تنک غروب یکی از روزهای بهار درکنار رودخانه شهر که محل تفرح وتفرج مردم بود قدم میزدم ودرفکرعمیقی بودم ،نمیدونستم به کی وچی دارم فکر میکنم،اصلا چرا فکرم اینقدر مشغول بود ؟نمی دونستم!درهمین موقع یک نفرصدایم زد .امیر !امیر!صدارا میشنیدم ولی اعتنایی نمیکردم .فکر نمیکردم کسی با من باشد...مرابخواند...
ازپشت دستی به پیشانیم خورد برگشتم ،یکی ازصمیمی ترین دوستم مجید بود.بادیدن اوشاد شدم ولبخندم زدم ،لبهایی که خیلی وقت پیش خنده را فراموش کرده بودند!
-پسر توکجایی ستار سهیل شدی؟چرا تنها پش خانواد کو؟چرا با آنها به بیرون نمیزنی؟ منکه تا حالا زن دادشمو ندیدم ؟به غیر از روز عروسی تون...!شنیدم اختلاف داری ؟بچه تون چه گناهی کرد؟پسر بگو ببینم دردت چیه ؟بگو کمکت میکنم.ده بگو لعنتی توکه چیزی از من قایم نمی کردی؟بچه هام تو ماشین منتظرند یالا جون بکن.
گفتم:چیزی نیست!اتفاقی نیفتاده...فقط کمی اعصابم بهم ریخته است ...قرص اعصاب میخورم گیج ومنگم...
منکه باور نمی کنم!امیر ده سال پیش قهرمان کونک فو...مبارزه آزاد...قرص والیوم ودیاز پام بخوره!اصلا امکان نداره!امیر منو که مشناسی تا ندونم دردت چیه ودرمانشو پیدا نکنم ،ول کنت نیستم...
گفتم:راستش از زدگی وزن وبچه وکار وتفریح... خسته شدم !خسته!زنم با من نمیسازه،هفته ها حتی کلمه ای باهم حرف نمیزنیم. آنقدر مغرور ووسواسه که کسی از فامیلهای نزدیکم با ما قطع رابطه کردیم...فقط خانواده خودش میاند ومیرند.توهم که میدونی زیاد با انها میانه خوشی ندارم .با داشتن 4برادرو3 خواهر با بچه هاشون تنهای تنها شدم واینها منو زجر میدند...
-امیر جان اینطوری تو خودتو می کشی.فردا پس فردا باید به تیمارستان بری!بعدشم معلومه سینه قبرستون... مخوای تجدید فراش کنی تا روحیه ات بهتر بشه وهمسرتو ادب کنی؟
گفتم این خانم ودختر بد بخت کیه که بواد با من داغون وبهم ریخته وصلت کنه.شاید ایشون از منم بد بخت تره!
گفت :تو نگران اینش نباش من واست دختر می گیرم ولی اونم یه بار از زندگی شکست خورده حالا نمخواد با جوان وصلت کنه مرد جا افتاده را بیشتر دوست دارد !
فردا میتونی ایشان راببینی!امینا... تحویل دار بانک صادرات...،تتقریبا 24 ساله است ویه پسر 3 ساله هم داره وفامیل ماست .بقیه کارا را به من واگذار کن...!
بانک رفتم وخانم زیبا وجوان وزیبا را از نزدیک دیدم.سرش شلوغ بود نشستم تا همه برند تقریبا نزدیک ظهر شد وبانک کمی ارانتر بنظر رسید .رفتم وروبروش ایستادم وسلام وعرض ادب واحترام کردم وخودمو معرفی کردم وگفتم :من دوست صمیمی آقا مجیدم مخواستم درمورد وام خودرو سوالاتی بپرسم اه وقت داشه باشید:لبخند پر از محبتی زد انکار مرا از سالها ÷یش میشناسد .گفت باید با آقای رییس یا معاون صحبت بفرمایید ولی چون دوست آقا مجید هستید من راهنمایتون می کنم...البته اینها همه بهانه ای بود که من بتونم باایشان کمی صحبت کنم....من همینطور به جمال زیبایش زل زده بودم وفقط حرکات لبهایش را میدیدم ولی صداشو نمیشنیدم چون فکرم جای دیگری مشغول بود من واقعا محو جمالش بودم...!
یه هفته با خودم فکر کردم ،ولی به نتیجه معقولی نرسیدم ،چون مینا ومن 15سال اختلاف سن داشتیم .ده روز دیگر مجید بامن تماس گرفت .گفت پس چی شد مینا ترو پسندیه وخیلی ازت خوشت اومده الان خیلی دلش مخواهد ترو دوباره ببیند ...گفتم تو از کجا متوجه شدی؟گفت آخه مینا خواهر زنمه به همسرم گفته :اگه منو دوست داشته باشه مرد ایده آل زندگیمو پیدا کردم .ناقلا چی بهش گفتی که اینقدر خاطر تو می خواد...
فردا موقع تعطیلی بانک رفتم جلوی بانک وایسادم ومینا اوممد وسوارش کردم .کمی گشتیم ودرد دل کردیم ومن شرایط زندگی مو بهش گفتم وقرارمون این شد که یک سال باهم ازدواج موقت بکنیم واگه تفاهم داشتیم عقد دایمی...با همسرم اختلاف جدی پیدا کردم وبهش گفتم من ازدواج کردم وخیلی ام خوشبختیم...ولی همسرم نه تنها باور نکرد بلکه مسخرهم کرد وگفت:«اون کدام خرییه که نشناخته باتو ازداج کنه برو بابا تو عرضه این کاها رانداری...اگه بخوای باکسی وصلت کنی بگو خودم برم خواستگاریت...»
دیگر به غرغر همسر اولم عادت کرده بودم وهرچی میگفت گوش نمیدادم وخانه رابه قصد خانه مینا ترک میکردم مینا آنقدر مهربان وصبور بود همیشه ناراحت به خانه اش می رفتم خوشحال بیرون می آمدم بااینکه 8 سال از همسر کم سال بود ولی شوهرداری را خیلی بهتر میدانست...یکسال داشت تمام میشدوزندگی آنقدر بامهربانی وباصفا بود که انگار دوهفه پیش باهم وصلت کردیم...یکسال با همه خوبی ها اخرین روزهایش را سپری میکرد...تو حیاط زیر درخت گیلاس با مینا نشسته بودم وبه چشمان هم خیره بودیم .مینا دستش را روی ددستم گذاشت وگفت:«امیر خان یک سال با خوبی وخوشی به پایان رسید نظرت چیه؟عهد من الوفا ...اگه دوستم داری وبرایت مشکلی ایجاد نکرده ام وبرایت همسر ودلدار ودوست خوبی بودم .حالا وقتشه اگه مایل باشی عقد دائم هم باشیم واین عرفان منم ترا بابا صدا کند...نمی دانم یک لحظه چه فکری ازمغزم خطور کرد .بدون فکر واندیشه ،گفتم نه!غیر ممکنه!
-چرا امیرخان مگه خطایی ازمن سر زده؟چرا ازمن دلگیری؟مگه همسر بدی برات بودم؟
-نه خیر من مرد خوبی نبودم چون خانواده داشتم وازاولم این کار اشتباه بود.با اینکه دوست داشتم ولی نباید اینکارو میکردم تو شاید سن وسالت کم بوده متوجه نشدی !منکه عاقل وبالغ بودم ...مینا نگاه معنی داری کرد وتمام وجودمو آتیش زد آمیر تو این حرفها را میزنی؟آخه چرا؟مگه من عاقل وبالغ نیستم...
-چرا هستی ولی ما15 سال اختلاف سن داریم واین اصلا درست نیست...
مینا گفت :امیر برو سر اصل مطلب.چرا حاشیه میری؟
-ببین توخیلی جوانی شانسی برای ازدواج وخوشبخت شدن داری!مینا نگذاشت حرفم تمام شود وسط حرف گفت:اگه ازمن سیرشدی یک امر ولی نگو...بخدا من باتو خیلی خوشبختم مزه بهترین زندگی را دراین یکسالی که باتو بودم کشیدم.عشق سن وسال نمیشناسد.من به سن وسال تو اصلا اهمیت نمیدهم.خودتو ازته دل دوست دارم .این حرفای جدید را از کجا یاد گرفتی .می بینی که من خودم دوبار به شما پیشنهاد میدهم واین یعنی اینکه واقعا عاشقتم...مینا هر چقد هم میگفت من دیگه گوشهایم مثل روز اول دربانک نمیشنید.چون یک لحظه تصمیمم را گرفته بودم. مینا گفت :باشه میدونم زن وبچه داری من از تو چیزی نخواستم ونمخوام می خواهم سایه ات بالای سرم باشه.اگه بخوای مدت صیغه مون را تمدید میکنیم...
گفتم نه!ازهم جدا می شویم همین.اگه بخوای پیش عاقد میرویم والا طبق قرار داد صیغه مون از پس فردا ما به هم نامحرمیم.مینا گفت :عزیزم بتو عادت کردم .مهربونتو بادنیا عوض نمی کنم اگه ممکنه خواهش می کنم دوباره مرا تنها نذار...خودتم تنها میشی باز میری سراغ همون قرصهای اعصاب ...اخه تو که لج باز نبودی .چرا با من لج می کنی... میگفت .اشک میریخت ومن سنگ دل علی رغم میل باطنی وسایلم را داخل چمدان مرتب میکردم.همه لباسهایم را چیده بودم یک لحظه چشمم به قاب عکس روی میز افتاد که عکس من ومینا وعرفان کوچولو بود... مینا جلو آمد وگفت نه دیگه اونو نمی بری !هرچی دوست داری ببر وللی خواهشا این عکسو ازم نگیر .بعد رففتنت این قاب عکس تمام زندگی من وعرفان خواهد بود.اشک تو چشمهایم حلقه زده بود ووبه زور خودم را جلوی مینا نگه داشتم وعرفان رادرآغوش گرفتم ودهها بار بوسیدم ولی درتقاطع نگاه قطرات اشک از هرچهار چشم بگونه هامون افتاد.
بازم داروهای شیمیایی اعصاب زندگیم رابه فنا کشیده...چون از روز جدایی ازساعت 3 نصف شب زودتر نخوابیدم .ودوسال ازاین ماجرا می گذرد ولی همیشه سردی اشکهای مینا را روی گونه هایم حس میکنم مخصوصا وقتی گریه ام میگیره...
کلمات کلیدی: همسر دای، عشق واقعی، اشک واقعی، وصال، جدایی، همسر خوب، خوشبخی، مهربانی، وف، عاشق همیشگی