گلهای آبی آهسته گلبرگها ی خود رابرای خفتن فرو می بند ند :در سایه روشن شا مگاهی ،درختا ن سرو با قامتی برافراشته خود در کنار یکدیگر صف کشیده اند ،کرم های شب تاب از میان علفها بسوی بوته های گل میخزند، جغد ها از خواب بیدار شده وبیصدا بالهای سنگین خود را در فضای تیره بحرکت در آورده اند . آسمان اندک اندک از نوری مبهم پر شده است. از کناره افق ، زهره زیبا با اندام سپید خود سر میزند واز رسیدن موکب روز خبر میدهد.
کودکی یتیم بود م از مال د نیا دو چشم فروزان داشتم که در آنها اثر آرامش دل هویدا بود. با امید وآرزوی روی مرد م شهرهای بزرگ رو آوردم ،اما اینان به من اعتنایی نکردند،زیرا باندازه کافی زرنگم ندیدند.
بیست ساله بودم که آتشی در دلم شعله بر افروخت ، نا گها ن حس کردم که همه زنا ن را زیبا می بینم و عا شق همه هستم. اما زنها هیچکدام عاشق من نشدند، زیرا زیبایم نیا فتند.
با آنکه وطنی داشتم ونه شاهی ونه یک وجب خاکی که مال خودم باشد رو بسوی میدان جنگ آوردم تا در آنجا بمیرم .اما مرگ هم مرا نپسندید وبسراغم نیا مد .
حالا دیگر نمیدانم در این د نیا چه کار دارم وچه باید بکنم ، نمیدانم زیرا زودتر یا دیر تر از آنچه باید بدنیا آمده ام.فقط میدانم که غم د لم خیلی زیاد است ، «لا اقل شما از دعایتان ما را بی نصیب نکنید »
کلمات کلیدی: