سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی که در حال جستجوی دانش مرگش در رسد، در حالی خدا را ملاقات می کند که میان او و پیامبران جز درجه پیامبری فاصله ای نباشد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
فانوس 12

 

   ...دوسال بود که دریکی ازوزاتخانه به سختی ودوندگی زیاد استخدام شده بودم.به فکر ادامه تحصیل افتادم ،آزمون دادم وبه ارشد قبول شدم...

     مامور به تحصیل گرفتم وثبت نام کردم تا ادامه تحصیل بدم.

چون کلاسهایم یک روزدرمیان بودند مجبور بودم با ماشین خودم رفت وآمد کنم روزی درشهر پرسه می زدم چشمم به یک شمشیر سامورایی افتاد،خیلی براق بود با اولین نگاه چشمم گرفت وداخل مغازه شدم .فروشنده وصاحب مغازه که سنی ازش گذشته بود.گفتم این شمشیر آدمم می کشه؛صاحب مغازه لبخند معنی داری زد وگفت :خدا نکنه پسرم ،ولی بوقتش یه فیل رو هم از پا در میاره...

     ...ومن همیشه این شمشیر  با غلافش توصندوق عقب اتومبیل بود،برای احتیاط یا حفظ جان ویا شایدم از ترس،نمیدونم.کم کم داشت درسم تمام میشد فقط پایان نامم مونده بود...

    چند روز مانده به عید نوروزازتهران به قصد تبریزحرکت کردم هنوز اتوبان تهران تبریز به اتمام نرسیده بود ولی میشد تا میانه وازقره چمن وبستان آباد به تبریز رسید ...هنوزتابلوها وعلایم راهنمایی ورانندگی بخوبی کناراتوبان نصب نبود...همینطوربا بی خیالی ودر درون باهزاران فکر وخیال رانندگی می کردم آن موقع اتوبان مثل حالا شلوغ نبود چون  امنیت کمی داشت مردم اکثرا ازجاده قدیم ترّدد میکردند...

    یک لحظه متوجه کنار اتوبان شدم .منظره عجیبی بود روز روشن ...اول فکرکردم رانندگان دوخودرو باهم کتک کاری میکنند. به گوشیم نگاه کردم .اصلا خط نداشت ...پاموازگاز برداشتم وسرعتمو کم کردم .شیشه سمت راستو پایین کشیدم .دوخانم توی خودروی سمند نشسته بودند ودومرد جوان هم اونا را می خواستند پیاده کنند ولی خانمها مقاومت میکردند ویکی از آقایون هم با اشاره دست بمن فهماند که نگه ندارم .ولی صدای خانم را شنیدم که بلند داد میکشید ومی گفت کمک،کمک...

     زدم کناراتوبان وماشینمو قفل کردم با احتیاط کامل که نکنه اینها نقشه ای باشه که ماشینمو ازدستم بگیرند،به بطرفشون رفتم.

   مردها که با یک خودروی ب ام ومدل قدیمی جلو خانمها راگرفته بودند.هردو چاقوی بزرگ تودستشون بود وچند ضربه هم به پای خانم راننده زده بودند چون خون بوضوح شلوارکرمی راقرمز کرده بود.وقتی به نزدیکتررفتم یکی از اوباشا چاقو را به طرفم گرفت وگفت:به تونگفتم برونگه ندارفضول باید درمسایل خانوادگی مردم دخالت ...

هنوز حرفش تمام نشده بود که خانم با فریاد سوزناک وهمراه بااشک گفت:نرو؛تروخدا کمکمون کن، دروغ میگویند ،اینها قصد تجاوز بما را دارند...اوباش با چاقوبه طرف من می آمد ومنم عقب عقب به ماشینم نزدیک میشدم .یک لحظه شمشیربراق به یادم افتاد که دروقت خرید می گفتم :«این شمشیر آدمم می کشد ...»

    ازکمی فاصله قفلهای ماشینو باز کردم شمشیرور داشتم هنوز گفته فروشنده توگوشم بود ومیگفت: خدا نکنه ولی به وقتش فیل وازپا در میاره...

    حالا شمشیرتوی دودستم برق میزنه ودرگوش ومغز واستخوانم کلمه «تجاوز» مدام تکرار میشه ومرا بیشتردیوانه میکرد...دیگر بجزکشتن دواباش به چیز دیگری فکرنمی کردم. شمشیررا چرخاندم ضربه ای به مچ دستش زدم  چاقوبیست متربالا رفت و دستش زخم عمیقی برداشت ،بعد ندانسته ضربه ای به گردنش وارد کردم .ضربه طوری بود که خودم توانایی نگاه کردن را نداشتم .خانمها ازماشین پیاده شدند اوباش دوم وقتی کشته شدن بیرحمانه دوستش را دید .به طرف ماشینش برگشت تا سوار  بشود . ولی باید برای سوارشدن اززیر شمشرمن رد میشد.خانمها وقتی چشمهای قرمزم رادیدند جلوی منو گرفتند وقسمم دادند به جوانی خودم رحم کنم .نوک شمشیررا گذاشتم به گردن نامرد دومی به خانمها گفتم دست وپای این نامرد وببندید .بعد از5دقیقه بیش از50 نیروی پلیس با دوازده سیزده خودرو وآمبولانس درمحل حادثه بودند...

دوسال توحبس موندم شوهرخانم، بابای دختره هم بود مرد باغیرتی بود بعد آزاد شدنم تمام هزینه دیه ووکیل راکه خرج کرده بودیم داد. وتشکرزیادیم کرد وگفت من ناموسم مدیون ازجان گذشتگی وجوانمردی تو هستم.حالا هم رفت وآمد خانوادگی داریم. ولی من از لحاظ جسمی وروحی داغون شدم ...حالا هم افسرده ام...                                           ازدفتر خاطرات یک جوانمرد



نوشته شده توسط مهیارایرانی 92/1/15:: 2:24 صبح     |     () نظر