سفارش تبلیغ
صبا ویژن
غایت خرد، اعتراف به نادانی است . [امام علی علیه السلام]
فانوس 12

2545894wgavcoxhoy.gif (361×256)

    یوسف تنها پسر یک خانواد سرشناس وآبرومند بود و سهیلا که سه سال از او کوچکتر بود تنها خواهر او ودختر خانواده بود...عفت خانم که مادر هردو بود درغیبت کردن وافترا بستن به دیگران دستهای شیطان را از پشت بسته بود ودرشایعه سازی استاد زمان خود بود.سهیلا نیز کم کم جای مادرش را می گرفت واین تنها ارثی بود که درزمان حیات مادرش به او رسیده بود...

     یوسف برخلاف اونها می گفتند به پدر خدابیامرزش رفته بود.متواضع ومتین وبا وقاروبا روحیه ورزشکاری .استاد یک سالن ورزشی کاراته...از غیبت وافترا آنقدر نفرت داشت به کسی اجازه نمی داد پشت سر کسی حرفی گفته بشه .حتی در زندگی شخصی واجتماعی خودش کسی از اوغیر ازخوبی چیزی ندیده بود...

     عفت خانم به اتفاق دختر لوس ونونرش  هر روز بعد از ظهرها ازمنزل به قصد خواستگاری به منزل دخترهایی که قبلا شناسایی کرده بود .می رفتند وبه هریک از دخترا عیبی می گذاشت ...به یکیش میگفت دهانش بزرگ بود به دیگری میگفت :خانه داری بلد نیست.وبه سومیش میگفت بینی خیلی بزرگی داشت...

     وهمه این خواستگاریهارا بدون اطلاع یوسف انجام میداد ، بدون اینکه یوسف خبری داشته باشد...

    اول شب وقتی یوسف به خانه وارد شد .مادرش گفت:ماشاا...به این پسر شاخ وشمشادم وچارشانه وقد بلند ورشیدم،کیه که به پسر من دختر نده...یک دختری واسش پیدا کردم ،یک پارچه خانمه ،قد بلند وزیباوخانه دار،مثل خواهرت ...وازهر انگشتش یه هنر می بارد...

      یوسف آهی از درون کشید انکا رمیخواست دردها ورنجهای چندین ساله را از درون سینه بیرون بریزد ،رو به مادر کرد وگفت :مادر من بارها گفتم اینم آخرین باراگه خواستی به خواستگاری دختری بری، برو خانه حاج عبدا... بزاز ودخترش زهرا را برام خواستگاری کن درغیر اینصورت به خودتون زحمت ندهید .من فقط اونو دوست دارم .نه هر دختری را...

     ببین پسرم تو جوانی وخام ،آنها اصل نسب درست حسابی ندارند .مگه یادت نمیاد هشت سال پیش خواهر بزرگش شش ماهه زایید .نه ممکن نیست .من به پسرم از چنین خانواده بی آبرویی دختر بگیرم...!

    -بس کن مادر این حرفها چیه یه ذره در موقع صحبت پشت دیگران کمی انصاف داشته باشید .بخدا مادر گناه بزرگی را مرتکب میشوی .خدا را خوش نمیاد .هنوز یوسف ننشسته بود وعفت خانم یوسف را با حرفهاش آنقدر عصبانی کرد یوسف از پذیرایی بیرون رفت وکفش هایش را پوشید به بیرون زد وشب را درباشگاهش با ناراحتی سپری کرد...

      با ناراحتی های هر شبی که دختر ومادر براه می انداختند تا عشق این دختر معصوم وزیبا را ازدل یوسف دربیارند...اما زهرا ویوسف عاشق هم بودند وحرفهای ساده وتهمتها نه تنها ازعشق اینها کم نمیکرد بلکه روزبروز عاشقتر میشدند...!

     مادر ودختر باتفاق یوسف به خواستگاری زهزا رفتند ...وطی یک مراسم ساده رسما زن وشوهر شدند.ویوسف وزهرا درطبقه دوم خانه پدری بعد از برگشتن ازماه عسل زندگی مشترکشون را شروع کردند ولی از تهمتهای عفت خانم وسهیلا که ازنیش عقرب بدتر بود درامان نبودند...

     ...چند ماه کذشت وماه محرم تمام شد واین زوج جوان برای رفتن به پا بوس امام رضا (ع)با هیئت محله برای اربعین ثبت نام کردند ...وروزسفر فرا رسید اما برای یوسف مشکلی جسمانی پیس آمد که نمیتوانست برود...زهرا هم مایل نبود بدون همسرش سفر زیارتی برود ولی به اصرار زیاد یوسف زهرا را باتفاق مادرش به مشهد مقدس بدرقه کردند...

      ...وقتی زهرا ازسفر برگشت ،حرف وحدیثها مادروخواهرشوهر شروع شد آنقدر افترا به این دختر بیچاره گفتند وایشان شنید .زندگی را برایش یک جهنم واقعی کردند. تا جایی که گفتند با کریم رییس مدیر کاروان قبلا لیلی مجنون بودند وهمدیگرو خیلی دوست داشتند ودر مشهد به اهداف شومشان رسیدند...این افترا ها وتهمتها تا جایی بیغ پیدا کرد که حاج عبدا...باتفاق همسرش  به خانه عفت خانم آمدند وازش خواهش کردند ، دست ازاین کارهای نا ثوابش بردارد خدارا خوش نمیاد زندگی دوجوان را اینطوری زهر آگین کنی!ولی عفت خانم کسی نبود که بااین حرفها از افتراهایش دست بردارد وروز به روزم حرفهای جدید به مسئله اضافه میکرد ودرکوچه می نشست به همه خانمهای محل تعریف میکرد ووبابردن آبروی پسرش لذت میبرد...

    ...چند ماه از این ماجرا گذشت ویوسف تحقیقات زیادی انجام داد ولی جز پاکی وبی گناهی همسرش نتیجه ای نگرفت...چند ماه میشد حتی به باشگاه هم نمیرفت وباشگاه راهم یکی از شاگردانش اداره میکرد ...از اول صبح تا عصر می رفت پارک روی نیمکتی می نشست وبه جایی خیره میشد...یوسف روزبروز ضعیفتر ونحیفتر میشد ونمی توانست گفته های مادر را هضم کند ودرنیمه شب یکی از روزها به باشگاه خودش میرود وبا بنزین خودش را آتش میزند...یکی از مداحان همان هیئت که جسد سوخته را دیده بود .میگفت:«همه جای یوسف سوخته بود الا کف دستا وسینه اش،می پرسند چرا؟ اون قسمتها سالم مانده بود .پاسخ میگوید:یوسف یک سرباز واقعی امام حسین (ع)بود وهمیشه در دهه اول محرم بااشک سینه میزد» !...



نوشته شده توسط مهیارایرانی 92/3/7:: 11:46 صبح     |     () نظر