سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شاهان حاکم بر مردم اند و دانشمندان حاکم بر شاهان [امام صادق علیه السلام]
فانوس 12

  

                                                            صومعهُ سن ماری

   دربنی اسراییل برصیصیا نام  عابدی بود که آوازه ی زهد او به مشرق ومغرب رفته بود .هرجا رنجوری بود؛ آب می فرستادی تا شفا می یافت.چنان معروف شده بودکه طبیبان  آن روزگار بیکار شده بودند.شیطان لعین ، آن حسود درکمین، آن دشمن کهن، آن ملعون حطب کن آهن می خایید وچاره ای نداشت. شبی آن ابلیس لعین روی به فرزندان خود کرد وگفت که هیچ کس نیست ازشما که مرا ازاین غصّه برهاند واین مرد رادردام خامی افکند؟

     از میان پسرانش یکی به دعوی برخاست که این برمن نویس وازمن شناس، دل تورا من ازاو خنک گردانم.

    آن بچه دیو گرد عالم گشت وزن خوب وبا جمال باعقل باحسب ونسب پر نمک پرشیوه می جست ومیگزید ازبهر زاهد.خانه بخانه شهر به شهر.ازقوّت حسد شیطانی ننگ قوّادگی وسیه رویی فراموش کرده بود.بسیا جست.جوینده یابنده بود .خنک آن کس که جوینده ی چیزی بود که آن چیز به جستنش بیرزد.همچون شکارخوک نبود که اسب را خسته کند...

     آن لعین بعد ازجستجوی زیاد دختر پادشاه آن دیار را انتخاب کرد که جمال او به نهایت وغایت رسیده بود.درمغز آن دختر درآمد واورادیوانه کرد.پادشاه اطبّا وحکما را جمع کرد.همه درعلاج اوسست شدند.شیطان درلباس زاهدی بیامد وگفت :اگر خواهید این دختر ازاین رنج خلاص یابد، این دختر رابر برصیصیا برید تا اوافسون ودعا بخواند واوراازرنج برهاند. ایشان نیز چاره ندیدند. دختر را نزد برصیصیا بردند. دعا کرد دیو اورارها کرد تا اوصحت یافت تا این پادشاه برقول این دیو باری دیگر اعتماد کند.دختر را به صحت آوردند وشادی کردند.بعد از مدتی بازش دیوانه کرد ایشان عاجز شدند. دیو به همان صورت گفت: این را بربرصیصیا برید اما زود باز میاورید.مدتی مدید، چندانکه هم او خبر کند که صحّت یافتم ، ببرید.دختر راآوردند چو صد ها هزار نگار بربرصیصیا وگفتند که این پیش تو مدّتی تا تمام صحّت یابد که مارا چنین گفته اند وچنین نموده اند.

     دختر رادرصومعه زاهد تنها گذاشتندوبازگشتند.دختر ماند درصومعه ،زاهد اگر آن زاهد عالم بودی ،هرگز درصومعه ی خلوت دختر را قبول نکردندی،قال النبی علیه السلام «لا خخلوا امراه مع رجل فی منزل الا وثلالثمها الشیطان»؛ هرگز زنی جوان با مردی درموضع خالی جمع نیایند،الاّ که شیطان میانجی ایشان باشد.

     القصّه بطولها، چندان کرد وزد وگرفت که برصیصیا میل تمام تمام شد با دختروبا دختر صحبت کرد،دخترحامله شد.شیطان به صورت آدمی بیا مد پیش برصیصیا وبرصیصیا را متفکّر دید .گفت موجب فکرت چیست؟ برصیصیا قصّه با او بازگفت که دختر حامله شده است،گفت تدبیر آنست که دختر  را بکشی وبگویی که مرد دفنش کردم برصیصیا چاره ندید، چنان کرد.شیطان بیامد به صورتی که دخترصحّت یافت، بیایید وببرید.خادمان پادشاه وحاجبان بیامدند ودخترراطلب کردند.برصیصیا گفت:دختر مرد ودفنش کردم. باز گشتند، تعزیت داشتند.شیطان به صورت دیگر رفت پیش پادشاه وگفت دختر کو؟پادشاه گفت:نزد برصیصیا بردیم، آنجا وفات یافت.گفت: که  می گوید؟ گفت برصیصیا میگوید.گفت: که دروغ می گوید.او با دختر صحبت کرده است ودختر حامله شده است.ودختر راکشته است واگر باور نمیکنید، باز کاوید تا ببینید.

     پادشاه هفت بار ازمقام خودبرخاست وبه مقام دیگر می نشست وباز برمقام  خود میآمد،آشفته وپریشان، برسرآتش.بعد ازآن پادشاه بر نشست وبا جماعتی وسوی صومعه ی برصیصیا رفت.واورا گفت دخترکجاست؟گفت وفات یافت دفنش کردم.گفت: ماراچراخبرنکردی ؟گفت مشغول بودم به اوراد، ترسیدم.پادشاه گفت:اگر خلاف این ثابت شود،چون باشد؟زاهد درشتی نمود،باشد که پیش رود.پادشاه فرمود آن مقام را که نشان کرده بود،باز کاویدند.دختر رابیرون آوردند کشته. برصیصیا رادستها بستند وریسمان درگردن اوکردند وخلایق جمع شدند.برصیصیا با خود می گفت ای نفس شوم!شاد می بودی به آنکه دعای تو مستجاب میشد وشاد می بودی برآنک دردل ودیده ی خلقان عزیز وعظیمی وشاد می بودی به احسنت وشادباش مردمان ومی ترسیدی که نباید که قبولم کم شود وبه حقیقت آن همه مار وکژدم بود.قبول خلق مار پر زهر است.باخویشتن آه می کرد وسود نبود.آوردندش زیر داربلند نردبان بنهادند،طناب فرو آویختند.آن ساعت که درگردن او می انداختند، همان شیطان خود رابدان صورت بدو نمود وگفت: این همه بر تو من کرده ام وهنوز قادرم.چاره ی تودست من است.مراسجده کن تا تورا برهانم. گفت:این چه مقام سجود است،گردن من درطناب است!گفت به سر اشارتی بکن، به نیّت سجود واعاقل یکفیه الاشاره.برصیصیا از حلاوت جان سجود کرد. طناب درگردنش سخت شد.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/1/7:: 8:0 عصر     |     () نظر