دختری زیبا وخوش رو وپری وش وخوشگل به همراه پدرخود به پاریس رفت وهمه بازار ومغازه ها روزیرنظرگذراند وبه مغازه بزازی داخل شد تا پارچه ای باب میلش خرید کند.بزازانواع پارچه هارو با توپ روی میزچید وباز کرد ودختر به هرکدوم که دست میزد نمی پسندید وبه بعضی پارچه ها اصلا نگاه هم نمی کرد.دریک لحظه نظر دختر خانم به یک توپ کرپ ساتن با گلهای کوچک وزیبا که روی میز نبود جلب شد وخیلی ازش خوشش آمد وازبزازخواست نگاهی به اون پارچه بکند... قیمت روپرسید:بزاز که ولنگارونظربازبود وبه دیدار دخترتوریست که ازاول دلش درتپش افتاده بود وعاشق ودل داده بود وآماده لاس زدن با اوشد، که خیلی وشیرین سخن گوید و تا نظروخاطردخترخانم زیبا روجلب کنه!
چون دختر قیمت پارچه راپرسید .بزاز لبخند ملیحی زد ودستشو به موهای سرش کشید وگفت:«عزیزم این مغازه وپارچه هاش قابل یه تار موت نمیشند وقتی مغازه مال خودتونودیگه لازم نیست قیمت بگم ،ولی با سلیقه ای که دارین وبهترین پارچه روانتخاب فرمودین مرا بیشتر به خودتون علاقه مند کردین.»دخترخانم گفت :حاشیه کافیه قیمت پارچتو بگو.
بزاز دلی دریا زدوباخودگفت :حرف دلمو میگم .هرچه پیش آید خوش آید.گفت:« پس حالا که میخواین قیمت پارچه روبپردازید بای تخفیف بیشتری بدم،بدون مقدمه گفت:قیمت این پارچه شیک وزیبا واسه خانم متری دوبوسس»
ازاین خوشمزگی مردک دخترخانم اصلا خم به ابرو نیاورد وجدی وخونسرد گفت:« باشه ،ازاین پارچه ده متری ببرین که فورا ونقدا بابام قیمتشو پرداخت می کنه!»