سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فروتر علم آن است که بر سر زبان است و برترین ، آن که میان دل و جان است . [نهج البلاغه]
فانوس 12


     

 

        من ازآه مظلوم میترسم

  ... آری من ازبودن ونبودن یعضی ها... ازبرجهایی که باخرابی وازبین بردن طبیعت ومحیط زیست ... وباشیشه کردن صدها کارگرو... کشیده اند... من ازآه مظلومانی که دستسشون به جایی نمیرس وهمیشه تاریخ حقشان در همه موار پایمال میشود وبهشون ظلم میشود... ازاشک وآه یتیمان وبیوه زنان وازشکستن دل فقیران وبدبختان که هرگز نتوانسته ان حقشان را بگیرند ...من ازسرهای که بیگناه بریده شده ان یا به قتل رسیده اند وخونهایشان به ناحق ریخته شده وقاتلانشان هرگز مجازات نشده اند...وپرونده هایی که با رشوه زود بایگانی شده اند ودربایگانی گرد وخاک خورده اند...همیشه ترسیده ام ومی ترسم وخواهم ترسید...

     من از انسانهایی که ذات پاک ندارند ودرجامعه با بیش ازهزار چهره وباهربادی رنگ عوض میکنند وظاهرشان با باطنشان540 درجه متفاوت است...من ازحق کشیها، وانسانهای بیسوا وبی مسلکی که با رابطه،نه ضابطه مسؤلیت مردم یک شهر یا یک میز قضاوت مسؤلیت این مردم فهیم را برعهده گرفته اند وکاربلد نیستند...کوخ نشینان دیروزی که کارخانه دار وکاخ نشین امروز شده اند   وانسانهایبی رحمی که مثل بتون، سفت وسخت شده اند وآدمای دور وبر خودشان رو خیلی زود زخمی می کنند...وحشت دارم وشبها از ترسشان خوابم نمیبرد...

 

     بله،من میترسم ازکوچه های بن بست که به آدم بی دفاع خنجر میکشند،از مارهای چندسروچنبره زن وحشی وآماده حمله رعد آسا وغافلگیرانه...

     شجاعت بعضی ها بی نظیر است...توروز روشن ،تویی شهر به این بزرگی جلوی این همه جمعیت دوجوان 25 و27 ساله با زور بازو دختر نجیبی را به زور سوار ماشین میکنند وکسانی از دور وبر رو می بینم که با گوشیشان فیلمبرداری میکنند وکسی جرآت جلو رفتن ومانع شدن را ندارد... من ازاین همه جرات وشجاعت مردم وحشت دارم ومی ترسم...

     «زمانی که دردوره میان جوانی ونوجوانی دریک آموزشگاه پانسون وشبانه روزی تحصیل می کردم؛آقایی نجاتی سرپرست ما بودند؛آد م نجیب وبا وقار وبا ایمانی بود ند ووبرادربزرگش در جنگ با بعثی ها شهید شده بود،خیلی تودار واکثرا غمگین بنظر می رسید،وخواهر زاده اش احسان با ما همکلاس بود...

     روزی خبر رسید که آقای نجاتی که سنش کمتراز 40سال نشان میداد دارفانی را وداع کرده است. اومرگ معمولی نداشت خودکشی کرده بود وخودش را به طرز وحشت ناکی از درخت گردو حلقه آویز کرده بود... همه مون متحیر ومتعجب وناراحت شدیم ودرمراسم تدفینش شرکت کردیم ...یه هفته بعدش که احسان آمد یک کپی از وصیت نامه دایی اش را با خودش به همرا داشت،برای ما خواند اونموقع من متوجه ارزش وصیت نامه نشدم .ولی بعد چند سال که وارد جامعه شدم وچیزهایی که آقای نجاتی گفته بود وبه اصرار ما توسط احسان به چند نفر ازدوستای صمیمیش که منم یکی از آنها بودم؛خواند...همیشه مطالب مهم با صدای احسان تو ذهنم خوانده میشد ودر عالم خلسه میان خواب وبیداری همیشه میشنیدم که میگفت: «به خودروی اداره که شماره دولتی دارد روسپی سوار می کنند که روی خودرو نوشته شده است استفاده اختصاصی ممنوع... ومن نمیتوانم این چیزها را تحمل نکنم ...البته این فقط یک نکته از صدها حرف وسخن نگفته است ...من نمیخواهم برای کسی تهمت بزنم ،اگر با چشمای خودم نمیدیدم هرگز به زبان نمی آوردم...دیگر زمان ما تمام شده است وما رفتنی هستیم دنیا برای من دیگر هیچ ارزشی ندارد وقتی با زجر ودرد وشکنجه زندگی می کنم مردن بای من یک نعمت بزرگ است...می دانم که گناه کبیره انجام می دهم .امیدوارم بچه های کوچک مرا حلال کنند که آنها را دراین وادی گرگها تنها می گذارم»

     البته مطالب زیاد است اما من ازگفتن آنها وحشت دارم»

     من از روزی می ترسم که خداوند بزرگ صاحب زمان ومکان وهمه انسانها وموجودات زنده وغیر زنده... صبرش لبریز شود واین همه فساد وفحشا وجنایت،ریا،رشوه وربا خواری... رادرته اقیانوسها دفن کند....میترسم ...خیلی می ترسم.

     شاید این نوشته ها به مزاق بعضی خوش نمی آید...چون اکثر ایمیل هایی که دریافت میکنم از روانکاوهاست،شاید فکر میکنند به یه روانکاو حرفه ای خیلی نیاز دارم...اینطور نیست آقایون وخانمای محترم زحمت نکشید،من با روانکاوی شما شجاع نمی شوم...                                                               بقیه دارد

                                                   خلاصه قسمتی ازدفترخاطرات«رهگذر»



نوشته شده توسط مهیارایرانی 93/7/6:: 1:49 صبح     |     () نظر