سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ یهودیى او را گفت پیامبر خود را به خاک نسپرده درباره‏اش خلاف ورزیدید . امام فرمود : ] ما در باره آنچه از او رسیده خلاف ورزیدیم نه درباره او ، لیکن شما پایتان را از ترى دریا خشک نگردیده پیامبر خود را گفتید « براى ما خدایى بساز چنانکه ایشان را خدایان است ، و او گفت شما مردمى نادانید » . [نهج البلاغه]
فانوس 12

 

     آیا تا کنون به استخری پرازآب نگاه کردید؟آیا دیده ایدکه چگونه عکس آسمان ودرختان برسطح آرام آن نمایان می گردد؟

     چنین استخری درواقع یک آینه است،زیرا آینه چیزی جز یک سطح صاف نیست که نور رامنعکس می کند وتصویری راپدید میآورد.

     برای مثال،هرگاه نسیمی برخیزد وموجی برسطح آب استخربیندازدعکسی درآن دیده نمیشود.

     درروزگارقدیم،آینه راازصفحه فلّزی جلاداده،می ساختند.ولی سپس آینه راازصفحه ای شیشه که پرداخت شده بود،می ساختند که البته پشت آن رانقره اندود هم می کردند.

     پس‌ آینه واقعی آن صفحه شیشه ای نیست،بلکه این نقره است که نوروتصویر رامنعکس می سازد.شیشه رابرای این قرار می دهند که نگذارد نقره تار شود ویا خراش بردارد.

     ما نمیدانیم درروزگارقدیم چه موقع بشر به فکرآینه افتاد.ولی شاید این فکر اززمانی پیدا شده باشد که اوعکس خود را درسطح آب پیدا کرد،وشاید هم برسبیل اتفاق روزی برخی تکه های صاف فلزی بدست آورد ودید عکسش درآنها نیز می افتد.

     هنگامیکه به دوره تمدن یونان،مصر وروم میرسیم می بینیم که آینه، بصورت یک چیز معمولی، به وسیله مردم استفاده میشد.یعنی درآن زمان آینه های کوچکی درهمه جا متداول بود ومردم آنها را همراه خود می داشتند.واین آینه ها ازقطعه های گرد وکوچکی ازبرنج وبرنز،ونقره وطلا ساخته میشد.

     همانگونه که امروزه کودک از تماشای آینه دچارحیرت میشود،درآن روزها نیز بشر درباره آینه با معماهایی روبروبود.ازاین روفکرمیکردکه بایدیک نیروی سحرآمیزی درآن نهفته است.

    به همین علت بود که یک عقیده خرافی درباره شکستن آینه پیداشد.یعنی آنکه مردم شکستن آن را شوم می پنداشتندومی گفتند هرکه آینه ای بشکند باید درانتظارآسیبی باشد.

     نخستین مردمی که توانستند باشیشه وجیوه وقلع،آینه بسازند،مردم «ونیز»بودند.حدودسال 1300 م بود که آنان شروع به ساختن چنین آینه هایی کردند.آنگاه طولی نکشید که این آینه هاجایگزین آینه های فلزی گردید.یعنی همان آینه هایی که هزاران سال مورد استفاده بشر قرار گرفته بود.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/1/16:: 2:18 صبح     |     () نظر

 

     عمر،رضی الله عنه،پیش ازمسلمان شدن به خانه خواهر خویش درآمد،خواهرش قرآن میخواند:طه انزلنا...به آوازبلند.چون برادررادید پنهان کرد وخاموش شد،عمرشمشیربرهنه کردوگفت:البته،بگو که چه میخواندی وچرا پنهان کردی؟ والا گردنت راهمین لحظه به شمشرببرّم،هیچ امان نیست.خواهرش خیلی ترسید وخشم ومهابت اورا می دانست.ازبیم جان مقرّشد،گفت:از این کلام میخواندم که حق تعالی دراین زمان به محمّد(ص) فرستاد وفرمود:بخوان تابشنوم.سورة طه رافروخواند،عمر،عظیم خشمگین شد.غضبش صدچندان شد وگفت:اکنون اگر تورابکشم این دم زبون کشی باشد.اوّل برم سراوراببرّم.آن گاه به کارتوپردازم،همچنان ازغایت غضب باشمشیر برهنه روی به مسجد مصطفی (ص) نهاد.درراه چون بزرگان قریش اورادیدند،گفتند:هان!عمر قصد محمد داردالبته اگرکاری خواهدآمدن از این بیاید.زیرا عمربا قوت ورجولیّت بود وبه هرلشکری روی می نهادی البته غالب گشتی،ایشان را سرهای بریده نشان آوردی تاحدی که مصطفی(ص) می فرمود همیشه که خداوندا ! دین مرا به عمرنصرت ده یا بابوجهل.زیرا آن دو درعهد خود به قوّت ومردانگی رجولیت مشهوربودند.وآخرچون مسلمان شد،همیشه عمرمی گریستی ومی گفتی یا رسول الله وای برمن اگربوجهل رامقّدم میداشتی ومیگفتی که خداوندا!دین مرا بابوجهل نصرت ده یا به عمر،حال من چه بودی ومن درضلالت می ماندمی.

