سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ساکت باش نه از روی گنگی که سکوت زیور دانشمند و پوشش نادان است . [امام علی علیه السلام]
فانوس 12

گلهای آبی آهسته گلبرگها ی خود رابرای خفتن فرو می بند ند :در سایه روشن شا مگاهی ،درختا ن سرو با قامتی برافراشته خود در کنار یکدیگر صف کشیده اند ،کرم های شب تاب از میان علفها بسوی بوته های گل میخزند، جغد ها از خواب بیدار شده وبیصدا بالهای سنگین خود را در فضای تیره بحرکت در آورده اند . آسمان اندک اندک از نوری مبهم پر شده است. از کناره افق ، زهره زیبا با اندام سپید خود سر میزند واز رسیدن موکب روز خبر میدهد.

   کودکی یتیم بود م از مال د نیا دو چشم فروزان داشتم که در آنها اثر آرامش دل هویدا بود. با امید وآرزوی روی مرد م شهرهای بزرگ رو آوردم ،اما اینان به من اعتنایی نکردند،زیرا باندازه کافی زرنگم ندیدند.

    بیست ساله بودم که آتشی در دلم شعله بر افروخت ، نا گها ن حس کردم که همه زنا ن را زیبا می بینم و عا شق همه هستم. اما زنها هیچکدام عاشق من نشدند، زیرا زیبایم نیا فتند.

    با آنکه وطنی داشتم ونه شاهی ونه یک وجب خاکی که مال خودم باشد رو بسوی میدان جنگ آوردم تا در آنجا بمیرم .اما مرگ هم مرا نپسندید وبسراغم نیا مد .

    حالا دیگر نمیدانم در این د نیا چه کار دارم وچه باید بکنم ، نمیدانم زیرا زودتر یا دیر تر از آنچه باید بدنیا آمده ام.فقط میدانم که غم د لم خیلی زیاد است ، «لا اقل شما از دعایتان ما را بی نصیب نکنید »

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/10/13:: 1:3 صبح     |     () نظر

..............................................................................................

 

   ای قمری زار که مدام می نالی ، ممکن است با ل های خود را به من عاریت دهی تا سوی دلدار بسوی دلدار پروز کنم.من نیز چون تو از مونس جان ووهمدم جاودان خود دور ماندهام.روی دلارایش هرگز از یادم نمیرود ودر هجرش اشکم روزو شب جاریست.

    بیا از راه وفا بسویش بل وپر گشا وروی درختها وبرجهای سر راهی دمی آرام مگیر،که از فراقش نزدیک به هلاکتم .ای مرغک عشق من،زینهارکه روی نخلها وکنار چشمه ا لحظه ای بیا سایی،یکسر سوی دلدار رووکنار پنجره اش قرار گیر.این نامه رابوی رسان وبجای من بوسه ای از لبلن لعلگونش بستان .

    آنگاه با پیام وی بسویم باز کرد وروی سینه ایکه مدام آتش اشتیاق درونش را میگدازد وهرگز روی آسایش ندیده، از خستگی راه زما نی روی سینه پر دردم بیاسا...

..............................................................................................

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/10/11:: 1:51 صبح     |     () نظر

                                                   آن گاه

در گرده افشانی اشک ها

سهمی خواهم داشت.

                              ...........................................................

               شب ها ؛

       خواب کوچه ها را می بینم

                                  منتظرم

                                           تا کسی از این کوچه بیاید       وخواب ها یم را برایش تعریف کنم                                      خواب هایی که عکس تو را  وهمه درختان

       خیا بان ها                                                     

                         وگل ها ی رنگارنگ

                              در آن پیداست

       ....................................................................................................

                              


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/10/10:: 1:27 صبح     |     () نظر

 

    او مثل پرنده ای عا شق بود ؛ اگر خسته می شد ومی خو است کمی  استراحت کند  در بهترین قصر نگهش می داشتی کمی احسا س غر بت می کرد برایش مثل زندان بود تقلا می کرد ورها می گشت .ظا هرش همیشه آرام می نمود.ولی پشت این ظا هر آرام دلی پر خون از زمانه داشت .خییلی آروم  با وقا ر حرف می زد از صدای بلند وگوش خراش بیزار بود وهر کس رو مثل خودش نمی یافت زیاد با او حرف نمی زد وبا هر کس چند کلوم حرف میزد شیفته خودش می کرد هر جا احساس زندانی شدن می کرد ؛هر قفلی را می زدند می شکست آزادی ورهایی را بیشتر از هرچیزی در زندگی بیشتردوست داشت وبرای انسان های آزاد وآزاد اندیش ارزش زیادی قایل بود .هرگز در زندگی عشقی زود دل نمی باخت واسیر ظواهر زندگی نمی شد ؛درره دوست خوب جانش را فدا می کرد خیلی بی ادعا بودوظاهر وباطنش یکی بود زبان بازی وچاپلوسی را زود تشخیص می داد اگر درعشق به کسی یا علی می گفت: تا آخرش وا می ایستاد حتی در بد ترین شرایط زندگی ...

   ................................................................................                                      


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/10/10:: 1:16 صبح     |     () نظر

                                                                      

   ای شیرین من،ای شیرین تراز م جا ن

ای سرمای عطش زمستان،مگرنمی بینی که تنها گرما بخش وجودم از کنارم گریخته ومرا به تنها گذاشته      

ای بهترین وتنها ترین مونس شبهای تارودراز چله سرد زمستانم.

 ای سرمای عطش زمستان،مگرنمی بینی که تنهاگرما بخش وجودم از کنارگرمم گریخته ومرا به عمق تاریک شب سردوطولا نی زمان سپرده!

مگر نمی بینی که لباس عشق وعاشقی مندرسم  را از تنم دریده،وگوی آتش  ودردم تپش در قلبم انداخته واشک چشمانم یخ زده...

   ای عشق سر کش ومست ودیوانه تر از من،کاری کن شیرینم ، عسلم نزدمن آیدوبخواب عمیقی رویم ودرکناروآغوش هم بمریم وجاودانه شویم ...!.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/10/9:: 2:0 صبح     |     () نظر

نفس زندگیم مثل قفس ؛ میله های آن گرداگرد وجودم را فرا گرفته بود دیگرهیچ ترانه ای؛شعری وغزلی یادم نمی آید همه فکر وذکرم آزادی بی چون وچراست. اگراز زندان تن خود بگریزم دیگر هیچ وقت پا ها یم را تسلیم جاده های سیاه و قیر اندود نمی کنم.
هرگز لحظه های خوش زندگیم را مفت وارزان به دست کسی نمی دهم , اگر از این قفس رها شوم به هیچ پرنده ای فرصت پرواز نمی دم ؛دیگر هیچوقت دل صاحب مرده ام رو ارزونتر از همیشه به کسی نمی با زم .اگرپرنده ای فرصت پروازوازم بگیره با ها ش می جنگم,اگراز قفس رها شوم درختی ساده لوح وبی خبر از از دنیا نم شوم .
هرگز به تبر اجازه نمی دهم روی شاخ وبرگ درختی که لانه کردم با تیغ تیزوبرنده اش تنه ام  رو ببره .اگرجنس دسته تبر از خودم نبود نمی تونست آسیبی بزنه ولی زیاد مطمئن نیستم
پس سعی می کنم حرفهای نگفته رو نگویم ومطا لبی که مرا به قفس نزدیک می کند نخوانم وننویسم ؛اگرآزادیم شروع اسارت دیگری نباشد زندگی خواهم کرد ولی نه بدون توووو...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/10/9:: 2:0 صبح     |     () نظر
    دراین شب مهتابی دوباره بیاد خاطرات سال پیش افتادم ،این باذهای وحشی ،چون طوفان ،نه آرام وآهسته برروی خاکستر آتشم وزیدوقلب متروک ومجروح وفنا وسوخته مرا دوباره مثل ذغال گل کرده پس از مدتها خاموشی به رنک لاله سرخ درآوردوعشق گذشته وبربادرفته مرا دوباره روح وجان تازه بخشید.

    شبهای مهتابی وقتی باتوبودم آنقدرارزش ومنزلت داشت که تصورش دیگربرایم محال وغیرممکن  نباشد.زیرادراین شبهای مهتابی درسیمای ماه ،من آرزوهایم رامثل آیینه درآن میدیدم.وآن رخسارزیبای تو هرگزازجلوی چشمانم نمیروند ومرادیوانه ترنمایان میسازند.

    از آن روزی که ماه شب چهاردهم بود ازمن جدا شدی،لبخندهایم را درکوشه لبانم خشکاندی تا به امشب دیگر به آسمان نگاه نکرده بودم.چون غیراززشتی منحوسی در شب چیزدیگری نمیدیدم وحتی زمانیکه غیرازماه وستارگان همدم دیگری نداشتم.

    از آن شب ببعدوقتی به آسمان نگاه میکردم دستهایم را جلوی چشمانم قرارمیدادم تا مباداچهره معصوم ترا در ماه ببینم ،نه این که دوستت نداشتم ،بلکه نمیخواستم بیشتر از این مجنون شوم.ولی امشب بی اختیار چشمم به ماه افتاد ورخسار زیبایت درنظرم مجسم شد.دیگر نتوانستم خودم راکنترل کنم ومثل دیوانه ای که زنجیر کردنش خطرناکتر باشدوآنشب تاصبح بیش از ده بار به درب منزلتان آمدم ولی هرگز بخودم اجازه ندادم آیفون خونه تونو بصدا دربیارم .درسته دیوانه بودم ولی بعضی چیزها راهنوز میفهمیدم.نمیدانی آنشب راچطوری سپری کردم.  

    اما این شب چهاردهم مثل آن شبهایی که باهم بودیم نبود،سردترازسرد وماه غمگین تر از همیشه وغبارهایی که از جلوی ماه می گذشتند وبر دورش حلقه میزدند اززیباییش میکاستندودرچهره ماه غیرازغم وهجران ودوری وآرزوهای نا فرجام کاملا هویدا بود ومثل من رنگ پریده بود،مثل اینکه دلش مثل من سوخته وکباب شده بود ومثل من خورشیدشو از دست داده بود.درست ده روز پیش بود نمیدانم خودت آن را دیدی یا نه ؟من که دلم برایش سوخت ،بیشتراز خودم به حالش محزون شدم...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/10/7:: 2:15 صبح     |     () نظر
وقتی دلم میگیرد ویادت ونامت برمن غلبه میکند،راه طبیعت را درپیش میگیرم وبرنوک کوه های خاکستری نگاهی می اندازم وبه پرندگانی که ازآشیانه هایشان دسته دسته درآسمان پرواز میکنندوبطرف افق رنگارنگ باجلوه های قشنگشان پرواز میکنند،چشم میدوزم وباخود میگویم کاش بودی ولحظه های غم را باهم فراموش میکردیم وآهسته وآرام درطبیعت قدم میزدیم ودستهایمان رابهم گره میزدیم ومیفشردیم مثل روزهای اول آشنایمون.

    یادت هست چندماه پیش به سبزه زاری رفتیم دستت راازروی دستم ور نمیداشتی ودرجایی که سبزه زارهای زیباومخملی در دامنه ی کوه،درست درجایی که سرچشمه ی رودی غرش کنان راه پر پیچ وخم رامیپیمود وماکنارش دست دردست هم نشستیم.آنجایی که لاله های قرمز سرختراز قرمز بودند،آنجایی که زنبق های وحشی به خورشید عشق میورزیدندولبخند میزدندوآنجایی که گلها خورشید راشیفته خود کرده بودند وبالبخندهایشان خورشید را باآن هیبت وعظمت مجنون میکردند توبودی که دستهایم رابوسه باران میکردی ومیگفتی:هرگز ازت جدا نمیشم؛ ومن مات ومبهوت به چهره نرگس وبنفشه سحر انگیزتو خیره بودم.وآنجایی که بغیراززیبایی چیزدیگری دیده نمیشد،باوجودتو...!یادته دردامان طبیعت ویک گل زرد وحشی را که تنها بود چیدم وبتو تقدیم کردم؛این باریک سبد گل محبوب سرخ ویک شاخه بنفشه راکه مثل توازحجب وحیاهمیشه سرش رابه زیر می افکند وحیای تو راتحسین میگوید،به تو میبخشم.

    اگرروزی قسمت شد ودوباره میرویم وروحمان را از زیبایی ها سیراب  میسازیم ؛من دستانت رامیبوسم ودستهایمان رابسوی پروردگار به آسمان میگیریم وخدای بزرگ رابخاطر عشق جاودانمون ستایش میکنیم. اگر بامن همراه باشی ومرا فراموش نکنی ،میدانم که هنوزم  دوستم داری و،وتابهاری دیگر مراتحمل میکنی!...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/10/7:: 2:15 صبح     |     () نظر

بگذار سرنوشت هر راهی را می خواهد برود

ما راهمان جداست...

این ابرها تا می توانند ببارند


ما چترمان خداست...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/10/7:: 2:13 صبح     |     () نظر


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/10/7:: 2:13 صبح     |     () نظر
<   <<   11   12   13      >