سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که در آنچه فرا می گیرد بسیار بیندیشد، دانش خود را استوار ساخته و آنچه را نفهمیده می فهمد . [امام علی علیه السلام]
فانوس 12

 

خیلی دوس داشتم ببینمش،ولی نمی تونستم آخه او درشمال کشور زندگی می کرد ومن درجنوب درعرشه کشتی بودم.البته بایک اشاره اش به هم میرختم شمال سهله تانزانیا هم بود پی اش می رفتم .آخرین باری که دیدمش درست 23 ماه پیش بود. الان خیلی حرفا دارم که بهش بگم احساس میکنم 23 ماه پیش هیشکی درمورد عشق نمی دونستم  هر روز که میگذرد فکر میکنم درمورد عشق نسبت به دیروز دانشمند زمان شدم وهمه کتابهای عشقی را خودم نوشتم .ولی اینطور نبود بازهم خیلی ناشی بودم .خیلی حرفا دارم با اوبزنم وبهش بگم که چقدر خاطرخواشم ودوسش دارم ،ولی شماره همراش همیشه خاموش بود شایدم شمارمو به لیست سیاه داده...

     ولی از خدا مخوام هرکجا باشد همیشه سلامت وخندان باشد مثل گل همیشه بهار ومثل روزهای اول آشناییمون که همیشه شاد بود

     من ولیلا باهم نامزد بودیم راسش خواستگاری انجام شد وما بله روگرفتیم وموافقت پدرومادرشم جلب کردیم البته کار ساده ای بود ،چون عاشقش بودم وپدرومادرم میدونستند،خانواده لیلا هرچه گفتند وخواستند از طرف بابام موافقت شد وبه همین خاطر مشکلی پیش نیومد. بعداز یه هفته خواستگاری جواب مثبتمونو گرفتیم وبعداز انجام مراحل قانونی وبهداشتی وآزمایشات مختلف  صیغه محرمیتمون توخونه توسط حاج آقا سرمدی خونده شد وما رسما وشرعا زن وشوهرشدیم.

     بزرگترا قرار گذاشتندتا یه هفته دیگه درهتلی مراسم جشن من ولیلا با حضور همه دوستان وآشنایان برگزار بشه.

     سه روز  بعد از شام همه مون دور هم جمع بودیم شب خوبی بود رضا برادرکوچک پیش من نشسته بود وخیلی شاد به نظر میرسید  من فکر کردم شاید شادیش بخاطر زن گرفتن منه ، بشوخی بهش گفتم چیه؟ خیلی شنگولی ، خروست کبک میخونه ،سد راهت من بودم حلا راحت شدی هر وقت دلت خواست خجالت نکش ، بگو تا خودم برم خواستگاریت .رضا پسر خوبی بود وهمیشه با کارهای کودکانه اش همه مارو شادو خوشحال میکرد پشت کنکور بود پارسال دیپلم گرفته بود.گفت ن:نه دادشی ، هنوز دهن ما بقول مامان بوی شیر میده در وزن خودم درباشگاه خودمون انتخاب شدم قرار با چند باشگاه دیگه مسابقه بدیم وحریفامو میشناسم ، قدر نیستند مطئنم که امسال واسه استان انتخاب میشم.گفتم امیدوارم ،ولی مواظب خودت باش ...

     منم به عنوان تما شگر وهم بخاطر تشویق داداش کوچولو که مسابقه تکواندو درسالن شهر برگزار میشد رفتم رضا باید دربین 8 حریف اول میشد تا به استان راه پیدا میکرد .اونروز فقط با دوحریف مسابقه داشت ومیگفت اگه براینا پیروز بشم استان رفتنم حتمیه...

     رضا راست میگفت حریفاش واقعا قدر بودند .آخرین روز مسابقه بود از هر وزن فقط دونفر به فینال راه یافته بودند .در وزن رضا از گروه دیگر سامان فینالیست بود واین دو نفر باید باهم مسابقه میدادند

     کاش اصلا اون روز رضا درمسابقه شرکت نمیکرد وقتی دیدم حریف رضا سامان هست احساس بدی بهم دست داد دلشوره تمام وجودم را فراگرفت اصلا راضی به این مسابقه نبودم ونمیتونستم به هیچ کدومشون بگم که به نفع دیگری کنار بکشند.داور سوت شروع مسابقه روبصدا درآورد راند اول مسابقه با امتیاز یکو یک به پایان رسید .نمی تونستم در جای خودم بشینم ،اضطراب پایان مسابقه تمام وجودم را فراگرفته بود .هنوز بیش از یک دقیقه از راند دوم نگذشته بود که دو حریف با کاردهای مخصوصشون مقابل هم بودند تا نقطه ضعفی از حریف پیدا کنند وضربه ای وار کنند وامتیاز بگیرند، سامان بدون اینکه ضربه بخورد افتاد فضای سالن بهم ریخت وزودتر از همه پزشک سالن با اشاره داور خودشو رسوند،همه فکر کردیم شاید در اثر خستگی ویا وزن کم کردن باشه ولی خیلی زود آمبولانس آمد وسامان رو به بیمارستان منتل کردند ومنم به عنوان نزدیکترین دوست وفامیل با آمبولانس رفتم .سامان از همون لحظه افتادن ازدنیا رفته بود ومن مثل اینکه برادرم را از دست داده باشم ،  دنیا درنظرم تیره وتا شد،آخه سامان تنها برادرلیلا نامزدم بود ،با اینکه پزشکان ومخصوصا پزشک قانونی علت مرگ سامان را ایست قلبی براثر هیجان زیاد تشخیص دادند ولی این کار باعث شد که فامیلی ما کم رنگ بشه دردروازه رو بستیم اما نتونستیم دهن مردم رو ببندیم درشهر شایع شد که سامان به دست رضا کشته شده...

       طفلک رضا کنکور وبی خیال شد وبه سربازی رفت اون بیشتر ازمن غصه میخورد چون صمیمی ترین دوستشو از دست داده بودبعد از نه ماه خدمت از کنکور قبول شد ودرانتخاب رشته دورترین شهرها روانتخاب کرد وازدانشگاه سیستان قبول شد وعلی رغم میل باطنی خودش میخواست دور از چشم دوستانش باشد.

ما به اتفاق خانواد درتمامی مراسم مرحوم شرکت کردیم حتی بابام توسط یکی از معتمدین محل به پدرلیلا پیشنهاد داده بود که اجازه بدین مخارج کفن ودفن مرحوم سامان رو من تقبل کنم ولی ایشون قبول نکرده بودند وگفته بود:اصلا تقصیر رضای شما نیست این سر نوشت پسر من بود که بخواست خدا باید اینطوری از دنیا میرفت. ومن چندین بار به خونشون رفتم وبارهابه لیلا گفتم :اگه به جهان آخرت بیشتر ازاین اعتقاد داشتیم درمرگ عزیزانمون اینقدر بی تابی نمیکردیم...ولی انگارلیلا چیزی ازمن نمیشنیدومن دیگر ازلیلا قطع امید کردم بااینکه عاشقش بودم یک لحظه خاطراتش ،اسمش وسیمای جذابش از ذهنم پاک نمیشد ولی چاره ای نداشتم باید تنهاش میگذاشتم تادرمورد من اساسی فکر کند .بارها پدرومادرش بهش گفته بودند که رضا دراین قضیه بی تقصیره ،اگر مجرم بود لاقل جرم دولتیشو میکشید ولی تنها جوابی که میداد این بود«من فعلا روحیه زندگی مشترک ر وندارم مخصوصا با شهرام ، نمخوام بدبختش کنم اگه مایله منو طلاق بده وبره ازدواج کنه...»

     اونموقع من درشمال خدمت میکردم وقتی لیلا جوابم کردبه جنوب کشور یعنی به خلیج فارس انتقالی

گرفتم. یادم میاد بعدازچند بارملاقات بالیلا دربوستان شهر یه روز سیگار میکشیدم ولیلا اومد کنارم نشست وگفت بااینکه از سیگارمتنفرم ولی چون سیگار می کشی نمیتونم مانعت بشم ولی سعی کن نکشی ومن ازاینکه سیگاروتودستم دید خجالت کشیدم وادامه داد اجازه میدی یه هدیه ناقابل بهت هدیه کنم ولی قول بده نخندی ها ،گفتم قبوله ،ولی آخه وظیفه من بود که اواین هدیه روبهتون تقدیم کنم ،با همون لبخند همیشگی که چال برگونه هاش میافتاد وزیباتر جلوه میکرد کادوشو از کیفش درآورد وگفت :کنجکاو نشو یه پیپ با یه بسته توتون کاپیتان بلک ...پدرمم بعضی وقتا میکشه ومن از بوش خوشم میاد در ضمن روعرشیه کشتی هم میچسبه وهم لاقل به یاد من میمونی... لیلا درست میگفت هروقت دلم براش بیشتر تنگ بشه سراغ پیپ میرم تا با این وسیله نبودشو بیشتر احساس نکنم الانم روی عرشه کشتی نزدیک تنگه هرمز هستیم داریم از ماموریت برمیگردیم وپیپ لیلا تودستمه وچند پک جانانه هم زدم وبخاطر همینه که خاطرات گذشته دروجودم زنده شه، شاید بعد یه هفته مرخصی برم ومیرم وباهاش اتمام حجت میکنم به پاهاش می افتم والتماسش میکنم ،امیدوارم دلش به رحم بیاد وتحمّل منو داشته باشه ویه کادوی خوشگلم براش گرفتم وبا خودم دومتر طنابم میبرم اگه جواب نه بشنوم خودمو توخونه شون حلقه آویز میکنم ،امیدوارم که جواب رد نشنوم والا از این زندگی وتنهایی واقعا خسته شدم دیگه تحمل دوریشو ندارم...چون بارها بهم گفته دیونه ...منم باید یه کم دیونگی بخرج بدم والا عشقمو ازدست میدم...!

      

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/12/23:: 5:0 عصر     |     () نظر