سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] بهترین کارها آن بود که به ناخواه خود را بدان وادارى . [نهج البلاغه]
فانوس 12

 

    بله من ترسوترازاونیم که شما فکرمیکنید...شما به قصد

سرقت اون نوار کاست که در دست من امانت بود ودوستت سحرتوباغ بود... نمیدانم به شما چی گفته بود که تن به این کار داده بودید والا بود ونبود نوار به حال وروزشما مربوط نمی شد... این مصلحت خدا بود که نتوانسته بودید به نوار دسترسی پیدا کنید والا نوار توی همان کشویی که قفلش توسط خود شما شکسته شده بودداخل یک پاکت سفید رنگ گذاشته شده بود وشما به رویش پرده کشیده وازدید شما مخفی کرده بود ... میدانید چرا؟چون با لو رفتن اون نوار شاید بیش ازده نفر کارشان را ازدست میدادند یعنی نان حدود40 نفر بریده میشد. .. اون نوار ازشخصی بمن رسیده بود که چند میلیون تومان حق سکوت گرفته بود ...ازقضای روزگاراین شخص 6ماه قبل ازادعای شماقرار شد با من یک سفر برون شهری کند .چندتا نوار آورده بود که به طولانی راه نردبان بگذاریم ومن ابن نوارو بهش پس ندادم وگفتم این کاست آخرش کار دستت میده ...برگشت وگفت :بری امنیت جانم چند تای دیگر ازاین کپی دارمعشایدم دروغ میگفت...

     واین نوار آخرین سپربلای من بود وسند ادعای دروغگویی ادعا...ورسوایی تو وآزادی من...

     ... وپس ازاینکه ازاتاق قضاوت ترسان ولرزان بالبانی خشکیده مثل کسی که بیش ازده روز آب را ندیده باشد وگلوی بغض کرده بیرون اومدم ...« اولین کاری که کردم این بود که به سردسته متجاوزین که چندین بارم تهدیدم کرده بود وگفته بود اول با تبر می ترسونمش اگر نوار ونداد با اسلحه میکشمش...»زنگ زدم وگفتم اگه این ماده سگاتو ازخیابونا جمع نکنی بعدا ازمن کلایه نکن...دفعه بعد که به اتاق محاکمه برم قبل ازمن ویا شاید یه هفته قبلش نوار رومیز قاضی خواهد بود...دیگر من نمی دانم چه اتفاقی بین شما افتاد که شما تن به رذالت داده وبا لکه ننگ رسوایی دروغین که خودت بر پیشانیتون زده بودید... با چه حیله ای شکایت را پس گرفتید.... میدونید شاید با خودتون بگید این اطلاعات را از کج آورد ه ام؟چون غیر از سحر کسی اسم مستعار منو نمیدانست... وقتی در اتاق قاضی گفتید این شخص با نام ... مرا اغفال کرد .در آن لحظه خیلی مضطرب بودم ولی بعدا همه چی را متوجه شدم... میدانم که حالا خانه نشین شدی ونمیتوانی بیرون بروی واینم میدانم که این مطالب را حتما خواهید خواند...یادت هست اولین روز بهتون گفتم نه آبروی خودت راببر ونه مرا رسواکن...بیگناه پای دار میرود اما بالای دار نمی رود...آری من از آدمایی که با نااهلان پرسه میزنند بیشتر میترسم ...ولی ازرحمت خدا غافل نیستم شکر گزارم...

                                                              خلاصه ای ازیک خاطره-دفتریادداشت- "رهگذر"



نوشته شده توسط مهیارایرانی 93/7/6:: 1:42 صبح     |     () نظر

    

آری باید ترسید،ازتوواطرافیان توکه مثل گرگ درمحیطت پرسه میزنن!باید اززنانی مثل توترسید،باید گم وگورشد،باید دورشد ورفت.چون جای ماندن نیست،اگرترسیدی ورفتی ،جان وآبرو وحیثیتتو نجات دادی...وگرنه یک برچسب ومهررسوایی برپشتت داری که همیشه باید با خود یدک بکشی،پیه رسوایی را بتنت بمالی وقید دوست وآشنا وفامیل ووالدین و...را بزنی...بجایی بروی که کسی ترانشناسد،ازهمه چیز وهمه کس ببری،نقل مکان کنی ودرغربت بمیری....

     زنانی مثل شما بهتر میدانند که چگونه با افترا وتهمت آبروی چندین ساله یک مرد را براحتی ببرند وخم به ابرو نیاورند...چون برای زنی مثل شما آبرووحیثیت وعفت مهم نیست،مهم اینه که نقشه تون براحتی بگیرد وبهدف شومتون برسید...

     زنی مثل تونه آبرو دارد،نه فامیل می شناسد ،نه خدا وپیامبرش را باور،ونه یک ذره وجدان...که امثال ترا ازاین کارهای شیطانی بازدارد...بله باید ترسید...

     شاید قصدت انتقام بود.یا به تحریک دوستت قصد انتقام یا اخاذی داشتی!یا شاید باخود وهمدستت فکرکردید که با تهمت زدن ...وفلانی ازترس آبرویش تراعقد میکند ...ازخیابانگردی نجات می یابی...

     ازخودتون خجالت نکشید ید به قصد دزدی وارد خانه مردم شدید توروزروشن وازهمه جا عکس وفیلمبرداری کردیدومبلغی پول ازروی میزبرداشتید...آیاخداگواه نیست با دوستت برای برداشتن همون نوارکاستی امده بودید ویکی تون توبیرون نگهبانی میداد ویکی تون هم وارد منزل شدیدقفل کشوی میزسیستم راشکستید وفکرکردید نوارداخل کشوی میزاست.اما نبود؟...آیا یک نوار صوتی ارزش این همه آبروریزی را داشت؟آیا دوستت ارزش این فداکاری ترا داشت که بخاطراوخودت را بی ناموس وبی عفت جلوه کنی؟وجدانت رابقیمت ارزانی فروختید وحالا وقت آن است که مزه تنهایی را بکشی وروی تخت بیماری بیفتی وبجای من خدا ازتو انتقام بگیرد...مگه نشنیده ای چوب خدا صدا نداردوهرکسی باید جزای کارش را دراین دنیا ببیند...ازخدا ورسول وقرآن نترسیدی؟ازروزقیامت چی، پروانداشتی؟وای بر زنانی مثل شما که خودشان آتش جهنمند!!!!!

     نه خانمی!ِ«خانم که نمیشود به شما گفت...من کلمه ای نتوانستم پیدایش کنم که جایگزین خانم باشد وچون ازته دل مینویسم خواهرام وخانمهای محترم مرا خواهند بخشید»نقل این حرفها نیست.بله من ازشیطانهای زن نمایی چون شما وحشت دارم وازاسمتان میترسم...

     وقتی سرخاب وسفیداب برآن چهره شیطانی می مالی ...پلک هایت رادراز وچشماتوسیاه میکنی...وتوآینه به خودت نگاه میکنی وچشمهای شبیه الاغت را چون چشم آهو می بینی...وآنقدر رژ لب میزنی که روی لباست میریزد...جلوی قاضی می ایستی وبا افتخار«سرداری که بخشی ازیک کشوربیگانه را باجنگ تصرف کرده باشد»می گویی:"این مرد در روز...وساعت ... در منزل خودش به من تجاوز جنسی کرده است وبه زور مرا هتک وحرمت نموده است... که ازآن مدت 5ماه می گذرد...» وهیچ آزمایشی نمی تواند گفته ترا تآیید کند...باید ازآدمی مثل تو ترسید درمسلک من این نوع ترس ازشجاعت خیلی والاتراست...یادت هست میگفتم از خدا بترس این وصله ها بمن نمی چسبد.میگفتی:خفه شو کاری میکنم که نتوانی سرتو بلند کنی...حالا قادرنیستی خودت ازتخت بیماری بلندشوی... درست است مرا رسوا کردی پیش همکارانم منو ذلیل جلوه دادی ولی خدا با من بود ...خودت دیدی که موقتی بود...!

     کاش میشد انسانها را زودتر شناخت...اگراین کار ممکن میشد آدم بجای ثواب کردن کباب نمی شد....قاضی نگاهی به هردوطرف با چشمان جستجوگر وباهوشش نظاره میکند وسوالاتی میکند ویک بازجویی مختصرانجام میدهد. ومیگوید برای دادگاه بعدی منتظراحضاریه باشید...دوسه روز دیگربعدازبردن آبروی ... وبه هدفت ناقص میرسی وبا بی خبری بدون خجالت وبابی پروایی تمام شکایت خود را پس میگیری...بدون اینکه طرف دعوایت خبر داشته باشد بااضظراب ودلهرگی چندین ماه منتظرروزدادگاه میشود...وازدرون خودش،مثل خوره خودش را می خورد وبه اسکلت پوشالی تبدیل می شود...آنقدر غم غصه میخورد ...مریض وافسرده میشود...  فکر میکند تا حضورذهن پیدا کند کی وکجا این کار رابا توانجام داده؟یادش نمیاید .چون کاری را نکرده چطورمیتواند درنظرش مجسم کند.

     باید ترسید .شجاعت درمقابل خودفروختگانی چون تو ارزشی ندارد...باید اززنانی چون توترسید.اززنانی که هرروزبا چندین نفر قرار ومدار دارند، فاصله گرفت... باید بخدا پناه برد ازشرشیطانهایی چون تو،نه ازشیطان رانده شده ازبهشت...

                                              « خلاصه ای ازیک یادداشت" رهگذر"»



نوشته شده توسط مهیارایرانی 93/7/1:: 1:9 صبح     |     () نظر

      غنچه زیبابگلی خوشبومبدل میشود.روزی چند درآغوش چمن جلوه گری وخود نمایی میکندوطبیعت وآسمان وبلبل وگلشن رااز زیبایی خود خیره وسرمست می سازد.

     آنگاه رفته رفته پژمرده میشود وگلبرگهای زیبایی خود را بدست باد یغماگر مغربی میسپارد تا بیشترسرد وژرف زمستانش برد.مبرود معدوم میشود وازخود هیچ چیز بجا نمی گذارد.

     چرا؟مگرهرچه قشنگی وزیبایی وعشوه گری وجود دارد باید معلوم شود؟

     برای چه ؟مگر هرکه طنازودلارا باشد،باید محکوم بمرگ ونیستی گردد؟

     بهار می آید،جهان راروح ونشاط می بخشد،همه شادند؛طبیعت بآفتاب،آفتاب به آسمان آسمان به گلها وگلها بجهانیان وجهانیان بیکدیگر لبخند میزنند.،بلبلان نغمه سرا درکنار گلهای خوشبو"سرو عشق"میخوانند ودرمهد شاخها ودرمیان گلها برای تماشاچیان جشن طبیعت،عود وچنگ مینوازند.اما ناگهان چرخ روزگاربراه دیگرمیرود وهمه چیز را افسرده میسازد.بلبل را خموش وزار بماتم هجران گل مینشاند.

     چرا؟مگر نباید چند روزه زندگی را بشادی بسپریم؟

     مگرهرکه عاشق شد باید بدرد هجران مبتلا شود؟

***

     بلبلان دررکاب موکب بهار می آیند ودر کشورگلستان میان درختان آشیان میسازندوهنگامی که ازروی شاخسارها چمن را تماشا میکنند،چشم کوچک سیاهشان با چشمک گلها برخورد می نماید وبهمان یک نگاه عاشق وشیفته می شوند وبخاطر این عشق،شبها تا صبح دیده برهم نمی نهد وتا سحر بپای گل می افتند وراز ونیازمیکنند ودرد سوزان خود رابا چهچهه دلنواز درنزد محبوب فاش میسازند وبوعده وصل گل سرمست می شوند وازگلی به گلی وازشاخی بشاخی وازدرختی بدرختی دیگر می پرند.

