سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر بردبار نیستى خود را به بردبارى وادار چه کم است کسى که خود را همانند مردمى کند و از جمله آنان نشود . [نهج البلاغه]
فانوس 12

%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%A7%D9%861.jpg (392×400)


    امشب سالگرد فوت همسرم بود دلم براش خیلی تنگ شده...تمام خاطرات زندگی مشترکمان رو از یک آینه کوچکی که دارم ،از مغزم مگذرد.درعنفوان جوانی با پریسا که دختری زیبا ومتین ،پاک وزیبا وبا چهره گندمگون وزلفای پرپشت ومشکی وباطروات چون برگ تازه رسته...آشنا شدم...آنقد باشرم وحیا بودکه با کوچکترین شوخیی مثل لاله وحشی سرخ میشد وساعتا قهرمیکرد...بعد از کلی کتک خوردنا ازدست دادشاش وهمسایه هاش ،بلاخره باهم ازدواج کردیم...بعد ازشش سال که دخترمون رویا پنج ساله شد اتفاق عجیبی افتاد...دریک کارخانه ای کارم بصورت شیفتی 24ساعت کار و24ساعت آزاد بودم...یه روز که درکارخانه مشغول بودم ناگهان تب ولرز شدیدی گرفتم به درمانگاه رفتیم وکمی حالم بهتر شد ...«دوستام اصرار کردند که برم منزل استراحت کنم فعلا بوجودم درکارخانه نیازی نیست چون ما هستیم».

     وقتی بخونه اومدم پریسا نبود ازرویا کوچولو پرسیدم :مامانت کجا رفته ؟...جواب داد:رفته خرید الان برمیگرده بابایی!

     وقتی پریسا خونه اومد فکر کردم خانم دیگه ای اشتباهی اومده ...یعنی باور نکردم زنم این شکلی بوده وما خبر نداشتیم.لباسای گرانقیمت که من اصلا ندیده بودمش وارایش غلیضی  که بوش فضای خونه روپر کرد ولی از خرید خبری نبود فقط کمی تنقلات گرفته بود ...ومیگفت :چون فکر میکردم شب سرکارین خواستم با رویا مشغول باشیم...چیزی نگفتم :ولی ازدرون حرفای زیادی واسه گفتن داشتم .اما بهش شک کردم...یه هفته بعد بدون اینکه پریسا بفهمه چن روزمرخصی گرفتم وبا یه تاکسی با فاصله... عملیات تجسس رو شروع کردم ...پریسای فرشته صفت ما ازکوچه بیرون آمد وچن دقیقه بعد یه بنز سبز کاهویی پریسا روسوار کرد وما به تعقیب ادامه دادیم ولی چون سرعتش زیاد بود بهش نرسیدیم ولی من مرد رو شناخته بودم ...خسرو پسر خاله پریسا بود ومن شنیده بودم که قبل ازازدواج ما هم پریسا رودوس داشت ولی نمی دونم چراپریسا مرا به همسری خود برگزیده بود ؟فکرم رو بد جوری مشغول کرده بود ...نه راه پس داشتم ونه راه پیش!شب رو دریه مسافرخونه سپری کردم ولی چگونه ؟فقط خدا می داند... صبح بخونه اومدم تا پریسا فکر کنه درسر کار بودم... روز سوم دوباره یه تاکس گرفتم وسر کوچه منتظر شدم...یک ساعت دیرترترازپریروز دوباره خسرو آمد خاتون روسوار کرد وبرد ...شنیده بودم که خسرو دربیرون شهر یه مرغداری داره .اما نمی دونستم کجا بود؟...

     ...پس از یه ساعت تعقیب یواشکی مرغداری آقا خسرو نمایان شد وجلوی درورودی نگه داشت ودرو خودش باز کرد وسوار ماشین شد .طعمه چرب ونرم هم تو ماشین...خیانت به ناموس خاله ودختر خاله ومن بیگانه ...!

