین طبیعت گشته است.ومرگ آن را تجزیه کرده است سپس نگاه کن وببین چگونه اجزا پراکنده آن را جمع آوری کرده وزنده می کنیم. اوهنگامی که این منظره رادید گفت : می دانم خداوند برهرچیزی تواناست یعنی هم اکنون آرامش خاطریافتم ومسئله رستاخیزمردگان درنظرمن شکل حسی به خود گرفت.
عزیر سوارالاغ شده و بسوی محل زندگی خودرفت. در انجا دید که همه چیز دگرگون شده است . درتفسیرالمنهج الصادقین به نقل از ابن عباس آمده است وقتی که عزیر به در خانه ی خود رسیددرب زد و کنیز وی که هنگام رفتن عزیربیست ساله بودو به وقت بازگشت او صدوبیست ساله شده بود.صدا کردوگفت:کیست که درب میزند وی جواب داد اینجا خانه عزیراست کنیزگفت:آری وگریه کرد وگفت:ای مردتوکیستی که عزیر را می شناسی؟
صد سال است عزیرمفقود شد هیچ کس نامش را نی برد.فرمود:عزیرخودم هستم پیرزن کنیزبا تعجب بیان داشت که:سبحان الله عزیرصد سال است که گم شده است وهیچ کس ازاو خبرندارد.عزیرجواب داد:واقعیت همین است اما حق سبحان مراصدسال درمرگ نگه داشت واکنون زنده ام کرد کنیزگفت:علامتی رابه من نشان بده تاگفتارتوبرمن واضح شود عزیرفرمود:هرنشانی ازمن می خواهی بخواه تا با نمایش آن ادعایم بری تو ثابت شود پیرزن گفت:عزیرمستجاب الدعوه بوده ومریضان را دعا می کرد وحق تعالی درمانشان مینموده اگرتوعزیری دعا کن تا حق تعالی چشمم را روشن کند.عزیردعا کرد ودست برچشم اومالید چشمش روشن شد ودست اورا گرفت وفرمود:باذن الله برخیز.به این ترتیب پایش هم خوب شده وبرخاست وراه افتاد کنیزنگاهی به اوانداخت وگفت:گواهی می دهم که توعزیری .سپس کنیز با خوشحالی به محافل بنی اسرائیل رفت ودرحالی که پسرعزیرنیز درآن محفل بود به آنان این خبرراداد مردم گفتند:بروحرفی که محال است نزن.عززیرصد سال است که مفقود شده است.پیرزن ابراز نمود:من کنیزاویم به دعای اوحق سبحان مراعافیت داد وعزیرخود برایم گفت:حق سبحانه مدت صد مرا میرانیده اکنون زنده ساخته است مردم با شنیدن این خبردرشگفت شده برخاستند وبه دیدن عزیرآمدند پسرش گفت:عزیرخالی درمیان دوکتفش داشت که مثل ستاره می درخشید وازعزیرخواست تا آنرا به اونشان بدهد اوجامه اش رابیرون کرد وآنخال پیدا شد.بدین ترتیب آنها مطمئن شدند که وی عزیراست. سایاک
کلمات کلیدی:
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد
سعادت آن کسی یابد که از تنها بگریزد
گفتی، تنها باش !شدم
گفتی، سرگردانی شایسته توست،سکوت کردم
گفتی، با کسی غیر از من مصاحبت نکن،نکردم
گفتی، سعادتمندت میکنم اگرغیر من با کس
دیگری همدل وهمساز نباشی.
همون شد م
گفتی ،کارهایی ناروا وناپسند نکن.نکرد م
با مرد م مهربون شو ومدارا کن .کردم
...پشت دوست ودشمن هیچ نگو، سخن چینی وهیزم بیارمعرکه نشو.نشدم
گفتی بسوز،اما اشکت درنیاد
ازدرون سوختم ودم نزد م
از درون آتشفشان بود م
گدازه ام تود لم موند و
رسوب شد.
دم نزدم
گفتم،خیلی تنهام.
گفتی عادت میکنی
وعاد ت کرد م.
دردلم آرزوها داستم
بر هیچ کدومش نکردم.
اعتنایی
تو که هستی که مراواله وشیدا کردی؟
دل صاب مرده من را توخودت جا کردی
اولین وآخرین عشقمی
ومن در کوی تو مجنونم ...
کلمات کلیدی: