سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و روایت شده است که امام علیه السلام کمتر به منبر مى‏نشست که پیش از خطبه نگوید : ] مردم از خدا بترسید که هیچ انسانى بیهوده آفریده نگردیده تا به بازى پردازد ، و او را وا ننهاده‏اند تا خود را سرگرم بى‏فایدت سازد ، و دنیایى که خود را در دیده او زیبا داشته جایگزین آخرتى نشود که آن را زشت انگاشته ، و فریفته‏اى که از دنیا به بالاترین مقصود نایل گردیده چون کسى نیست که از آخرت به کمترین نصیب رسیده . [نهج البلاغه]
فانوس 12

 

 

    روایت کرده اند که مردی گنجشکی خرید وبه خانه آورد.پرنده با او سخن گفت که ازکشتن من صرف نظرکن، مرا بگذار تا توراسه پند آموزم که تو راسوددهد، اما یک سخن درقفس ؛ ودیگری را دردستان تو وسومی را برسردرخت میگویم.

     مرد قفس را به صحرا برد وروی زمین  کنار درختی کهن سال گذاشت وگفت :بگو هرچه داری، مرغک گفت : وقتی چیزی راازدست دادی، هرگز تاسف نخور که هرگز به دست نیاید.

     مرغک گفت :حالا مر ادردست گیر تاسخن دیگری را گویم...

     دوم اینکه هرگز سخن محال را باورنکن. مرد گفت پند خوبی است ، سپس اورا رها کرد.

     مرغک گفت :نادانی کردی که در شکم من گوهری بود بیست مثقال! مردچون این رابشنود پای درخت افتاد وتاسف خورد.گنجشک گفت:سخنان مرا شنیدی ولی خیلی زود فراموش کردی.اول گفتم هرچه ازکفت رفت تاسف نخوری!پس غم خوردن چه فایده ای؟

     دوم گفتم سخن محال باورنکنی،تمام اعضای بدن من ده مثقال نمی باشد،گوهر بیست مثقالی  درشکم من چگونه باشد.مرد گفت:سخن سوم بگوی تا مرا فایده باشد. گفت :درحقّ من احسان ونیکی کردی،اکنون آفتابه ای زیراین درخت است، پرزر،برداروبه مصالح خودصرف کن.مرد زیردرخت راکند وآفتابه را بیافت.به مرغک گفت: عجب که آفتابه زر رازیر خاک بدیدی ودام دربالای سرت ندیدی! مرغک گفت:ندانسته ای که چون پروردگار حکمی به نفاذ خواهد رسانید، به میل غفلت دیده ی بصیرت بینایان گردان تا راه اخلاص نبینند.

    مرد به خانه برگشت واوجودآن گنج توانگر گشت.

                                      هزارویک حکایت اخلاقی- محمدحسین محمدی


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/3/15:: 12:58 صبح     |     () نظر