درزمان قدیم دربصره مردی به نام برقعی خروج کرده گروهی اززنگیان ومردمان اوباش وبیدین زیر پرچمش گردآمدند وجان ومال مردم را به زنگیان بخشید.
دراین هنگام آن گروه به شهرهجوم بردند،ودخترعلوی ازاهالی بصره راگرفتند وخواستند تعدّی به عفتش کنند،برقعی هم آنان راازاین کارزشت بازنداشت.
آن دخترجوان چون چنین دید گفت:
ای پیشوا مراازدست زنگیان بستان،تا دعایی به توبیاموزم که هیچگاه که هیچگاه شمشیربربدن تواثرنکند.
برقعی دخترراپی خودوگفت:آن دعا رابه من بیاموز،دخترک گفت:
تواول شمشیرت را باتمام قدرت بربدن من آزمایش کن،تاچون برمن کارگر نشد یقین کنی به سبب این دعاست وقدرآن رابدانی.
برقعی ازجابرخاست وشمشیرخود راباشد ت هرچه تمام بربدن آن دخترفرود آورد.ودختر درآن حال بیفتاد ودیده ازجهان فروبست.
رهبر زنگیان از کار خویش پشیمان شد ودریافت که مقصودآن دختر حفظ عفت وپاکدامنی بوده وبدین ترتیب خواسته خود راازبی حرمتی محفوظ نماید.*
* داستانهای عبرت آموز
کلمات کلیدی: