سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خوردن از سرِ سیری، خواب بی شب زنده داری، خنده بی [مایه] شگفتی، ناله و مویه بلند به هنگام مصیبت، و بانگ نای در نعمت و شادمانی، نزد خدا سخت ناپسند است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
فانوس 12

 

من دیوانه بودم...!

    نمیدانم این ماجرای عشقی روازکجا شروع کنم...شاید عدّه ای برایم بخندندوعدّه ای متاثر شوند.ولی بحال من چه فرقی می کرد کار ازکارگذشته بود...

    «من عاشق زنی شدم که چشمان درشت وابروان کمان و... وسیمایی دلربا داشت،بسیاردوسش داشتم ....ولی ایشان ضمن اینکه با منم حرف میزدند عاشق یک مرد 50ساله شده بودواین حرفو فقط شنیده بودم وباور نمیکردم ...ازطریق تلفن هی گوشزد می کردم وهشدار میدادم که اگه پای مرد دیگه ای درمیان هست،جنگ اول به از صلح آخره...واسش پیغام دادم دست ازاین کار کثیفش برداره...روزی بهم جواب مثبت میداد وخوشالم میکرد وبرعکس روزی میگفت دست ازسرش وردارم که شوهر دارم وبکلی نا امیدم می کرد مانده بودم سر دوراهی که باهاش چکار کنم...درعرض سه روز چندین بار قهر وآشتی کرد ولی رابطه اش رو با اون مرد انکار ووقتی کمی ازدستم عصبانی میشد اعتراف...!این زن واقعا یک شیطان بزرگ بود که همه شیطانها روبروش دست به سینه وا میستادند تا کسب تکلیف کنند!

     احسلس میکردم مراهم خیلی دوست داشت ویا مرا یک عروسک خیمه شب بازی کرده بود وفقط با دل من تفریح میکرد....نمی دانم این مرد چه چیزی داشت که من نداشتم!

     او همیشه مرا بازی میداد.ومیگفت:اون مردو اول خیلی دوسش داشتم ولی چون زن وبچه داشت وخانمش فهمید ازش قطع رابطه کردم ،وازاین حرفای مزخرف...

     دروغاش یکی یکی برام آشکار میشد وشکی دردلم ایجاد کرد وچند روز کمی دورتر ازخونه شون واستادم تا بدانم کی از خونه خارج ووارد میشه وچه کسانی به خونه شون رفت وآمد دارند.درمنزل نمیشد کاری انجام دهد چرا که تنها زندگی نمیکرد با پدر ومادر خواهرش درخانه پدری باهم بودند.

     سه روز بود که اتفاق خاصی نمی افتاد،با خواهرش فقط واسه خرید می رفتندوزودم بر می گشتند ومنم از دورا دور تعقیبشون میکردم...

     روز چهارم نزدیک ساعت ده صبح !لیلا تنهایی از خونه زد بیرون ومنم پشت سرش با ماشین آهسته حرکت کردم وقتی به خیابان اصلی رسید سوارماشین ...شد ومنم پشت سرشون با احتیاط کامل که دیده نشم حرکت کردم ومن واسه اینکه گمشون نکنم دوتا از چراغ قرمز هارو رد کردم ولی طرف اونقد رند بود که با سرعت هرچه تمام میرفت...ومن و قال گذاشتند وگمشون کردم...

       بهش زنگ زدم گوشیش خاموش بود وپی بردم وقتی با اوست گوشیشو خاموش می کنه...شمار ماشین توذهنم بود وصاحبشو می شناختم در کوچه وپس کوچه ها دنبال ماشین...رنگ می گشتم یک لحظه به یاد یکی از رفقای ای مردک افتادم که گفته بود خونه خلوت ما درمحله ...است،به آنجا سرزدم ولی درکوچه خلوت ماشینی نبود ومن به دنبال ماشین مردک گشتم وفهمیدم اونقدر افعی که تا حالا بگفته دوستش بیش از صد تا زن رااغفال کرده ردپایی ازخودش به جا نگذاشته وقتی کوچه رو دور زدم وارد خیابان اصلی .شدم ماشین پارک شده شو دیدم...

    به عشرتکده این نامرد برگشتم .اکثر ساختمانا خرابه بود وکمتر کسی در اون کوچه زندگی می کرد مثل جن زده ها بود وخانه ارواح...وکسی حاضر نبود خونشو نو ساز کنه ...چون محله خوبی نبود.به همه جا نگاه کردم کسی را ندیدم وازدیوار بالا رفتم .دست گیره در ورودی داخل ساختمان را که آدم فکر میکرد الان خراب میشه. چرخاندم .در قفل بود ولی اونا همونجا بودند وصدای منو شنیدند.مردک پنجره بالایی را باز کرد ومن خودم را کنج دیوار مخفی کردم.بالا تنه لختش رو  از پنجره خانه گاه وگلی بیرون کرد ونگاهی به اطراف انداخت وکسی را ندید،دوبار پنجره را بست رفت سراغ محبوبش...

       شیشه در روشکوندم واز پله های کج وکوله بالا رفتم بمحض شنیدن صدا سراسیمه هر کدام دنبال لباس می گشتند .ومن با مرد گلاویز شدم ویه مشت جانانه به صورت کثیف وخالدار وسیاهش که شبیه چهره جبار سینگ بود زدم ومردک عقب عقب رفت ونشست ،تو جیب پشتیی شلوارم سیمی که به همین منظور بود.در آورده وبه گردن مرد انداختم آنقدر زور زدم که سیم تا به نصف گردنش فرو رفت وخون کثیفش فوران کرد ولی لیلا که موقع ورود تف به صورتش انداخته بودم، متوار شده بود...

     چند هفته از اون ماجرا گذشت ومن مطمئن بودم که لیلا هرگز سراغ پلیس نخواهد رفت ...چون دراون موقع پدروبرادراش اون می کشتند...!یک ماه نشده بود که اعلامیه لیلی به دیوارها چسبانده میشد ...عذاب وجدانش اونو کشته بود یعنی به انتحار مجبورش کرده بود.»



نوشته شده توسط مهیارایرانی 92/3/23:: 1:39 صبح     |     () نظر