سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بدان کس که تو را سخن آموخت به تندى سخن مگوى و با کسى که گفتارت را نیکو گرداند راه بلاغتگویى مپوى . [نهج البلاغه]
فانوس 12

red-roses-flower-pictures-18.jpg (1024×843)

    رضا جوانی رشید وبرومند درشهرستان شاگرد قناد بود وبادرآمد کمی که داشت زندگیشو میگذراند.تصمیم گرفت به تهران مهاجرت کند تا شاید کارش رونق گیرد ویا یه کار جدیدی شروع کند با هزاران امید وآرزو...

     کمی بالاتر ازمیدان راه آهن دوموتور سوار به قصد کیف قاپی بهش حمله کردند اما چون رضا خیلی قوی بود نتونستند ورضا کیف رو از دستشون گرفت وهردوموتوری نقش زمین شدند وباهم گلاویز ودعوای سختی درگرفت ورضا تونست ازعهدشون برآد وقتی دزدا حریفو قدر دیدند با هزار مشکل وبه کمک دوستاشون که دراطراف بودند متواری شدند.درهمین موقع سیاوش وسیامک دو برادر معروف در میدان گمرگ بودند پیداشون شد،سیاوش که خبره وبزگتر بود شروع به تعریف وتمجید کرد...«بابا ایول خوشم اومد چه دست بزنی داری؟بخدا ناهار مهمون منی!من ازآدمایی چون تو خیلی خوشم میاد...»بعد کلی تعریف تمجید رضا رو سوار ماشین کردند وبه یه خونه متروکه بردند.رضا وقتی قدم به حیاط چنین خونه ای گذاشت وحشت کرد واضطراب شدیدی سراسر وجودش را فرا گرفت...به سیاوش گفت:«ممنون از اینکه به فکر منی ولی من نمیتونم اینجا بمونم میرم مسافر خونه... اونج خیلی راحترم...» سیامک پرید وسط حرف رضا ...نه داداش مگه من میذارم .وروبه سیاوش کرد وگفت :اصلا میریم خونه ما تا وقتی که کا پیدا نکردی اونجا پیش ما می مونی...با اصرار زیاد رضا رو بخونه ای که خودشون با سیما که خواهرشون بود زندگی می کردند.سیما همیشه از کارای برادراش دلخور بود ازاینکه یه مرد غریبه رو می آوردند به خونه ای که یه دختر دم بخت اونجا زندگی میکنه.با اولین نگاه سیما فهمید که رضا خلافکارومثل بقیه دوستان برادراش  نیست ...

   « آنشب رضا اصلا نخوابید واتاقی که درطبقه دوم بهش داده بودن...به این فکر میکرد هدف اینا چیست وچرا بهم نزدیک شدند توخونه شون جا دادن ومخوان ازمن چه استفاده هایی بکنن ذهنش رو بکلی مشغول کرده بود...»

      رضا چند روز از صبح تا شب دنبال کار می گشت ولی کاری که به دردش بخوره هنوز پیدا نمیکرد.وعصر بخونه برمی گشت وبه سیما روهم مثل خواهرش می دونست...روزی سیما گفت :«آقا رضا چرا خجالت میکشی ؟ایجا رو مث خونه خودت بدون ،احساس می کنم که اینجا راحت نیستی...من ازکارای دادشام اصلا خوشم نمیاد ،با این رفیق بازیاشون ولی شما با بقیه خیلی فرق میکنی ...میدونی که خانما مرد خوب وسر برا رو از یه فرسنگی تشخیص میدن...» راست میگی !واقعیتش همیطره که می فرمایین آخه داداش سیاوش نمذاره برم...سیما گفت میدونی هردوی اینا خلافکار وسابقه دارند .واکثرا به جرم دزدی وکلاهبرداری تحت تعقیبن....

رضا گفت:نه والا خواهر...سیما گفت :»ازاین ببعد به من نگو خواهر چون من بهت علاقمند شدم وحساب منم از برادام جداس... اگه بخوای رو حرفم فک کن وجوابمو بده وهروقت که دلت بخواد میتونی تو این خونه بمونی حتی جوابت منفی ام باشه...».

      رضا هم از وقتی که سیما رو دیده بود ازش خوشش اومده بود ولی نمتونست اظهار عشق ومحبت کنه .بقول قدیمیا نمک بخوره ونمکدون بشکنه...

     حرفای سیما شب وروز تو مغزرضا مدام تکرار میشد وبا هر بار دیدن دوباره سیما بر مهر دلش می افزود ودر دلش جایی واسه سیما باز میشد…

     چند روز بعد رضا مجبورشد در یک قنادی مشغول کار شود واوستای مهربون با انصافی داشت وازآنجایی که رضا کاربلد بود مزد خوبی هم داد.یه ماه گذشت ولی رضا هنوز جواب پیشنهاد سیمارو نداده بود.سیما دختر زیبا وخوش اندام وفهمیده ای بود وهربار وقتی همدیگرو میدیدند لباشون می شگفت...وقتی رضا اولین حقوقشو گرفت بایک جعبه شیرینی که خودش پخته بود ویک دسته گل ازانواع گلها رسما به خواستگاری سیما رفت وسیاوش وسیامک هم به این وصلت راضی بودند ویه هفته بعد در منزل عقد کردند...

      دیگه دوبرادر خرسند ازاینکه خواهرشون تنها نیست آزاد وراحت بودند وگاهی وقتا حتی هفته ای یه بارم به خونه سر نمیزدند.پدر سیما خدا بیاموز اموال زیادی واسه این سه نفر به ارث گذاشته بود چند دهنه مغازه چند باب منزل مسکونی وباغ وویلایی درچالوس...

      هنوز یکماه از نامزدی ای دوجوان عاشق نگذشته بود که شب دوبرادرهم توخونه بودند .سیاوش به رضا گفت :امشب کمی میریم بیرون هوا بخوریم وشما هم با ما میای!قبل از رضا سیما گفت :این با شما به هیچ جا نمیره ؟اگه قراره جایی بریم چهار تامون باهم میریم...ولی شیاوش گفت اونجا یه مجلس دوستانه مردونه است اگه یه زن اونجا بود حتما تروام با خودمون میبردیم .نترس خواهر دیگه ما خلافو گذاشتیم کنار این اجاره خونه ها ومغازه ها زندگیمونو می چرخونه .دیگه نیازی به خلافکاری نیست .سیامکم با تکان دادن سر حرفای داداششو تایید میکرد.

      سه نفری سوار ماشین سیاوش شدند وبه طرف شمال شهر به راه افتادند ،به یک خانه ویلایی بسیار زیبا رسیدند ...سیاوش دستشو به جیبش برد وبیرون کشید وبه سیامک گفت: کلیدا رو بتو ندادم .سیامک جواب داد نه پیش خودت بود حتما گمشون کردی!

       -پس بپر بالا درو ازپشت واکن.سیاوش فوری از در بالا رفت وپشت درب قرار گرفت واز لای نرده ها گفت:در قفله ،شمام ازبالای در بیاین!دوهزاری رضا افتاد وفهمید که چرا سیما با انها مخالفت میکرد ولی دیگه دیر شده...داخل ساختمان رفتند وسیاوش اسلحه روکشید وکلید لامپ را روشن کرد در داخل زن ومرد جوانی خوابیده بودند سراسیمه از خواب بیدار شدند .بهرام پسر یک پولدار بود که تازگیا ارث زیادی از باباش بهش ارث رسیده بود ومدت دوهفته میشد که دوبرادر رو این سرقت نقشه می کشیدند...

       الهام که تازه با بهرام ازدواج کرده بود نیمه عریان بود وقتی رضا این منظره رو دید یه ملافه که دم دست بود آورد وروی شونه های الهام که مثل بید می لرزید انداخت وگفت نترس! منتظر عاقبت این کار باش...

     بهرام کلید گاوصندوق ورمزشو داد وگفت:هرچه پول وجواهرات وارز داریم ور دارید ولی شما رو بخدا با ما کاری نداشته باشید...

    سیامک رفت دنبال گاو صندوق که دراتاق پشت بود وسیاوش اسلحه رو به طرف بهرام گرفت وازجیبش بند کفش محکمی بیرون آورد وبه رضا دستور داد دستای بهرام رو از پشت ببندد ورضا مجبورا واز روی ترس این کارو انجام داد چون تا حالا هفت تیر واقعی ندیده بود...

    سیاوش دست الهام رو گرفت تابه اتاق خواب ببرد !رضا ازاول نوجوانی به مسئله ناموسی خیلی حساس بود به سیاوش نزدیک شد وبا پا ضربه ای به دستش زد ،هفت تیر از دست سیاوش رها وبه سقف برخورد کرد وافتادکنار میز ...رضا چند ضربه مشت هم بصورتش صفا بخشید درحالی که چشمای رضا داشت از حدقه بیرون میزد وباهر ضربه وارد کردن میگفت :نامرد !نامرد!نامرد!...

     سیامک گاوصندوق خالی کرد وبه کمک برادرش شتافت ،بدون اینکه رضا سیامکو ببینه چند ضربه چاقو ازپشت خورد واسلحه را به دست گرفت،در حالی که رضا بشکل سجده افتاده بود از پشت به سرش تیر خلاص زد ومغز رومتلاشی کرد...

     یک هفته بعد سیما به سر مزارشوهرش باگل وخرما رفت ،دید یه خانم نشسته سر مزار رضا وکنارش یه آقا،اشک میرزه ومیگه تو واقعا دادش واقعی من بودی اگه خدا ترو نمیرسوند تاآخر عمرم پیش شوهرم روسیا میشدم...بهرام والهام قضیه رو از سیر تا پیاز به سیما گفتند...سیما گفت رضا همسر من بود .یه ماه نمیشه که عقد کرده ایم ...الهام گفت: دزدم باشه خیلی جوانمرد بود خدا بیامرزدش...سیما گفت نه دزد نبود واقعا جوانمرد بود ...من اشک نخواهم ریخت تا زمانیکه قاتلهای شوهرم وعشقم و...رو نکشم قطره ای اشک نمیریزم...

     یه هفته بعد جسد سیاوش وسیامک  در خانه وباغ چالوس پیدا شد که به نظر میرسید خودکشی کردند چون دست هرکدام هفت تیری بود که به شقیقه های خودشان شلیک کرده بودند...ولی...!

 



نوشته شده توسط مهیارایرانی 92/3/3:: 2:11 صبح     |     () نظر