سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پشیمان ترین مردم هنگام مرگ، دانشمندان بی کردارند . [امام علی علیه السلام]
فانوس 12

      

   سلام:به تو که نمیشود مادرگفت!این نامه رازما                                             تقدیم به بابای گلمنی میخوانی که من مثل پرنده ازپیشتان رفتم ویا براثراهمال کاری های توبلایی به سرم آورده ام. با اینکه خیلی کوچک بودم ودرپیش همه فامیلها مرانابغه می خواندی و فکر نمی کردی که به کارهای تو ذره بین می گذارم وشبها وقت خوابیدن به آنها فکر می کنم ودرمغزم تجزیه وتحلیل می کنم. وقتی با دوست پسرت تلفنی حرف میزدی وقرار میگذاشتی ومرا به کلاس زبان انگلیسی می بردی ووقتی من درکلاس وپدرم سرکاربود.دوساعت باماشین دوست پسرت می گشتیدوخوش میگذراندیدودرگوشی ات اسم دوست پسرت راسیما گذاشته بودی وحتی زنگ میزد پیش پدرم باکمال بی شرمی میگفتی سیماست وکم کم به جای خلوت خانه می رفتی ومتوجهش میکردی که وقت مناسب واسه حرف زدن نیست.من همه اینها را میدانستم.وبعضی موقع مرا به خونه مادر بزرگ می بردی وخودت بر می گشتی تا به موقع به قرارت برسی.مگه نه؟وبه من میگفتی که با سیما قراره بریم باشگاه رقص.درسته بعضی وقتا با خود سیما قرارداشتی ولی اکثرا با سیمای دوم یکی می شدی.حتی یه روز سیما به درخونمون اومد وترا میخواست در را باز نکردم با آیفن گفتم :مگه مامانم با تونیست ؟آخه خودش گفت: با سیما میرم بیرون،گفت شاید کار دیگه ای داشته یا شایدم رفته خونه ما .چون گوشیش خاموشه،احتمالا شارژباطریش ته کشیده... درگوشیت شماره اون نامرد راسیما2 نوشته بودی وروزی شماره را حفظ کردم وازخانه زنگ زدم به خیال اینکه توباشی خیلی زود جواب داد ومطمئن شدم که آقاست.ازآن به بعددیگر هیچ اعتمادی به تو نداشتم حتی حرفهای راستت هم باور نمی کردم. ولی هیچوقت نتوانستم این مسئله به این مهمی را باپدرم درمیان بگذارم.ومیدانستم باوجود علاقه زیادی که بتو داشت،هردوی شما را می کشت.ومن این درد به این بزرگی را توشانه های کوچکم حمل میکردم که برایم خیلی سنگین بود وذره ذره آبم میکرد. به خیال خودت متمدن بودی وفکر نمی کردی اینجا ایران است وما فرهنگ خاص خودمان را داریم.وفکر نکردی فرداوقتی من بزرگ شدم نمی توانم جلوی دوستان واجتماع سربلند کنم .وهمه مرا به اسم تو خواهند شناخت ولی من دوست داشتم با نام پدرم شناخته شوم. چندین بار یواشکی دنبالت آمدم وسر کوچه سوار شدن تو به یه ماشین غریبه را دیدم.هر دوی ما خاین هستیم وهردو به پدرزحمتکش من وشوهر صادق تو خیانت کردیم.اما من دیگراز دست تو وخودم ازخانه فراری شدم چون نمیخواهم روی شومت راببینم .وبادیدن پدرم گریه ام میگیرد.وقتی نامه ام را خواندی بسوزان لاقل زجری را که من کشیده ام پدرم نکشد.ووقتی بزرگ شدم دوباره برمیگردم وازآن نامرد وازتوانتقام بگیرم. خداحافظ تا...انتقام



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/9/11:: 2:53 صبح     |     () نظر