خیلی دوستش داشتم ؛ازدو سال پیش عاشقش بود م ،بلاخره خانواده هامون راضی شدند با هم نامزد کنیم.احساس میکردم که صاحب دنیا شده ام وخوشبخترینم
...مادرم میگفت من ازاون دخترخجالت میکشم وبا مادرشم صحبت کردم.قرار گذاشتیم که پنجشنبه آینده روز چهلم فوته عمت مراسمش تموم بشه با عروس گلم میریم ویه کم خرت وپرت میگیریم آخه چکار کنم ،پسرم نمیشه .از پدرت خجالت میکشم میترسم ناراحت بشه .اون تنها خواهرش بود که از دست داده!
ولی بین من وسارا از این چیزا خبری نبود .ما واسه روز جمعه که پس فردا بود .قرار داشتیم.وما روزهای خوب خودمان را بخوبی پشت سر میگذاشتیم وامروز شادتراز د یروز بودیم وهر روز که میگذاشت عشقمون بهم بیشتر میشد ویک ساعت دورتر از هم نمیشدیم .لاقل هر ساعت یه بار از حال هم خبر داشتیم.
روز جمعه خیلی زود فرا رسید وبه سارا زنگ زدم آماد ه شود وگفتم :همه وسایلی که در کوهستان نیاز داریم برداشتم حتی چادر مسافرتم ور داشتم .چیزی لازم نیست .فقط وسایل شخصیتو وردار.از طرز جواب دادنش احساس کردم ما یل به این تفریح نیست ونوعی ناراحتی روتو صداش احساس کردم ولی نخواستم چیزی بگم تا اولین تفریح شروع زندگیمان رو خراب کنه ...
با هر زحمتی بود د ونفری به راه افتادیم وبعد از دوساعت به کوهستان بکری رسدیم که شاید شش ماه قبل پای هیچ بشری به اونجا نرسیده !چون اواخر اردیبهشت ماه بود وهنوز کاملا برف کوهها آب نشده بود .جلوی یک صخره ،کنار رودخانه ای که آبش زلال تر از اشک چشم بود نگه داشتم .بااینکه کمی به ظهر مونده بود ولی هوای اونجا کمی سرد به نظر میرسید.
ازدرون دوتا صخره بلند گلی زرد زیبا بیرون زده بود میدانستم که بوی خوبی نخواهد داشت .چرا که ریشه اش از سنگ سخت تغذیه میکرد.دست به دست هم دادیم واز روی پلی که چوبی بود با عشق وحال خاص گذشتیم ولی اون گل رو نشونی کرده بودم ،هرطور شده می بایست میچیدم وبدست محبوبم می رسوندم.
با هر زحمتی بود خودم را به بالای صخره رسوند م علی رغم میل باطنی سارا .
کلمات کلیدی: