سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند بی کردار، مانند چراغی است که خود را می سوزاند و به مردم روشنی می دهد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
فانوس 12

    اگردلدار من بخرامد طنازی ویرا میپرستم،اگر بنشیند برظرافت وحیای وی شیفته ام،هرگاه لب به گفتار بگشاید برسخنان شیرین ودل انگیزش عاشقم،زیرا طنازی وشیرین سخنی بروی برازنده است ومراکه خریدار هرسه ام درهمه حال دل گروگان عشق اوست.آنگاه که چین برچهره میافکند،ازپاکدامنی او دلخوشم وهر گاه لب بشکر خنده میگشاید مهربانی وی مرا مجذوب میسازد،سخن کوتاه،هرچه می کند وآنچه میگوید آنچنان زیبا ودلپسند است که مرا به پرستش خود بر می انگیزدودل دربرم آسوده نمتواند گذاشت...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 92/3/2:: 1:46 صبح     |     () نظر

 

 

 

تازه ازتربیت معلم فارغ التحصیل شده بودم،اولین روستا رابرای محل خدمتم که باید بیتوته میکردم انتخاب کردم .بعد ازیکسال خدمت درسال دوم درسازماندهی شرکت کردم ،روستایی راانتخاب کردم که سرویس رفت وبرگشت داشت وازاین بابت خوشحال بودم که میتوانم هرشب به جای تنهایی با خانواده ام باشم. وخوشحال ومسرورازاینکه هم شغلی دارم وهم میتونم خدمتی به کودکان کشورم هرچند کوچک انجام دهم.

     مهرماه بخوبی سپری شد ولی دربیستم آبانماه اتفاقی افتاد که زندگی منو دگرکون کرد .«دانش آموز ضعیفی بود بیش ازبیست دقیقه دیرتر درکلاس شرکت میکرد ومنم چیزی نمی گفتم ،اما همان روز کاسه صبرم لبریز شد وقضیه را پرسیدم ولی جوابی نداد وباعصبانیت یک سیلی به صورت معصوم وسرد وچون یخش نواختم .اما خیلی پشیمون شدم بجای دانش آموزچشمهای خودم پر ازاشک شد،وقتی سرم را پایین آوردم چشما م به کفشاش خورد ،کفشهایش کهنه ومندرس وخیس وپر ازآب بود ،کفش ها را بهانه کردم وایشان را به دفتر بردم ولی هرچه پرسیدم جوابی نشنیدم.کفشهایش را درآوردم پر ازآب وگل بود وپاها برهنه! دیگر هرچی معلم ومدرسه وآموزش حالم بهم خورد حتی ازخودم بیشتر متنفرتر شدم .

رفیقش می گفت :هرروز باید بدستور پدرش به کارهای باباش کمک کند وطویله راتمیزومرتب کند وبعدا بمدرسه برود وازنظر مالی در روستا ازهمه بی بضاعترند وراهش دوره برای اینکه زودتر بمدرسه برسد،هرروز ازرودخانه می گذرد.

    ازخودم وازدانش آموزخجالت کشیدم، دلم میخواست پاهاشو ببوسم والتماسش کنم که مرا ببخشد اما غرورم اجازه نمیداد ،اون روز سرم بسختی  درد میکرد اصلا نفهمیدم کی ظهر شد بااینکه آنروز دیگر به کلاس نرفتم ،همش زیر لب میگفتم من برای این کار ساخته نشدم .ازاین ماجرا سخت متاثر شدم ودرساعت سه بعد ازظهر بخونه رسیدم ویک هفته تمام در بستربیماری افتادم وهمش به خودم میگفتم من لیاقت خدمت به این کودکان محروم راندارم.روزهشتم به اداره رفتم واستعفا نامه ام را به مدیریت آمموزش پرورش تسلیم کردم ،ولی با استعفایم موافقت نشد ویک سال به محل خدمت نرفتم ،سه بار اخطاریه ترک خدمت برایم آمد که به محل خدمتم برگردم اما من تصمیم خودم راگرفته بودم رانندگی تاکسی را دراین کشور به معلمی ترجیح میدادم.

    به اداه کل استان رفتم وهزینه تعهد پنج ساله را طی مراحل قانونی پرداخت کردم واز شغل شریفم که ازکودکی آرزویش راداشتم کنار کشیدم .

    ولی بعضی ازاین مسئولین عزیز ما ازعهده ی حتی یک کاری بر نمی آیند ،بلکه دهها هندوانه را درهر دستشون نگه میدارند که قادر به نگهدای یکیشم نیستند .انصاف هم خوب چیزیه...!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/8/1:: 1:18 صبح     |     () نظر

 

 

   روزی هارون الرشید همراه با وزیر خویش ازجایی می گذشتند ودختری رادیدند که بمردم آب میدهد، خلیفه نزدآنها رفت وازآنها خواست. وازآنها آب خواست. یکی ازدخترها شعری خوان،خلیفه خوشش آمد، وگفت: آیا این شعر را خود گفته ای یا کس دیگری سروده است.

   دختر گفت :خودم سروده ام.

   خلیفه گفت:اگر راست میگویی شعری بخوان که درآن صنعت جناس بکار رفته باشد. دختر برایش خواند.

    باز خلیفه گفت:این شعر مال کس دیگری است؟ دختر گفت :نه خودم گفته ام.

    خلیفه گفت :پس شعری بخوان که صنعت قلب درآن بکاررفته باشد .دختر برایش خوان. ودوباره خلیفه گفت: اگرشعر راخودت میگویی یک شعر دیگری بخوان که درآن صنعت تضاد به کار رفته باشد. ودخترآن شعر راهم خواند.

   بالاخره خلیفه به دختر علاقمند شد وگفت:تواز کدام طایفه ای؟ دختر گفت من دختر بزرگ قبیله هستم وآن وقت خلیفه به وزیرگفت: من میخواهم بااین دختر ازدواج کنم.

   وزیربه دیدن پدردختررفت وگفت: خلیفه دختر شما را میخواهد. پدردخترپذیرفت وگفت:کنیزی است که به خلیفه می بخشم. خلیفه با دختر ازدواج کرد وخلیفه مال بسیاری را از بیت المال به پدر دختر داد وآن دختر یکی ازبهترین وعزیزترین زنان خلیفه شد.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/3/9:: 2:2 صبح     |     () نظر

  

     درزمان قدیم دربصره مردی به نام برقعی خروج کرده گروهی اززنگیان ومردمان اوباش وبیدین زیر پرچمش گردآمدند وجان ومال مردم را به زنگیان بخشید.

    دراین هنگام آن گروه به شهرهجوم بردند،ودخترعلوی ازاهالی بصره راگرفتند وخواستند تعدّی به عفتش کنند،برقعی هم آنان راازاین کارزشت بازنداشت.

    آن دخترجوان چون چنین دید گفت:

    ای پیشوا مراازدست زنگیان بستان،تا دعایی به توبیاموزم که هیچگاه که هیچگاه شمشیربربدن تواثرنکند.

    برقعی دخترراپی خودوگفت:آن دعا رابه من بیاموز،دخترک گفت:

   تواول شمشیرت را باتمام قدرت بربدن من آزمایش کن،تاچون برمن کارگر نشد یقین کنی به سبب این دعاست وقدرآن رابدانی.

    برقعی ازجابرخاست وشمشیرخود راباشد ت هرچه تمام بربدن آن دخترفرود آورد.ودختر درآن حال بیفتاد ودیده ازجهان فروبست.

    رهبر زنگیان از کار خویش پشیمان شد ودریافت که مقصودآن دختر حفظ عفت وپاکدامنی بوده وبدین ترتیب خواسته خود راازبی حرمتی محفوظ نماید.*

                      * داستانهای عبرت آموز


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/2/10:: 9:59 عصر     |     () نظر

جنگ 22روزه غزه

                                                       به کدامین گناه ...

                                                  


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/2/10:: 1:0 صبح     |     () نظر

 

 

     در زمان خلافت حضرت علی (ع) روزی برادرش عقیل به عنوان مهمان به خانه اوکه درکوفه واقع بود،رفت.حضرت علی (ع) به امام حسن (ع) اشار کرد که یک پیراهن ویک ردا ازمال شخصی خویش به عمویش هدیه داد.شب فرارسید وهواگرم بود.علی (ع) وعقیل روی بام دارالاماره نشسته ومشغول گفتگو بودند.  موقع صرف شام شد. عقیل انتظارسفره رنگین داشت،ولی برخلاف انتظار وی،سفره بسیاربسیار ساده وفقیرانه ای پهن کردند.عقیل باکمال تعجّب پرسید:

    -غذاهرچه هست همین هست؟

  امام فرمود:«مگر این نعمت خدا نیست؟ من که خدا رابخاطراین نعمت ها سپاس میگزارم.»

   عرض کرد:« پس من زودتر حاجتم رابگویم ومرخص شوم. من مقدارزیادی بدهکارم .دستوربده که هرچه زودتر قرض مرا ادا کنند وهرمقدار که میخواهی به برادرت کمک کن تا زحمت راکم کرده وبه خانه خویش برگردم.»

    امام پرسید:«چقدرمقروضی؟.»

    گفت :«صد هزاردرهم»

    حضرت فرمود:«برادرجان، این قدرپول ندارم تا قرض های تورابدهم.ولی صبرکن موقع پرداخت حقوق که رسید، ازسهم خودم بر می دارم وبه تو می دهم ،واگر بخاطرخرج عائله وخانواده نبود،تمام سهم خودم را به تو می دادم وچیزی برای خود باقی نمی گذاشتم.»

    عقیل اعتراض کرد وگفت:« خزانه کشور دست توست.توهرمقدار که بخواهی می توانی از آن برداری.چرا مرا به زمان حقوق حواله می دهی؟مگر حقوق توچقدراست؟وحتی اگر تمام آن را به من بدهی،چه دردی از من دوا میکند؟»

     امام جواب دادند:« خزانه دولت چه ربطی به من وتو دارد؟ ما هم افرادی هستیم مثل سایر مسلمانان، من ازمال خودم می توانم به برادرم کمک کنم ولی نه ازبیت المال مسلمانان.»

     عرض کرد:«چه کا کنم؟»

     امام پاسخ دادند:«در بازارصندوقهای کالای تاجران فراوان است.همین که بازارخلوت شد وکسی دربازارنماند، به آنجا برووصندوقها رابشکن وهرچه دلت می خواهد بردار!»

     پرسید:«صندوقها مال کیست؟»

    -مال کسبه وبازرگانان است،اموال نقد ینه خود راآنجا می ریزند.

     عقیل گفت:« به من پیشنهاد می کنی که صندوق مردم رابشکنم ومال مردم بیچاره را که با هزار زحمت به دست آورده اند وبا توکّل برخدا دراین صندوق ها ریخته اند ورفته اند، بردارم وبروم؟»

     حضرت امیر فرمود:« پس توچطور به من پیشنهاد می کنی که صندوق بیت المال مسلمانان رابرای توبازکنم؟ مگر این مال متعلق به کیست؟ این هم متعلق به مردمی است که راحت وبیخیال درخانه های خویش خفته اند. اکنون پیشنهاد دیگری میکنم، اگر میل داری این رابپذیر.»

     -پیشنها چیست؟

     -اگر حاضری شمشیرت رابردار. من نیزشمشیر خودم را بردارم. دراین نزدیکی، شهرقدیمی«حیره» قرار دارد.بازرگانان وثروتمندان بزرگی درآنجا زندگی می کنند.شبانه دونفری می رویم وبه یکی ازآنها شبیخون می زنیم وثروت کلانی دزد یده ومی آوریم!»

    عقیل دوباره اعتراض کرد:«من برای دزدی به اینجا نیامده ام. من می گویم اجازه بده ازخزانه کشور که دراختیارتواست، قرض های مرا بدهند.»

     علی علیه السلام درپاسخ فرمود:«اگر مال یک نفر را بدزدیم ، بهتر است ازاینکه مال صدها هزارنفرمسلمان رابدزدیم.چطور شد که ربودن مال یک نفربه زورشمشیر دزدی است، ولی ربودن مال تمام مردم دزدی نیست؟ دزدی انواع گوناگون دارد وبدترین آن همان است که تو الان به من پیشنهاد می کنی»

                                                    بحار الانوار-علامه مجلسی


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/1/22:: 11:7 عصر     |     () نظر

حامد کرزای رییس جمهور افغانستان وبزرگترین صادر کننده مواد مخدر دنیا ودرظاهرمخالف سر سخت مواد افیونی وخاین ترین شخص به کشور وملت خود می باشد.این چهره را بخاطر بسپارید.شاید روزی به سرنوشت صدام دچارشود...

      عجب صبری خدا دارد...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/1/21:: 2:11 صبح     |     () نظر

 

 

 

     شخصی به نام قدامه شراب خورد.عمرخواست اورا حدّ شرعی بزند.قدامه حیله ای اندیشید وگفت:«زدن حدّ بدمن لازم نیست» زیرا خداوند می فرماید:«برآنانکه ایمان آورده وکردار نیکو کرده اند،درچیزهایی که می خورند باکی نیست، تا آنگاه که پرهیزکاری وعمل صالح داشته باشند.»1

     عمر حرف اوراباورکرد واورا حدّ نزد.

     خبر به مولای متّقیان رسید.آن بزرگوارنزد عمر رفت واورا بازخواست کرد وفرمود:«چرا قانون خداوند را اجرا نکردی؟»

     عمر همان آیه را برای خضرت خواند.امام درپاسخ فرمود:«قدامه شامل این آیه نمیشود،زیرا آنها که ایمان به خداوند آورده اند وکارنیکوانجام داده اند،حرام خدا راحلال نمی کنند.قدامه را باز گردان وازاوبخواه که توبه کند.اگرتوبه کرد اورا حدّ بزن واگر توبه نکرد بایدبه قتل رسد زیرا با انکار حرام بودن شرابخواری، از دین اسلام خارج شده است.»

     خبر به قدامه رسید،نزد عمر وتوبه کرد وازگناه دست کشید.اما عمرنمیدانست حدّ ااوچقدراست .پس ازامام پرسید.آن گرامی فرمود:«هشتاد تازیانه است»*                                                   

      1-سوره مائده آیه93*ارشاد -شیخ مفید     

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/1/20:: 6:30 عصر     |     () نظر

 

           جمعیت کودکان یتیم درمراسم شهادت حضرت علی (ع) 

   زن بیچاره ای مشک آب بزرگی را به دوش گرفته بود ونفس نفس زنان به سوی خانه اش می رفت.مرد ناشناسی به او رسیدومشک آب راازاوگرفت وخودش به دوش کشید.کودکان خردسال زن، چشم به در دوخته،منتظرآمدن مادربودند.درخانه بازشد.کودکان معصوم دیدند مرد ناشناسی همراه مادرشان به خانه آمد که مشک آب بردوش داشت. مرد ناشناس ظرف آب را برزمین گذاشت واززن پرسید:

     -معلوم است که مرد نداری که خودت آبکشی میکنی.چطورشده بی کس مانده ای؟

    زن آهی کشید وگفت:«شوهرم سربازبود.علی بن ابیطالب اورا به یکی از مرزها فرستاد واودرآنجا کشته شد.اکنون من مانده ام با چند طفل خردسال.» مرد ناشناس دیگر هیچ حرفی نزد،سربه زیرانداخت وخداحافظی کرد ورفت. اما خیلی زودزنبیلی برداشت ومقداری آذوقه از گوشت وآردوخرما، درآن گذاشت ویکسره به همان خانه رفت.

    زن گفت:«خداازتوراضی باشد وبین ماوعلی هم خدا خودش داوری کند.»

      مرد ناشناس گفت: « دلم می خواهد ثوابی کرده باشم،اگر اجازه بدهی،خمیر کردن وپختن نان یا نگهداری اطفال را من برعهده بگیرم.»

     زن جواب داد:« بسیارخوب.ولی من بهتر میتوانم آرد خمیرکنم ونان بپزم.توبچّه ها رانگهدار تامن ازپختن نان فارغ شوم.»

     زن دنبال کار پختن نان رفت. مرد هم مقداری از گوشتی راکه آورده بود،کباب کرد وبا مقداری خرمابا دست خود به بچّه ها میخورانید وبا گذاشتن هر لقمه به دهان کودکان با چشمهای اشکبار می فرمود : « بچّه ها علی ابن ابیطالب را حلال کنید،علی درحقّ شما کوتاهی کرده..علی راحلال کنید...»

     وقتی خمیرآماده شد،زن صدا زد: « بنده خدا،تنورراآتش کن.»

     مرد ناشناس رفت وتنور را روشن کرد.شعله های آتش زبانه کشید.آنگاه اوچهره خویش را نزدیک آتش کرد.وبا خود می گفت:«حرارت آتش را بچش. این است کیفر کسی که درحقّ وکاریتیمان وبیوه زنان کوتاهی کرده است.»

     درهمین موقع زنی از همسایگان به آن خانه سرکشید ومردناشناس را شناخت وبه زن همسایه گفت:« وای برتو!این مرد را که به کمک گرفته ای نمی شناسی؟اوامیرمومنان علی بن ابیطالب است.»

     زن بیچاره هراسان جلو رفت وعرض کرد:«بسیارخجل وشرمسارم، مرا ببخشید.»

     امام فرمود: «نه،من ازتومعذرت میخواهم که درکارتو وفرزندانت کوتاهی کردم.»

     بعد ازآن،حضرت مرتب به آن خانه سر میزد وآن خانواده راازنظر غذا وپوشاک تامین می کرد.

                                                             بحارالانوار مجلسی

 

 

 

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/1/18:: 2:8 صبح     |     () نظر

 

 

نوبل مخترع دینامیت 

     چیزهای بسیاری تاکنون چهره تاریخ بشرراساخته وپرداخته اند.ولی بی شک کشف مواد منفجره یکی ازمهمترین آنها به شمار میرود.

     برطبق آنچه از قدیم گفته اند چینی ها باروت را درزمانی پیش ازعصرمسیحیّت درست کرده بودند.ولی این ماده ازهنگامی شروع به گسترش درسایرنقاط جهان کرد که به دست اروپائیان افتاد.

     اروپائیان درقرن چهاردهم استفاده از باروت را آغازنمودند.

     نوعی قدیمی باروت ازترکیب گوگرد،زغال چوب ونیترات ونیترات پتاسیم(شوره قلمی)ساخته می شد. تا اواخر قرن نوزده پیوسته همین نوع باروت را بیشترمصرف می کردند.

    درسال1845یک شیمیدان آلمانی به نام شونباین الیاف پنبه رابامحلولی از اسید سولفوریک واسیدنیتریک بعمل آورد.ازآن فراورده ای ساخت که به صورت الیاف وبه رنگ کاملا سفید همانند خود پنبه بود.نامش را نیترو سلولز یاپنبه باروتی نهادند.این ماده ازباروت بمراتب بیشتر قابل انفجار بود.

    درضمن یک دانشمند ایتالیایی به نام اسکانیوسبررو نیزدست به آزمایش دیگری زد.وی گلسیرین رابرای این منظور انتخاب کرد.محلولی بسیار قوی ازاسید سولفوریک واسید نیتریک را برداشت وقطرات گلسیرین رایکی پس ازدیگری درآن محلول چکانید.فراورده این آزمایش نیتروگلسیرین بود که قدرت انفجارش از«پنبه باروت» هم شدیدتر بود.

     حدود بیست سال بعد آلفرد نوبل شیمیدان سوئدی،برحسب تصادف نایل به کشف دینامیت شد.

    اوقبلا با«نیتروگلیسرین » کار می کرد.ولی می دید که این مادهّ خطر ومشکلات بسیار زیادی دارد.گرچه راهایی برای ایمنی ازآن اندیشیده بود،ولی سروکارداشتن باچنین مادهّ ای همیشه خطرناک مینمود.حتی گاهی به هنگام حمل ونقل آن نیز انفجار مهیبی رخ می داد.

     روزی نوبل داشت قوطی های محتوی نیتروگلسیرین راازدرون ظرفی برمیداشت که که آن ظرف از دیاتومیت ساخته شده بود.ناگهان نوبل متوجه شد که مقداری نیتروگلسیرین ازدرون یکی ازقوطیها تراوش کرده  وبا دیاتومیت بهم آمیخته است.از این ترکیب،جسم بسیارسختی پدیدآمده بود که نوبل رامتوجه ساخت که نیتروگلسیرن توام با دیاتومیت،مادهّ منفجره ای می سازد که دربرابر ضربه حساسیت کمتری دارد. همین امرنوبل رابه کشف دینامیت رهبری نمود.

    

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/1/17:: 1:26 صبح     |     () نظر
<      1   2   3   4   5   >>   >