     فی الجمله درراه باشمشیربرهنه روی مسجد رسول(ص) نهاد درآن میان جبرائیل (ع) وحی آوردکه یا رسول الله عمر می آید تا روی به اسلام آورد،درکنارش گیر.همین که عمر وارد مسجد شد بوضوح دید که نوری ازنور بپرّید ازمصطفی (ص) ودردلش نشست نعره ای زد وبیهوش افتاد.مهری وعشقی درجانش پدیدآمد ومیخواست که مصطفی،علیه السلام،گداخته شودوازغایت محبّت محوگردد. گفت:اکنون یا نبی خدا!ایمان عرض فرما وآن کلمه مبارک بگوی تا بشنوم،چون مسلمان شد،گفت:اکنون به شکرانه ی آن که به شمشیر برهنه قصد تو آمدم وکفارت آن بعد از این از هر که نقصانی درحقّ تو بشنوم امانش ندهم وبدین شمشیرسرش را ازتن جدا گردانم. ازمسجد بیرون آمد ناگاه پدرش پیش آمد.گفت: دین گردانیدی،فی الحال سرش را ازتن جدا کرد وشمشیر خون آلود در دست می رفت.بزرگان قریش شمشیر خون آلود دیدند وگفتند:آخروعده کرده بودی که سرآورم،کو؟گفت:اینک این سر را ازین جا بردی.گفت:نی، این آن سرنیست«این آن سری ست».

 



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/1/15:: 6:0 صبح     |     () نظر

 

 

      دانشمندان دلایلی دارند که می گویند:پیدایش بشر دریک مکان معین بوده،وهمه نژادهای بشری ازیک نیای مشترک به وجود آمده  نیای مشترک بشر،آنگونه که برخی ازدانشمندان گفته اند ،بسیارشبیه به بشر امروزی بوده وجای پیدایشش نیز درآسیا پنداشته میشود.

     برخی دیگر ازدانشمندان معتقدند که بشرهای ابتدایی درچند محل متفاوت وزمانهای مختلفی،پدیدآمدند.سپس باهم برخورد کرده وبا آمیزش،نژادهای امروزی راپدید آوردند.

     حدود500 هزار سال پیش،درآسیای غربی اجدادبشر،درگروههای کوچکی،زندگی میکردند.

     دراین گروههای کوچک وازهم جدا،نخستین علایم اختلاف درشکل سر،کاسهُ چشم ویااختلاف درساختمان بدن پدیدآمد.سپس این گروهها درجستجوی جاهای جدیدی برای زندگی خود برآمدند.

     حدودسیصد هزارسال پیش چند گروه از انسانهایی که درآسیای غربی می زیستند،به طرف جنوب شرقی یعنی اندونزی، به راه افتادند.برخی هم رو به شمال، به طرف چین حرکت کردند.

     اندکی بعد،مهاجرتهای دیگری رخ داد وانسانها به سایر نقاط زمین کوچ کردند.برخی ازآنها به علل گوناگونی تغییر شکل دادند وبرخی دیگر باهم درآمیختند.

     محققان جدید میگویند:بشر دارای سه «ریشه» یا سه بخش عمده است.که عبارتند از:

     1-قفقازی که شبیه مردمی است که درکوههای قفقاز زندگی میکردند.اینها رادانشمندان قدیم،نمونهُ نژاد«سفید» می پنداشتند.

     2-مغولی که مردمی شبیه مغولهایی است که درمغولستان آسیا زندگی می کنند.

     3- زنگی که شبیه سیاهانی است که درمناطق جنگلی افریقا زیست داشتند.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/1/13:: 9:0 عصر     |     () نظر

          ازعشق پاکم خسته ای 

      باهرکسی نشسته ای

      چشم ودلت روبسته ای...!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/1/12:: 10:45 عصر     |     () نظر

 

    تو که با ما نشدی همدم وهم درد برو

                               موقع رفتن اگر نیم نگاهی بکنی مارابس

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/1/8:: 1:33 صبح     |     () نظر

  

                                                            صومعهُ سن ماری

   دربنی اسراییل برصیصیا نام  عابدی بود که آوازه ی زهد او به مشرق ومغرب رفته بود .هرجا رنجوری بود؛ آب می فرستادی تا شفا می یافت.چنان معروف شده بودکه طبیبان  آن روزگار بیکار شده بودند.شیطان لعین ، آن حسود درکمین، آن دشمن کهن، آن ملعون حطب کن آهن می خایید وچاره ای نداشت. شبی آن ابلیس لعین روی به فرزندان خود کرد وگفت که هیچ کس نیست ازشما که مرا ازاین غصّه برهاند واین مرد رادردام خامی افکند؟

     از میان پسرانش یکی به دعوی برخاست که این برمن نویس وازمن شناس، دل تورا من ازاو خنک گردانم.

    آن بچه دیو گرد عالم گشت وزن خوب وبا جمال باعقل باحسب ونسب پر نمک پرشیوه می جست ومیگزید ازبهر زاهد.خانه بخانه شهر به شهر.ازقوّت حسد شیطانی ننگ قوّادگی وسیه رویی فراموش کرده بود.بسیا جست.جوینده یابنده بود .خنک آن کس که جوینده ی چیزی بود که آن چیز به جستنش بیرزد.همچون شکارخوک نبود که اسب را خسته کند...

     آن لعین بعد ازجستجوی زیاد دختر پادشاه آن دیار را انتخاب کرد که جمال او به نهایت وغایت رسیده بود.درمغز آن دختر درآمد واورادیوانه کرد.پادشاه اطبّا وحکما را جمع کرد.همه درعلاج اوسست شدند.شیطان درلباس زاهدی بیامد وگفت :اگر خواهید این دختر ازاین رنج خلاص یابد، این دختر رابر برصیصیا برید تا اوافسون ودعا بخواند واوراازرنج برهاند. ایشان نیز چاره ندیدند. دختر را نزد برصیصیا بردند. دعا کرد دیو اورارها کرد تا اوصحت یافت تا این پادشاه برقول این دیو باری دیگر اعتماد کند.دختر را به صحت آوردند وشادی کردند.بعد از مدتی بازش دیوانه کرد ایشان عاجز شدند. دیو به همان صورت گفت: این را بربرصیصیا برید اما زود باز میاورید.مدتی مدید، چندانکه هم او خبر کند که صحّت یافتم ، ببرید.دختر راآوردند چو صد ها هزار نگار بربرصیصیا وگفتند که این پیش تو مدّتی تا تمام صحّت یابد که مارا چنین گفته اند وچنین نموده اند.

     دختر رادرصومعه زاهد تنها گذاشتندوبازگشتند.دختر ماند درصومعه ،زاهد اگر آن زاهد عالم بودی ،هرگز درصومعه ی خلوت دختر را قبول نکردندی،قال النبی علیه السلام «لا خخلوا امراه مع رجل فی منزل الا وثلالثمها الشیطان»؛ هرگز زنی جوان با مردی درموضع خالی جمع نیایند،الاّ که شیطان میانجی ایشان باشد.

     القصّه بطولها، چندان کرد وزد وگرفت که برصیصیا میل تمام تمام شد با دختروبا دختر صحبت کرد،دخترحامله شد.شیطان به صورت آدمی بیا مد پیش برصیصیا وبرصیصیا را متفکّر دید .گفت موجب فکرت چیست؟ برصیصیا قصّه با او بازگفت که دختر حامله شده است،گفت تدبیر آنست که دختر  را بکشی وبگویی که مرد دفنش کردم برصیصیا چاره ندید، چنان کرد.شیطان بیامد به صورتی که دخترصحّت یافت، بیایید وببرید.خادمان پادشاه وحاجبان بیامدند ودخترراطلب کردند.برصیصیا گفت:دختر مرد ودفنش کردم. باز گشتند، تعزیت داشتند.شیطان به صورت دیگر رفت پیش پادشاه وگفت دختر کو؟پادشاه گفت:نزد برصیصیا بردیم، آنجا وفات یافت.گفت: که  می گوید؟ گفت برصیصیا میگوید.گفت: که دروغ می گوید.او با دختر صحبت کرده است ودختر حامله شده است.ودختر راکشته است واگر باور نمیکنید، باز کاوید تا ببینید.

     پادشاه هفت بار ازمقام خودبرخاست وبه مقام دیگر می نشست وباز برمقام  خود میآمد،آشفته وپریشان، برسرآتش.بعد ازآن پادشاه بر نشست وبا جماعتی وسوی صومعه ی برصیصیا رفت.واورا گفت دخترکجاست؟گفت وفات یافت دفنش کردم.گفت: ماراچراخبرنکردی ؟گفت مشغول بودم به اوراد، ترسیدم.پادشاه گفت:اگر خلاف این ثابت شود،چون باشد؟زاهد درشتی نمود،باشد که پیش رود.پادشاه فرمود آن مقام را که نشان کرده بود،باز کاویدند.دختر رابیرون آوردند کشته. برصیصیا رادستها بستند وریسمان درگردن اوکردند وخلایق جمع شدند.برصیصیا با خود می گفت ای نفس شوم!شاد می بودی به آنکه دعای تو مستجاب میشد وشاد می بودی برآنک دردل ودیده ی خلقان عزیز وعظیمی وشاد می بودی به احسنت وشادباش مردمان ومی ترسیدی که نباید که قبولم کم شود وبه حقیقت آن همه مار وکژدم بود.قبول خلق مار پر زهر است.باخویشتن آه می کرد وسود نبود.آوردندش زیر داربلند نردبان بنهادند،طناب فرو آویختند.آن ساعت که درگردن او می انداختند، همان شیطان خود رابدان صورت بدو نمود وگفت: این همه بر تو من کرده ام وهنوز قادرم.چاره ی تودست من است.مراسجده کن تا تورا برهانم. گفت:این چه مقام سجود است،گردن من درطناب است!گفت به سر اشارتی بکن، به نیّت سجود واعاقل یکفیه الاشاره.برصیصیا از حلاوت جان سجود کرد. طناب درگردنش سخت شد.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/1/7:: 8:0 عصر     |     () نظر

 

     از دورهُ جوامع بسیار ابتدایی، بشر پیوسته آتش را میشناخته است.دربرخی ازغارهای آسیا ،که بشر صدها هزار سال پیش درآن می زیسته است تکه هایی ازچوب سوخته بدست آمده است.که درمیان سنگهایی بوده که میگویند بشر درمیان آتش بر می افروخت ومانند بخاری ازآن استفاده می کرد.

    البته ما در این باره فقط میتوانیم چیزهایی راحدس بزنیم. مثلا بگوییم که بشر درروزگار قدیم، پیش ازآنکه بداند چگونه آتش برافروزد، مدتها آتش آماده ای دراختیار داشت وازآن استفاده می کرد.

     شاید از این گفته تعجب کنید. ولی مگر ممکن نیست که براثر برق هوا بوته یا درختی آتش گرفته باشد.آنگاه این آتش برای مدتی آرام آرام بسوزد وبشر با آن آتش، چیزهای دیگری راروشن کرده وسالهای سال به همین ترتیب آتش رادرخود باقی نگاه داشته باشد.

     باز ما میتوانیم بخوبی حدس بزنیم که چگونه غارنشینان توانستند خودآتش برافروزنند.آنان هنگام پای کوبیدن برفراز سنگپاره ها، درفضای تاریک غار، متوجه جرقه هایی شدند که از برخورد برخی سنگها بر میخاست .

     با این وصف چه بسا که نسلهای پیاپی آمده باشند تا بالاخره روزی کسی به این فکر افتاد که دوسنگ رااززمین بردارد وبه منظور ایجاد جرقه آنها رابرهم بکوبد.

     توجه به زندگی انسانهای عقب افتادهُ امروزی نیز راهی است که ازآن ما میتوانیم حدس بزنیم که بشر نخستین چگونه به وجودآتش پی برده. چه برخی از انسانهای امروزی درمرحله ای زندگی می کنند که پدران گذستهُ ما، هزاران سال پیش، همانگونه زندگی داشتند.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/1/4:: 1:0 صبح     |     () نظر

 

 

سلطان محمود غزنوی 

    سلطان محمود را، رحمه الله علیه، اسبی بحری آورده بودند.عظیم وخوب وصورتی به غایت نغز داشت،روزعیدسوارشدبرآن اسب،خمله خلایق به نظاره بر بام ها نشسته بودند وآن را تماشا می کردند.مستی درخانه نشسته بود واورابازور تمام بربام بردند که تونیز بیا تا اسب بحری را ببینی.گفت: من به مشغولم ونمی خواهموپروای آن ندارم فی الجمله چاره ای نبود،چون برکنار بام آمد وسخت سرمست بود سلطان میگذشت.چون مست سلطان را برآن اسب دید، گفت:این اسب راپیش من چه محل باشد که اگر درین حالت مطرب ترانه ای بگوید وآن اسب ازآن من باشد،فورا به اومیبخشیدم ؛چون سلطان آن راشنید خیلی خشمگین شد.فرمود که اورابه زندان محبوس کردند.هفته ای برآن بگذشت. این مرد به سلطان کس فرستاد که آخر گناه من چیست؟وچه جرمی مرتکب شدم؟سلطان فرمود اورا حاضرکردند. گفت: ای رند بی ادب!آن سخن را چرا گفتی ؟وچه منظوری داشتی؟ گفت:ای شاه عالم!آن سخن را من نگفتم،آن لحظه مردکی مست بر کنار بام ایستاده بود،آن سخن راگفت ورفت.این ساعت من آن نیستم. مردی ام عاقل وهوشیار،شاه را خوشآمد،خلعتش داد واززندانش استخلاص فرمود.

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/1/3:: 1:0 صبح     |     () نظر

 

 

   ای پسر،گر که تورا هست به سر هوش،بکن پند مرا گوش ومکن هیچ فراموش که امروز سه کار است و سه راه استکه هر کس که شود خام ودر آن راه نهد گام به جان تو سرانجام،به جز لعنت و دشنام نصیبش نشود.اول ان این که اگر نوکرو کلفتزتو خواهندوتوزین گونه زن ومرد کسی در نظرت هست نشانی مده ودست به دلالی بی پول مزن،چون کهدگر هرچه که نوکر بکنددزدی و کلفت شکند کاسه وخانم عصبانی بشود،بانگ برآرد که"الهی تنه اش زیر سه من گل برود آن که بیاود برای من بدبخت چنین نوکربد یا که چنین کلفت بی جربزه ی بی هنری را."          ثانیا گر که رسیدی به یکی مرد عزب،کو همه شب در پی عیش است و طرب.مصلحت آن است  که پندش بدهی تا کند از لهو و لعب دوری و زن گیردوتشکیل دهد عائله ای را ،لیک مگوپیش وی از خوبی رفتار فلان دختر و کردار فلان زن سخن و سعی مکن تا که دو تن را برسانی به هم و واسطه ی وصلت آن ها شوی.جهد مکن تا به جوان عزبی زن بدهی یا که زنی را بدهی شوهر از ان رو که پس از چند صباحی چو درافتند به جان هم و با هم به سر مسئله ای جنگ نمایند،پی لعن گشایند دهان خودوگوییندکه:«ای لعنت حق باد برآن کس که میانجی شد وآوردبرای من بدبخت چنین همسر بدگوهر بی پا وسری را.!»

     ثالثا گر یکی از جمله خویشان ورفیقان وعزیزان توبیمارشد ناخوش وازپای درافتاد وتو رفتی به عیادت، چورسی برسراو،یاکه دم بستراو، باش مواظب که برایش نشوی دکتروبیهوده طبابت نکنی.چون که اگراوزدوائی که توگفتی سرشب نوشد وتاصبح بمیرد همه گویند که:«تقصیرفلانی است که بااین که ندارد خبرازفن پزشکی، سرشب آمد وکشکی زمدارای مرض حرف زد ودادفضولانه به بیمار دوائی وبه داروی زیان آور خودکشت چنین آدم والاگهری را!»

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/1/1:: 2:0 صبح     |     () نظر

      کاش می تونستم یه روز من از تو دل برکنم

                                                       امّا چه فایه هنوز،اسیر چشمات منم

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 90/12/29:: 12:28 صبح     |     () نظر
<      1   2   3   4   5   >>   >