تا شاید حقیقت د ررنگهایش نفوذ کند
تا شاعربازبسراید تا دستها،دوبا ره به جوانه بنشینند
دوگانگی خسته ام میکند.
نمیتونم،نمیتوانم، باید اندیشید.
به نقاش بگویید؛ که به چرخش در آید واین بار،مرا که درتاریکی محض
فریاد میزنم تصویرکند،به شاعر بگوییدکه عشق را بسراید.
با ید باورداشت عشق را
شاید رویا ها
درزندگی ما جریان دارد.
همان آتش ،همان گداختگی راست بود،راست.
میسوزم ،میگریم، میگدازم.....
ای باران بشوی غمهایم را ،درد هایم را
آنگاه به زمینها، به کشتزارها وبه ریشه های گلها برسان،
تا بماند از من یادی برای ساقه ها،برگها وگلها
یادگاری از من ...
کلمات کلیدی: داستانهای اخلاقی