جوانی عاشق کنیز همسایه ی خود شد.خدمت حضرت صادق (ع) آمده، جریان را به عرض ایشان رسانید.آن جناب فرمودند:هروقت اورادیدی بگو:«اللهم اسالک من فضللک»؛«خداوندا اوراازلطف وکرم تو میخواهم» مدتی گذشت اتفاقا صاحب کنیز قصدمسافرت نمود.پیش همان همسایه آمد وتقاضاکرد کنیزش را به رسم امانت پیش اوبگذارد.جوان گفت:من مردی مجردم.میل ندارم گنیز تو پیش من باشد.
آن مرد کفت:مانعی ندارد؛ کنیز رابرایت قیمت میکنم تواز اوبه نحوحلال بهره ببر.بعدازبازگشت تورامخیّر میکنم یا پول کنیز را به من می دهی ویا خودش رابرمیگردانی.
جوان این پیشنهادراپذیرفت.پس ازچندی خلیفه خواستار کنیزی شد؛توصیف همان کنیزراپیش خلیفه کردند.جوان کنیز رابه قیمت بسیارزیاد فروخت.پس ازبازگشت صاحب کنیز ازمسافرت، تمام پول رابه اوداد ولی صاحب کنیز نگرفت وگفت:این پول به توتعلق دارد. من بیش ازمقداری که اول بار قیمت برای کنیز تعیین کرده ام، برنمیدارم!
بدین سبب جوان دراثرمخالفت باهوای نفس،به مقصود خودنیزرسید!*
* پند تاریخ به نقل از:انوارنعمانیه
کلمات کلیدی: مخالفت با نفس .کنیز .خلیفه .رسم امانت داری