به حال تو چه فرقی میکند کجایم؟ جه چیزی می خورم ومی نوشم؟چی می پوشم؟کج ودرزیرچه نوع سقفی زندگی می کنم؟آیا درد می کشم؟مریضم؟افسرده ودیوانه ام؟...یا مثل اکثر مردم شادم وخوب می خورم وخوب می خوابم واموراتم بخوبی می گذرد؟
بحال توچه فرقی می کند،شاغلم،بیکارم؟وآیا زندگیم خوب می چرخد؟مثل آدمها یافرشته ها یا مثل حیوانات زندگی میکنم؟آیا تو بمن اهمیت می دهی؟پس چرا پرسیدی؟
به حال تو چه فرقی دارد؟مثل تومرفه زندکی میکنم یا نان خشک خوراک شب وروزم است!مثل تو لباس مرتب وشیک وپیک می پوشم یاژنده پوشم؟ماشینم مثل تو مل بالا وشاسی بلند وگران قیمت است یا دوچرخه هم نمی توانم سوارشوم؟
خیلی خوب فهمیدی!اگرپی نمی بردی که زمین زیراندازم وآسمان خدا سقف خانه ام...همه چیزهای خوب مال تو ومن آهی دربساط ندارم!ههرگز مراتنها نمی گذاشتی وبه دنبال مادّیات کور خود نمی رفتی ومرا در این دنیای بزرگ رهانمی کردی!هر بلایی سرم ازبی مهری وبی محبتی توبود!اوایل دئستم داشتی وبعدا که هکه چیز را درمودمن دانستی...به زندگیم وبه تنهاییم،به کلبه بی نون ونوایم به اتاق بی نورک،به کتابهای کهنه وفرسوده ام،به سواد کمم،به افکار پوسیده ام که هرلحظه انسان راازره بدرمیکند،به تن نجورم،به دل داغون وبی ثباتم،به چهره تکیده وتن لاغرم،به جسم بی روحم،به احساس پرشور وپنهونم،به شب سیاهم،به دفتر خاطراتم،به ساز شکسته اموبه فکرهای کوتاه وفقیرم،به دستان خالیم وچشمان بی نور وکم سویم... وآخرالامر به دل شکسته ام...پی بردی ومرا رها کردی !
بحال توچه فرقی م کند؟تو که به حرفهای من گوش ندادی!به احساسات وعلایق وعواطف من پشت وپازدی!...تو که بامن کنار یک سفره ننشستی ونان ونمک نخوردی!توکه باپاهای من هم قدم نشدی!...
...برو!برو!برو!برو وبه پشت سرتم نگاه نکن وبگذار ما درزندکی دوراز چشمان زیبایت هرجوردوست داریم باشیم ...ولی به زندگی بی سروسامان من نخندی!...منم زمانی مثل تو بودم دل یکی را شکستم وبهش خندیدم واز اسب افتادم نه ازاصل ...وخداوند مرا به این روز انداخت ومجازاتم کرد...تا مزه تلخی زنگی راخوب بچشم وهیچ کسی را کمتر ازخودم نپندارم ودل هیچ موجودی را نشکنم...
بامید دیداردرروزحسرت...
درجهنم همدیگرومی بینیم!
کلمات کلیدی: افسرده، دیونه، داغون، مرتب، اسمان خدا، آهی دربساط، احسات، علیق، عاطفه، مزه تلخ زندگی دل نشکن