    به رانند گفتم: برگردیم .راننده که هاج واج مونده بود گفت: ببینم این خانم با شما نسبتی داره یا آقا؟...گفتم تو بی خیال قضیه باش کرایتو بگیر...به خونه بر گشتم.دختر پنچ ساله معصومم رو زمین افتاده وصورت مهربون وسفید  وساق پاهای سفید چون غزالش کبود سیاه بود اول فکر کردم طفل معصوم رو خفه کردن...وقتی درست نگاه کردم دوتا میخ تودستاش دیدم ومتوجه قضیه شدم...

     رویا دختر بازیگوشی بود...دوتا میخ بر میداره وداخل سوراخهای پریز میکنه بدون اینکه فیوز کنتور عمل کنه دختره معصوم رو برق میکشه...!

     جسد عزیزترین کسم به سرد خونه منتقل شد تا بعد گواهی پزشکی دفن بشه...!

     ساعت 4 بعد ازظهر به خونه رسیدم ولی پریسا به خیال اینکه من درکارخانه ام وبه رویا هم سفارش های لازم رو کرده بود...هنوز به خونه نیومده بود...!

     بغضم داشت گلومو پاره میکرد واشکهای خشکیده ام چشام را کور ولی نه صدایی داشتم ونه اشکی...!وهمه قدرت وتوانای جسمی وروحیم در دستام جمع شده بودن ومنتظر پریسا به بست نشسته بودم...!

    یک ونیم ساعت بعد وقتی دستگیره دربه پایین چرخید ضمن اینکه مگفت دختر قشنگم منو ببخش زیاد تنهات گذاشتم با دوستام در مهمونی بودم!با چهره زشت ...من مواجه شد...دیگه دخترشو فراموش کرد...آب دهنش خشکید حتی کلمه ای هم ازدخترش نپرسید :کجاست ؟وچه بلایی سرش اومده؟

     بلن شدم .چشام ازشدت خستگی وعصبانیت مثل کاسه خون بود.دستامو گذاشتم به گردنش فشار دادم.دیگه چیزی نداشتم ازدست بدم ...زنم روسپی از آب درآمده بود تنها فرزندم  مرده بود.دراثر فشاردستام چشمای پریسا کم کم از حدقه بیرون میزد وهمه چیزو اعتراف کرد وگفت :سه ساله ما با هم دوستیم وبه تو هم خیانت کردیم .طلاق... فشار دستام نگذاشت حرفش تموم بشه...مثل مترسک کثیف افتاد زمین...!

       رفتم سراغ خسروی نامرد و بی ناموس ،یه سگ گرگی تو حیاط مرغداری پرسه میزد ازمیله های در رفتم بالا سگ شروع به پارس وبهم حمله کرد گردنشو زیر بغلم گرفتم وفشاردادم ودوچاقو به پهلوش زدم انداختم زمین ...از پشت پنجره به دفتر خسرو نگاه کردم منو ندید آنقد مست بود تلو تلو میخورد وحتی صدای پارس سگم نشنیده بود ...وارد دفتر شدم بعد از کلی گلآویز شدن وهمدیگر ومشت ومال دادن سه چاقو ازشکمش زدم .بخاطر معصومیت دخترم. رگ کردنشو زدم تا برای همیشه ازاین دنیای کثیفی که واسه خودش درست کرده بود،خداحافظی کنه !تا 12شب درشهر پرسه میزدم ودنبال پاسگاه پلیس میگشتم اما یا چشام نمیدید یا هواسم نبود...آخرشم نتونستم پیدا کنم .یه ماشین گشت پلیس جلوم سبز شد بازجویی شروع شد.ومن گفتم: دونفر کشتم .منو مسخره کردند .کلی خندیدن گفتن سوارشو .تو مستی زیاد خوردی وداری هزیون میگی.وقتی تو پاسگاه کمی حالم بهتر شد جسد ها روپیدا کردند بازم باور نمی کردن که کارمن متونه باشه! من اونا رو کشته ام .آخه من قاتل به دنیا نیومده بودم...!بیست سال از آن زمان میگذرد ومنبه حبس ابد محکوم شدم وازاین عدالت شاکی نیستم .چون اینجا برام بهتراز بیرونه وحتی از قبرم بهتره؟

    

      

 

 



نوشته شده توسط مهیارایرانی 92/2/29:: 4:17 صبح     |     () نظر