سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طمع کشاننده به هلاکت است و نارهاننده ، و ضامنى است حق ضمانت نگزارنده ، و بسا نوشنده که گلویش بگیرد و پیش از سیراب شدن بمیرد ، و ارزش چیزى که بر سر آن همچشمى کنند هر چند بیشتر بود مصیبت از دست دادنش بزرگتر بود ، و آرزوها دیده بصیرت را کور سازد و بخت سوى آن کس که در پى آن نبود تازد . [نهج البلاغه]
فانوس 12

    

 










     آخرین باری که دیدم,درست 40روزازپاییزگذشته بودوبرگهای خزان ورنگارن  یکی پس ازدیگری می افتادند وبا خاک وگل مخلوط می شدند وبرای همیشه دنیا راوداع می گفتند...ولی توخیلی غمگین ترازپیش بودی ومن احساس میکردم که حرفی نگفته داری!نگفته ای که نمی توانی برزبان بیاوری واینو من توی چشمات میخوندم ولی به روم نمی آوردم ,منهم چون بعد ازچند ماه دیده بودمت,برعکس توخیلی خوشحال بودم وحرف دلت رامثل قبلها نمی فهمیدم واصلا نمی دونستم که که چرا با من وعده دیدار گذاشته ای؟ودر دل پراندوه توچه می گذرد؟

... یک لحظه که به خودم آمدم درست به وسط چشات نگاه کردم.تقاطی چشمها حرفی که تودلت بود بمن فهماند وآن قطرات اشکی که ازچشمان عسلیت افتاد مرا بیشتر متحیروحیران ساخت ودردلم زخم عمیقی بوجود آورد که هیچوقت قابل التیام نبود.

     آیا این اشک ,اشک شوق وشادی بود؟این اشک چه مفهومی می تواند داشته باشد؟دیونه منکه پیشتم ازت دور نیستم پس این اشک چیه؟ با سوالهای متعدد وپی درپی وبا چشمان جستجوگرم متوجه شدم که این اشک شاید می تواند اشک جدایی باشد...آیا ممکن است؟جدایی,همون واژه ای که بیشترین نفرت را ازش داشتم ودارم...بی مقدمه وبدون اینکه من آماده باشم رفتی سراصل مطلب ... وازاونی که می ترسیدم به سرم آمد...بی واهمه وبدون ترس حرفاتو ادا کردی ترس ازشکست دلم...وگفتی دیگه کافیه ما میریم خارج وباید ازهم جدا شیم وگرنه با ما میای!!!تو میدونستی که من خارج برو نبود م وبخاطر این ,این جمله رو وسط میون ما هل دادین...

     دیگرچیزی نگفتی,به سکوتی تاریک وغمناک فرورفتی که انگار همه کشتیهات در اقیانوس اطلس غرق شده باشند ... واما من طوری به چشمهای زیبا وعسلیت خیره ماندم که فکر میکردم دیگر هرگز این چشمها را نخواهم دید وداشتم دنیامو از دست میدادم چون تمام دار وندار مادّی ومعنویم در این دنیا آن چشمان زیبا بود وآنها را هم بهترین کسم یعنی تو ازم میگرفتی!!!

     خونم داشت دررگهایم منجمد می شد...همه حرفهایی که آماده کرده بودم با هات در میان بذارم ازیادم رفت وبه زباله دان تاریخ گمنامان پیوست.نتوانستم چیزی بگویم یعنی مغزم هنگ شد وهردستوری که میخواست بده , لغوکرد.نمیدانم من دور دنیا می چرخیدم یا دنیا به سرم خراب شده بود...یه ربعی میشد که حرفی بین ما ردّ وبدل نمیشد وسکوت سرد وبی رحم بین ما فرمانروایی ظالمانه ای داشت ولی من این سکوت را شکستم وبا عصبانیت خاص که حاکی ازعشق بود"داد زدم نه! هرگز طلاقت نخواهم داد...گفتم :یادت هست قبل نامزدی بهت گفتم:من,دیر عاشق میشم .وقتی عاشق شدم دیگه نمتونم دل بکنم .هرگزازعشقم صرف نظرنمی کنم".

     گفت:چاره ای جزاین نیست یا باید با ما بیای ویااینکه... گفتم اینجا وطن وزاد گاهمه ومن عاشق کشورم هستم

-تو داری لج بازی میکنی!فقط می خوای حرص منو در بیاری وگرنه اینا همش بهونه است...

-نه خیر هیچم این طور نیست... تومنو بهتر ازهرکس دیگه ای میشناسی ومیدانی که دربعضی موارد پوشش ورفتار زنان کشورخودمو نمیتونم تحمل کنم ...درکشور اروپایی دوروزه من دیونه میشم...

گفتم:دربعضی داستانها دومرد عاشق یه دختر میشن وازاون دونفرباید یکی قربانی شود تا نفر دوم بمرادش برسد واینجا رقیب من بجای یک شخص یه کشور اروپایی است... وچون خود شما اروپا روبمن وبه گفته خودت به عشقت ترجیح دادی باید قربانی این داستان تراژد ی من باشم تا تو بمرادت برسی...ول کن این داستانهارو...

-چرا ول کنم؟این داستانها وفیلمها همون سرنوشت واقعی من وتوست که ازدفترخاطرات ما بست یک هنرمند خلاق وبا هنرمندی یه کارگردان وچند هنرمند فیلمی ساخته میشود تا آیینه عبرت دیگران شود .اما نمیشود...حالا احساس میکنم که دراین داستان باید من قربانی بشوم تا شما ووالدین محترم به هدفتون برسید .

-بخدا من هیچ تقصیری ندارم ,تنها فرزند خانواده هستم اگر پدرومادرمو همراهی نکنم اونا ازغصه می میرند...ولی شما مردی ,اختیارت در دست خودته میتونی با ما بیایی...

-یعنی میفرمایین پدرومادرما درمقابل والدین شما هیچ ارزشی ندارند؟...

درپارک جنگلی پای یه درخت تنومند کهن سال نشسته بودیم من به تنه درخت تکیه داده بودم والهام بمن,چیزی نمی گفت انگار یواشکی داشت گریه میکرد ومن میدانستم ومیخواستم خودشو خالی کند... یه ساعتی میشد دستهایم را نوازش میکرد وسرش رو به شونه ام گذاشته بود احسا س میکردم دردلش می گفت"این شونه امن ترین ومطمیین ترین جای تکیه گاه من است"وقتی هوا تاریک شد به خونه شون رسوندم ...فردای اون روز به دفتر خانه رفتم ویک رضایت نامه مبنی بر مسافرت همسرم با والدینش به اروپا روامضا کردم وچن روز بعدم انقالیمو ازشمال به بوشهر گرفتم وبه دنبال کار وادامه زندگی خود م که خداوند مقدرفرموده بود رفتم... هنوزم منتظربازگشتشم و بی تاب...!!!

 



نوشته شده توسط مهیارایرانی 93/7/19:: 11:13 عصر     |     () نظر