سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه خداوند متعال، بنده ای را دوست بدارد، نقطه ای سپید در قلبش پدید می آورد، گوش های قلبش را می گشاید و فرشته ای بر او می گمارد، تا بر راه راستْ استوارش دارد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
فانوس 12

     اودت مثل گلهای اول بهارتروتازه بودِ،بایک جفت چشم خمار برنگ آسمان وزلفهای بوری که همیشه یکدست ازآن روی گونه اش آویزان بود. ساعتهای دراز با نیم رخ ظریف رنگ پریده جلو پنجره اطاقش می نشست.پاروی پایش می انداخت رمان می خواند ویاخامه دوزی می کرد.مخصوصاوقتیکه والس گریزری رادرویلن میزد،قلب من از جا کنده میشد.پنجره اطاق من روبروی اطاق اودت بود،چقدر دقیقه ها،ساعتها وشاید روزهای یکشنبه را من ازپشت پنجره اطاقم باونگاه میکردم،بخصوص شبها وقتیکه جورابهایش رادرمی آورد ودررختخوابش میرفت!

     بدین ترتیب رابطه مرموزی میان من واو تولید شد.اگریک روز اورانمیدیدم مثل این بود که چیزی گم کرده باشم.گاهی روزها ازبس که به اونگاه می کردم بلند میشد ولنگه د رپنجره اش را می بست.دوهفته بود که هرروزهمدیگررا میدیدیم ولی نگاه اوسرد وبی اعتنا بود،بدون اینکه لبخند بزند ویا حرکتی ازاوناشی بشود که تمایلش را نسبت بمن آشکاربکند،اصلا صورت اوجدی وتودار نبود.

     اول باری که با اوروبرو شدم،یکروزصبح بود که رفته بودم درقهوه خانه سرکوچه مان صبحانه بخورم.ازآنجا که بیرون آمدم اودت را دیدم،کیف ویلن دستش بود وبطرف مترو میرفت من سلام کردم واولبخند زد،بعد اجاره خواستم که آن کیف راهمراهش ببرم؛اودرجواب گفت:مرسی،از همین یک کلمه آشنایی ما شروع شد...

     گروه انبوهی درآمد وشد بودند.دوطرف خیابان اسیاب سرگرمی وتفریح چیده شده بود بعضی هامعرکه ،تیراندازی ،بخت آزمایی،شیرینی فروشی،...اتومبیلهای کوچکی که با نیروی برق کار می کردند،بالن هایی که دورخود می چرخیدندنشیمن های متحرک ونمایشهای گوناگون وجود داشت،صدای جیغ دخترها،صحبت،خنده،همهمه صدای موتر وموزیکهای مختلف درهم پیچیده بود.ما تصمیم گرفتیم سوارواگن زره پوش بشویم وآن نشیمن متحرکی بود که بدورخودش می چرخید ودرموقع گردش یک روپوش ازپارچه روی آن رامی گرفت وبشکل کرم سبزی در می آمد،وقتی خواستیم سوارشویم اودت دستکش وکیفش را بمن داد تا درموقع تکان وحرکت ازدستش نیفتد.ماپهلوی هم نشستیم،واگن براه افتاد وروپوش سبزآهسته بلند شدوپنج دقیقه ما راازچشم تماشاگران پنهان کرد،روپوش واگن که کناررفت،هنوز لبهای ما بهم چسبیده بود ومن اودت را می بوسیدم واوهم دفاعی ازخود نمی کرد.

