سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که با حق بستیزد خون خود بریزد . [نهج البلاغه]
فانوس 12

 

 فزعون گفت:ای آسیه بگو خدای موسی توراازاین شکنجه نجات دهد وآسیه  درزیر شکنجه ،سخت ناراحت بود ،این خبر به موسی (ع) رسید به خدا عرض کرد :‹‹خداوندا!جان دادن را برای آسیه آسان کن ››

    آسیه درآن حال بسیار سخت با ایمان راسخ که به خا لق بی همتا داشت الله الله  میگفت: وبا خدایش رازونیاز میکرد ‹‹رب ابن لی عندک بیتا فی الجنة ونجنی من فرعون وعمله ونجنی من الفوم الظالمین››‹‹پرودگارا!خانه ای برای من نزد خودت بساز ومرا از فرعون وکار او نجات بده ومرااز گروه ستمگران رهایی بخش!›› درآن هنگام به آسیه الهام شد یک نگاهی به آسمان افکند ،جایگاه خودرا

مشاهده نماید ،آسیه به آسمان نگریست ودیدنیها را دید .آنچه را که دیگران نمیبینند اودید،به سخن دیگر خداوند پرده ازچشم اوبرداشت ومقامش را به وی نشاند،با رضایت کامل وخوشحالی تمام خندید ،وفرعون را متعجب ساخت فرعون گفت:‹‹همسرم دیوانه شده است!درمیان این همه سختی وشکنجه میخندد››وبدین ترتیب روح او به ملکوت اعلی پیوست،ومژده همسری رسول خدا(ص)رادرآن سوی عالم از آن خود ساخت.

                                                         اقتباس از زنان نمونه

                                                       وسیمای زنان درقرآن.

 

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/10/23:: 1:0 صبح     |     () نظر

 

    "ناصرالدین شاه"میخواست سنگ بزرگی از مرمر برای ‹‹قبرآینده››خودش از یزد به تهران بیاورد لذا مخارج آن زیاد بود وسرپرستی وحفظ آن مشکل.

ماموران بین راه سنگ را ازمرمر‹‹توران››واقع درپشت یزد جداکردند وبرروی گردونه بزرگی نهادند که گاوهاآن رامیکشیدند،ولی بسیاری از جاها میبایست خود مردم هم کمک کنند تا گاو وگردونه وسنگ را از گردنه ها بالا ببرند. قرار شده بود هر دهی سنگ را از ده خود خارج کند وبه ده دیگر برساند.

مامورین میگفتند:سنگ قبری است که برای "عتبات" میخواهند ببرند،مردم هم با کمال خلوص نیت حتی دوسه منزل آن را میبردند...*

                                                                   * حماسه کویر بقلم محمد ابراهیم باستانی ص 298

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/10/21:: 1:0 صبح     |     () نظر

تا شاید حقیقت  د ررنگهایش نفوذ کند 

    تا شاعربازبسراید تا دستها،دوبا ره به جوانه بنشینند

   دوگانگی خسته ام میکند.

   نمیتونم،نمیتوانم، باید اندیشید.

   به نقاش بگویید؛ که به چرخش در آید واین بار،مرا که درتاریکی محض

فریاد میزنم تصویرکند،به شاعر بگوییدکه عشق را بسراید.

    با ید باورداشت عشق را

                            شاید رویا ها

                                      درزندگی ما جریان دارد.

    همان آتش ،همان گداختگی راست بود،راست.

    میسوزم ،میگریم، میگدازم.....

    ای باران بشوی غمهایم را ،درد هایم را

    آنگاه به زمینها، به کشتزارها وبه ریشه های گلها برسان،

    تا بماند از من یادی برای ساقه ها،برگها وگلها

                                     یادگاری از من ...


کلمات کلیدی: داستانهای اخلاقی


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/10/19:: 1:0 صبح     |     () نظر

نقل شده که عیسی (ع) ویارانش وباجماعتی ازمردم به طلب باران ازشهرخارج شدند درآنجا حضرت عیسی (ع)به آنها فرمود:هرکس از شما گناهی را مرتکب شده به شهر باز گردد.

   همه به غیر از یک نفرمراجعه کردند.حضرت فرمود :تو هیچ گناهی نکردی ؟

   عرض کرد چیزی بخاطر ندارم.جز اینکه روزی به نماز ایستاده بودم که زنی ازمقابلم من عبورکرد ومن به او نگاه کردم وچشمم بسوی اوچرخید.پس همین که اورفت،انگشت خود را داخل چشمم کردم وآن را درآوردم وبه همان طرف که زن رفته بود پرتاب کردم.

     عیسی (ع) فرمود: تو دعا کن من آمین میگویم؛ اودعا کردوباران نازل شد.1

                                     صداقت سید علی اکبر .یکصد موضوع 500 داستان...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/10/17:: 9:45 عصر     |     () نظر

.ولی من اصلا متوجه نشدم که اون گل نزدیک لانه عقاب بود.وشانس آوردم که عقاب تولانه اش نبود وجوجه های کوچو لو تا من ودیدن شروع به جیغ وداد کردند .فکر کردن من برای شکار آنها بلا رفته ام.

     گل زیبا را چیدم واحساس کزدم کاش نمی چیدم احساس خوبی نداشتم .آمدم پایین با خوشحلی خاصی که داشتم مثل سردار فاتحی بود م که قسطنطنیه را فتح کرده باشم.گل زیبا رو که دراون موقع تموم زندگیم بود بطرف محبوبم گرفتم ولی نه تنها او گل رو ازم نگرفت ،نیشی بهم زد که شاید تا آخر عمر اثرش در دلم مانگار بشه. او گقت :حالا زمان هدیه گل پژمرده وبد بو نیست،زمان اهدا زمرد وبرلیان وسرویس طلا وجواهرات گران بهاست.یه لحظه احساسم به سارا خیلی عوض شد مثل اینکه مارزنگی نیشم بزنه دستام سست وبدنم بکلی از کار افتاد .ویه نوع احساس تنفر جای عشقم نشست.وپشیمونی بهم روآورد. بغض گلویم رو بد جوری میفشرد ومیخواستم هرچه فحش ودشنام وتوهین بلد بودم نثار سارا وخانواده اش بکنم ولی حافظه ام بکلی پاک شده بود.

     خواستم اشک بریزم تا لاقل خودمو کمی سبک کنم ولی هرچه سعی کردم نتونستم .چون عصبانیت بیش از حد اشکام رو خشکونده بود. تنها کاری که کردم رویم رابر گردوندم وبطرف ماشین حرکت کردم وسارا هم پشت سر من اومد وسوار شدیم ودور زدم به طرف شهر حرکت کردیم .دیگه ما هیچ حرفی نداشتیم که با هم بزنیم.درمدت برگشت که حدود سه ساعت طول کشید توی ماشین فقط به آهنگ های غمگین گوش میدادم گوش که چه عرض کنم ،فقط آهنگ پخش میشد من که فرم درآسمانها پرواز میکرد.ولی من تمام غرور رو دروجود سارا که نامرد خودم بود دیدم.حتی یه معذرت خشک وخالی سارا که هیچ هزینه ای هم در بر نداشت ،میتونست دوباره ما رو به زندگی بر گردونه،ولی این کاررو هرگز نکرد وقتی دم در خونه شون از ماشین پیاده شد  سرشو انداخت پایین وبون خدا حافظی رفت.شیشه رو زدم پایین وگفتم :سارا خداحافظی م بهت یاد ندادن ؟برگشت وچیزی نگفت. ومن با عبانیتی که داشتم تکابی به ماشین دادم که دوچرخ عقب چنان دود وغباری راه انداخت که داشتم از کوچه به خیابان اصلی رسیده بودم دود وغبار از جلوی خونه سارا هنوز محو نشده بود وتوآیینه دیده میشد.        

   

 Sayak.blogfa.com


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/10/17:: 10:0 صبح     |     () نظر

     خیلی دوستش داشتم ؛ازدو سال پیش عاشقش بود م ،بلاخره خانواده هامون راضی شدند با هم نامزد کنیم.احساس میکردم که صاحب دنیا شده ام وخوشبخترینم

...مادرم میگفت من ازاون دخترخجالت میکشم وبا مادرشم صحبت کردم.قرار گذاشتیم که پنجشنبه آینده روز چهلم فوته عمت مراسمش تموم بشه  با عروس گلم میریم ویه کم خرت وپرت میگیریم آخه چکار کنم ،پسرم نمیشه .از پدرت خجالت میکشم میترسم ناراحت بشه .اون تنها خواهرش بود که از دست داده!

     ولی بین من وسارا از این چیزا خبری نبود .ما واسه روز جمعه که پس فردا بود .قرار داشتیم.وما روزهای خوب خودمان را بخوبی پشت سر میگذاشتیم وامروز شادتراز د یروز بودیم وهر روز که میگذاشت عشقمون بهم بیشتر میشد ویک ساعت دورتر از هم نمیشدیم .لاقل هر ساعت یه بار از حال هم خبر داشتیم.

     روز جمعه خیلی زود فرا رسید وبه سارا زنگ زدم آماد ه شود وگفتم :همه وسایلی که در کوهستان نیاز داریم برداشتم حتی چادر مسافرتم ور داشتم .چیزی لازم نیست .فقط وسایل شخصیتو وردار.از طرز جواب دادنش احساس کردم ما یل به این تفریح نیست ونوعی ناراحتی روتو صداش احساس کردم ولی نخواستم چیزی بگم تا اولین تفریح شروع زندگیمان رو خراب کنه ...

    با هر زحمتی بود د ونفری به راه افتادیم وبعد از دوساعت به کوهستان بکری رسدیم که شاید شش ماه قبل پای هیچ بشری به اونجا نرسیده !چون اواخر اردیبهشت ماه بود وهنوز کاملا برف کوهها آب نشده بود .جلوی یک صخره ،کنار رودخانه ای که آبش زلال تر از اشک چشم بود نگه داشتم .بااینکه کمی به ظهر مونده بود ولی هوای اونجا کمی سرد به نظر میرسید.

     ازدرون دوتا صخره بلند گلی زرد زیبا بیرون زده بود میدانستم که بوی خوبی نخواهد داشت .چرا که ریشه اش از سنگ سخت تغذیه میکرد.دست به دست هم دادیم واز روی پلی که چوبی بود با عشق وحال خاص گذشتیم ولی اون گل رو نشونی کرده بودم ،هرطور شده می بایست میچیدم وبدست محبوبم می رسوندم.

     با هر زحمتی بود خودم را به بالای صخره رسوند م علی رغم میل باطنی سارا .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/10/17:: 10:0 صبح     |     () نظر

   روایت است "فرعون"پیش ازآنکه به منصب ومقام برسد،سرقبرستانی گدایی میکردومعمولا هرکس هرکس مرده میآورد دفن کند برسبیل خیرات چند شاهی نیاز او میکرد.بعد از مدتی فرعون به فکرافتاد که این چند شاهی را درنرخ معینی مثلا یک قران تثبیت کند وبلا استثنا ازهرصاححب مردهای بگیرد.

   این کار را کرد دید کسی چیزی نگفت.مدتی خودش جلوقبرستان میایستاد هروقت مرده ای میآوردند یک قران طلب میکرد وتا نمیگرفت اجازه دفن میّت را نمیداد،این عوارض کاروباراورا روننق داد چنانچه کسرشأن دانست شخصا عوارض بگیرد ومأموری اجیر کرد،دفتری ومیزی به اختیار اوگذاشت وعوارض را هم افزایش داد به دو قران.مأموراودوقران میگرفت وقبض رسید دریافت میکردواجازه دفن اموات میداد.

    البته کسی هم چیزی به او نمیگفت تا اینکه زد ودختر حاکم مرد،وقتی کسان حاکم او رابردند دفن کنند مواجه شدند با مأمورفرعون وحکایت را به حاکم گفتند.

   حاکم فزعون راطلبید وگفت:شنیده ام تودرقبرستان باج میگیری. فرعون تأیید کرد،حاکم گفت:کی گفته بگیر؟

   فرعون گفت:کی گفته نگیر؟!1

                                                     1-درسهایی از تاریخ


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/10/17:: 9:0 صبح     |     () نظر
      نقل شده است که یکی از دانشمندان بنی اسرائیل رافرشتگان درگورنشاندند
روحش را به او برگردانیده وگفتند:ماماموریم که بتو صدتازیانه بزنیم.پرسید به چه سبب
؟گفتند روزی بی وضو نماز خواندی وروزی دیگر بربنده ناتوان ستمدیده بیچاره ای 
گذشتی که بر او ستم میشدوبتو استغاثه کرد وطلب یاری نمود.امّاتوبه فریاد او
نرسیدی ورفع ضررازاو نکردی.
آنگاه یک تازیانه براوزدندکه قبرش ازآتش پرشد.


