ای سایه های عشق!
دیگرمرا زوسوسه ی دل رها کنید.
ای واژه های «بوسه»و«اندام » و«چشم» و«لب»!
شعر مرا به درد زمان آشنا کنید.
وقتی لبان تشنه مردان «زابلی» -
درجستجوی قطره ی آبی سیاهرنگ-
همچون دوچوب خشک-
تصویر میشوند-
دیگر چگونه سرخی لب های یار را-
چونان شراب سرخ-
درجام واژه های بلورینه بنگرم؟
وقتی نگاه کودک بی نان «بندری»
باآرزوی پاره ای نان سیاه وتلخ-
د رکوچه های تنگ وگل آلود وبی عبور-
تا عمق هر «هزاره دیوار» می دود-
دگر چگونه غرق توان شد ،دقیقه ها-
در برکه نگاه دلاویز دختری؟
دیگر چگونه دیده توان دوخت لحظه ها-
در جذبه ی دوچشم پرازنازدلبری؟
وقتی که دستهای زنی در دل کویر-
هنگام چیدن «گونی» چاک میشود
وقتی که قامت پسری،زاده ی بلوچ-
با گونه های لاغروچشمان بی امید-
درخاک میشود-
دیگر چگونه دست زنی را به شعر خویش-
خوانم شهاب روشن وگویم ستون نور-
دیگر چگونه پیکر معشوق خویش را؟
درکرگاه شعر ؛توان ساخت از بلور؟
آن دم که که چشم های «یتیمان روستا»-
درحسرت پدر-
یا درامید گرمی دست نوازشی-
پرآب میشود-
وقتی غریب خانه به دوشی نیازمند-
درکوچه های شهر-
ازضربه های درد-
بی تاب میشود-
وقتی که طفل بی پدری درشبان سرد-
با ناخن کبود-
درقطعه یی پلاس ،زسرمای بی امان-
بی خواب میشود-
وقتی که نان سوخته ،یا پاره استخوان-
از بهر سدّجوع فقیران ده نشین -
نایاب میشود-
دیگر چگونه خواهش دل راتوان سرود؟
دیگر چگونه خواهش مرمرتن را توان ستود؟
باید که حرف «عشق»،فروشویم ازکلام
زیرا گلوی پیر وجوان، ناله گستر است
برجای رنگ «عشق»-
باید غم زمانه بپاشم به واژه ها-
زانرو که دردمردم ما گریه آور است.
چشمم پرآب باد!
از «عشق» بگذرم که دلم جای دیگر است.
باید که های های بگریم به دردها-
درچشم شعرما،«سخن عشق» خوشترست.
سهیلی
کلمات کلیدی: عشقی وگوناگون