نامه اودت درپاریس

     «نمی دانی چقدرتنها هستم،این تنعایی مرا اذیت میکندمی خواهم امشب با توچند کلمه صحبت بکنم،چون وقتی بتو نامه می نویسم مثل این است که باتو حرف می زنم. اگردر این نامه تو مینویسم مرا ببخش؛اگر می دانستی درد روحی من تا چه اندازه زیاد است»

     روزها آنقدردراز است-عقربک ساعت آنقدرآهسته وکند حرکت میکند که نمی دانم چه بکنم؟آیا زمان به نظر تو هم اینقدر ظولانی است؟شاید درآنجا با دختری آشنایی پیداکرده باشی،اگرچه من مظمینم که همیشه سرت توی کتاب است،همانطوریکه در پاریس بودی،درآن اطاق محقرکه هردقیقه جلوی چشم من است،حالا یک محصل چینی آن را کرایه کرده ،ولی ولی من پشت شیشه هایم راپارچه کلفت کشیده ام تا بیرن رانبینم،چون کسی را که دوست دارم آنجا نیست هماننطورکه می گویند«پرنده ای که به دیاردیگررفت برنمی گردد».

     دیروزباهلن درباغ لوگزامبورگ قدم می زدیم،نزدیک آن نیمکت سنگی که رسیدیم یاد آنروزافتادم که روی همان نیمکت نشسته بودیم وتوازخودت صحبت می کردی،آن همه وعده می دادی ومن آن وعده هارا باور میکردم وامروزاسباب دست ومسخره دوستان شده ام وحرفم سرزبانها افتاده!من همیشه به یادتووالس«گریزری»رامیزنم،عکسی که دربیشه ونسی برداشتیم روی میزم است وقتی عکست را نگاه میکنم همان بمن دلگرمی می دهد.با خود میگویم:« نه این عکس مرا گول نخواهد زد».

   ولی افسوس!نمیدانم تو هم معتقدی یانه.اما ازآن شبی که آینه ام شکست ،همان آینه ای که خودت بمن داده بودی،قلبم گواهی پیش آمد ناگواری رامیداد. روز آخری که یک دیگررادیدیم وگفتی به انگلیس میروی قلبم بمن گفت: که خیلی دور میروی وهرگز هم دیگررانخواهیم دید-وازآنچه می ترسیدم به سرم آمد.مادام بورل بمن گفت:چرا آنقدرغمگینی؟ومی خواست مرا به برتانی ببرد ومن نرفتم،چون می دانستم که بیشتر کسل خواهم شد.

      باری بگذریم- گذشته ها گذشته،اگرکاغذ تند نوشتم ازخلق تنگی بوده،مراببخش اگراسباب زحمت ترا فراهم آوردم.امیدوارم که فراموشم کنید نامه هایم را پاره ونابود خواهی کرد.اگر میدانستی دراین ساعت چقدردرد وانندوهم زیاد است؛ازهمه چیز بیزارشده ام،ازکارروزانه خودم سرخورده ام،درصورتیکه پیش ازاین اینطورنبود.

     میدانی من دیگرنمی توانم بیش ازاین بی تکلیف باشم.اگراسباب نگرانی خیلی ها میشود اماغصه همه آنها بپای من نمی رسد- همانطوریکه تصمیم گرفته ام روزیکشنبه ازپاریس خارج خواهم شد.ترن ساعت شش وسیوپنج دقیقه رامی گیرم وبه کاله می روم.آخرین شهری که توازآنجا گزشتی،آنوقتآب آبی رنگ دریا را می بینم ،این آب همه بد بختی ها را می شوید وهرلحظه رنگش عوض می شود وبا زمزمه های غمناک وافسونگرخودش روی ساحل شنی می خورد،کف میکند آن کف ها راشنها مزه مزه می کنند وفرومی دهنند وبعد همین موجهای دریا افکارمرا با خودش خواهد برد.چون بکسی که مرگ لبخند بزندبا این لبخند اورا بسوی خودش می کشاند.لابد می گویی که اوچنین کاری نمی کندولی خواهی دید که من دروغ نمی گویم...بوسه های مرابپذیر.

                                                                                        صادق هدایت (ره)

                                                                      

    

    



نوشته شده توسط مهیارایرانی 93/6/20:: 2:4 صبح     |     () نظر