                                                 ناسخ التواریخ زنگانی موسی کاظم (ع)

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/10/17:: 1:0 صبح     |     () نظر

     عدهای از هوا خواهان علی (ع)وقتی دیدند دنیا پرستان اواورها کده برای جلب منافع مادی به جانب معاویه میروند به حضور آن حضرت آمده برای جلوگیری ازپراکندگی مردم وپیدا کردن راه حلی برای این کار پیشنهد کردند:یا

امی المومنین! بنظر ما بهتر این است که شما در این بیت المال تجدید نظر کنید و

سیاست تساوی مردم درحقوق وتساوی بهره مندی از بیت المال را کنار بگذارید وسیاست تبعیض را عملی کنید ومثلا اشراف عزب وبزرگان قریش را وکسانی را

که نا رضائی آنها خطری برای دوام وقوام حکومت محسوب میشود وبلاخره کسانی را که احتمال فرار آنها بسوی معاویه میرود همه آنها را بر غیر از عرب وبطور  کلی بر غیر عرب ترجیح بده وسهم بیشتری به آنان بپرداز دراین

        صورت"1" توحتما بر مشکلات پیروز خواهی شد.

     علی (ع)فرمود:میگوئید من شاهد پیروزی را به جور وستم درآغوش کشم؟!نه بخدا قسم من چنین کازی نمیکنم،اگر برای من مالی فراهم شود ودرتقسیم کردن آن بین مردم از اصول مساوات بیرون نمیروم وتبعیض روا نمیدارم.

     پس وقتی که مال متعلق به آنهاست چگونه میتوانم تبعیض قیل بشوم.2

 

                       1-راستی این مشاوران نمیدونستند که اساسا چرااسلام آمدوبا آن همه زحمت وبقیمت هزران جانها و


کلمات کلیدی: داستانهای اخلاقی


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/10/16:: 1:0 صبح     |     () نظر

    ایران من ،ای میهن آبادمن،ای کشور آزاد من، جانم فدایت میکنم

   در لحظه های مستیم،آوازه بشکسته ام ،دربغض های خسته ام

  روحم جدا گردد زتن

  جانم فدای نقشه ات. روحم فدایت میکنم.

  جولانگه جوانیم، میدان اسب چوبیم

  درسم ،کتابم ،هستی یم، نامم به نامت میکنم.

  آموزگار غیرتی، با آوازهای دلنشین ،نام تورا خواند به من- درگوشهای گنگ من.

  تا لحظه های آخری یاد ت نرفته یادمن

  ایران من، ای میهن آبادمن،ای کشورآزاد من جانم فدایت میکنم.

  بعدازخدا حک کرده ام نام تورا در گوش خود،برقلب خود،برقلب این دریایی ام.

ایران من ،ای عصمت جاوید من، ای آتش خاموش من

  نامت چنان خون ورگم،گردش کند در پیکرم.

  ای نام من ،ای اسم من ای شهرت بیدار من ،نامت درخشان میکنم.

  ای پرچم ایران من،سرخ وسفید وسبزمن

  رنگ سفید سبزتو،توتیای چشمان من

 ایران من، پرچم رنگ به رنگ تو نور چشم ملت من

 مادر اصغر حسین(ع) آشناست با پرچم من ،رنگ سفید پرچمم نشان پاک اصغرم.خون گلوی عشق اونشانه سرخی توست ،ایران من.

خون شهید وطنم الهام از حسین من ،مایه افتخارتوست،ای ایران بیدار من.

نشانه پرچم تو ،نشانه مذهب من ،ایمان من،تقوای من، قدرت جسم وجان من.

مثل ابوالفضل علی گر تنمو پاره کنن،گر دستامو قطع بکنند،بدست نامرد نمیدم با دندونم میگیرمت ،ای عشق جاویدان من ،ای پرچم ایران من

افتخارهمه کشورمی ،آبروی مادرمی ،فرزندمی ،هم عزت وقارمی،ایران سر بلند من.

ای وطن پاکتر از اشک شهید،هرکس به تو خائن بشه ،رسوا میشه از بین میره-نابود میشه...

توحتّی ازآب پاکتری،ناپاک نگه نمیداری، غرق میشه ،بیرون میاد جنازه ناپاکش از،خلیج همیشه فارس من .

خیلی وقته جغدان شب چشم طمع دوخته اند برآن خلیج فارس تو(خلیج فارس خرابه نیست) مناسب لانه سازی نیست.

هر ایرانی فرزند توست،از جان خود میگذریم ،یک وجب از خاک تورو یه جرعه از آب خلیج فارس توبدست دشمن نمیدیم

  توافتخار ما شدی ،ما هم فدای تو میشیم ،تاسر بلندترین بشی ...

ایران من،ای میهن آباد من،ای کشور آزاد من جانم فدایت میکنم.

                                                        سعید ایرانی


کلمات کلیدی: داستانهای اخلاقی


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/10/16:: 1:0 صبح     |     () نظر
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >