سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند با دل و فکرش می نگرد . نادان با چشم و دیده اش می بیند . [امام علی علیه السلام]
فانوس 12

عکس های عاشقانه دختر و پسر-www.AriaPic.Org

عاشق معصوم

    عّده ای ازمسلمانها به دهی که معبد ما درآنجا بود آمدند تا کمی استراحت کنند،آنها جوانی را برای خریدغذا به بازارفرستادند ،جوان دربازاردخترنصرانی رادید که نان می فروخت،جوان عاشق آن دختر شد وازخود بیخود گشت.

    جوان پیش دوستانش رفت، ماجرا را برای آنها تعریف کرد وبه آنها گفت:«شما بروید من اینجا می مانم» دوستانش اوراازاین کارمنع کردند ولی جوان به حرفهای دوستانش اهمیتی نداد واز پیش آنها بلند شد وبه دهکده رفت.جوان درخانه دخترنشست تا دخترآمد وبه اوگفت:«من عاشق توهستم» دخترقبول نکرد.جوان سه روز درهمانجا ماند، وقتی مردم دیدند آن جوان نمی رود به اوکتک زدند،سرش شکست ولی بازم نرفت.اهل دهکده تصمیم گرفتند اورابکشند کسی پیش من آمد به من خبرداد که چه اتفاقی افتاده است.ازخانه بیرون آمدم وجوان رادیدم که بر روی زمین افتاده است،خون صورتش را پاک کردم واورابلند کردم وبه صومعه بردم،زخمهایش را معالجه کردم چهارده روز پیش من ماند تاحالش بهترشد،بعد ازصومعه بیرون آمد دوباره به خانه دختررفت.دختر به اوگفت:«اگرهم دین من شوی باتو ازدواج می کنم»

    جوان قبول نکرد،پس دختر به اوگفت:«برودست ازسرم بردار» جوان ازآنجا نرفت مردم جوان رادوباره دیدند وکتکش زدند.من ازصومعه بیرون آمدم جوان رادیدم روی زمین افتاده است.شنیدم که میگفت:«پرودگارا دربهشت من رابا اومحشورکن.»

    اورابرداشتم تا به صومعه ببرم پیش ازآنکه به صومعه برسد ،درگذشت واورا خارج ازدهکده به خاک سپردم.

    دخترنیمه شب،همان شب درخواب فریاد بلندی کشید اهل دهکده همه جمع شدند وپرسیدند چه اتفاقی افتاده است؟

    دخترگفت:«درخواب دیدم آن جوان مسلمان دست من راگرفته وبسوی بهشت برد ومرا به بهشت راه ندادند؛گفتند تا مسلمان نشوی حق ورود نداری،من مسلمان شدم وبه بهشت رفتم ودرآنجاقصرهای زیبایی رادیدم که نمی توانم وصفش کنم .»جوان قصری ازگوهر ویاقوت به من نشان داد وگفت:«این قصر مال من وتوست بعد ازپنج شب دیگر توبامن به این قصر خواهی آمد.»

    جوان ازدرختی که درآنجا بود دوسیب چید به من داد وگفت:«یکی از اینها رابخور ودیگری رانگهدارتا راهب آن راببیند.» من یکی ازسیبها راخوردم بعد جوان مرا به خانه ام آورد که ازخواب بیدار شدم،دهانم بوی سیب میداد ویک سیب هم درکنارم بود.

    مردم دختررابه صومعه بردند،دخترماجرارابرای راهب تعریف کرد وسیب رانشان داد راهب بسیار تعجّب کرد.

     دختر بسیارپریشان شده بود چیزی نمی خورد تا اینکه شب پنجم فرارسید.دختربه قبرجوان مسلمان رفت وخودش رابرروی قبرانداخت وآنجا مرد.کسی خبر نداشت که دخترمرده است.

    دوشیخ ودوزن مسلمان به دهکده آمدند وگفتند:« یکی از دوستان خدای تعالی درروستای شما دردین اسلام وفات یافته است ما باید کاراورا انجام دهیم.» مردم دهکده به دنبال دختر رفتند،دیدند دخترروی قبر جوان مرده است.آنها گفتند:دختردردین مامرده است وما باید کاراوراانجام دهیم.   آن دوشیخ گفتند:«اوبه دین ما مرده است جزما کسی نباید درکار اودخالت کند.»عاقبت دربین آنها جنگ ودعوا صورت گرفت،یکی ازدوشیخ گفت:«علامت مسلمانی این دختر آنست که چهل نفر ازراهبان که درصومعه هستند،جمع شوند واین مرده راازقبربکشند ،اگرتوانستند اوراازقبرجداکنند اونصرانی است ولی اگریکی ازما این کار را انجام داد اورابه روش مسلمانی کفن ودفن خواهیم کرد.» اهل دهکده راضی شدند.راهبان هرچه زورزدند نتوانستند دخترراازقبرپسرجداکنند.یکی ازشیخها رفت اورا به ردای خود پیچید وگفت:«به نام خدا وفرستاده خدا که درود خداوند براووخاندانش باد.» آن وقت اورادرآغوش گرفته وبه غاری که درآنجا بود رفت.آن گاه دوزن آمدند دخترراغسل دادند وبرایش نمازخواندند وبخاک سپردند...!



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/5/13:: 12:44 صبح     |     () نظر