     اما ناگهان آتش حسددهر، یکباره خرمن هستی آنها را خاکسترمیکند وآنهمه آرزو،آنهمه نغمه وسرود،آنهمه ناله زاری را با خاکستروجودشان بدست نسیم فراموشی میسپارد.

     برای چه؟مگرآنکه آوازی فرح انگیزدارد،جزبه هنگام نومیدی نباید ترانه آغاز کند؟!

     آدمی با هزاران رنج وتعب پا بجهان مینهد،به روی روشنایی وتاریکی،زمین وآسمان،ماه وآفتاب،بلبل،شمع وپروانه دیده می گشاید وازنخستین دم برآنها می اندیشد.

     به آواز بلبل گوش فرا میدهد ودرآن هزار نکته ازرموزعشق درمی یابد:ناگهان لبخندی بدو می زنند ودلش را میربایند!آن وقت...احساس میکند که دوست دارد ودرراه این دوستی ازهزاران پرتگاه مهیب می جهد وبارها از زیر چنگال مرگ بدرمیرود،با فرشتگان دمساز میشود،باسرار خدا پی میبرد وتا به آنجا که باید،پای می گذارد وازآنجا ازمیان خارکشنده،دست دراز میکند وافسوس که خیلی زودترطبیعت قهار،آن گل زیبا راازشاخساروجود د رربوده است!

     طبیعتا این همه را شنیدی؟آیا این قطرات سوزان که ازگوته "بینوایان"سرازیر میشود دردل تواثرمیکند؟هیهات!هیهات!هیهات!مگرباران درسنگ خاره اثردارد؟



نوشته شده توسط مهیارایرانی 93/6/30:: 12:32 صبح     |     () نظر

    آفتاب برنک روبان زیبایی که گیسوان طلایی که ترادرروزهای توفانی ازخطر پراکندگی محفوظمدداشت درآمده است.

    نسبمی سرد دامن زرین خورشید رارویازروی درمیپچند وآرزویهای خفته رابیدارمیکند.

    بوته گل قشنگ آرامگاه تورارنگ خزان گرفته ورقص مذبوحانه ای دارد؛روح اسمانیت ازمیان غنچه های پژمرده برمن لبخند میزند.

    برسیمای هوس انگیزدختران جنگل غباری ازحزن وماتم نشسته واین مرغان راچون کوه ساکت وآرام داشته است.

    رودخانه دربسترگل برای تولالایی میخواند؛ودل شکسته مرا بیاد مهربانیهای تو میلرزاند.

    اشکهای گرم من گمشده مرا برمی انگیزد وخدای خسته دلان این کبوترکوهی نگهبان است.

    خداحافظ ای برگهای زرد?؛ای آخرین یادگاریها؛خداحافظ ای بادهای سرد!ای پیشاهنک خزان    ؛خداحافظ ای زمین نمناک جنگل؛ای مدفن نخستین عشق من.

    من می روم وتا بهار نیاید به دیدن شما نخواهم آمد...

                                                                 از:گلهای رنگارنگ



نوشته شده توسط مهیارایرانی 93/6/23:: 12:0 صبح     |     () نظر

     اوآیینه آزرم بود وحال وپاکدامنی رادرصورت اومشاهده مینمودم نکاه اوازنگاه کبوترانی که هنوزبال وپرانها به قدرپرواز نیست معصومتر به نظرمی آمد.

     سلام برشما ای چشمان معصوم که عظمت قلب وآرامش واطمینان خاطرمن ازشماست؛نگاه شما ازشگرفیهای حسن اسرار دل وتابش محبت ساخته شده؛شما الماس روح شعله    حیا واختر سعادت هستید. بمن نگاه کنید قلب من ازدیدار شما شکفته وشادمان خواهد گردید.

     سلام بر توای پاکدامنی که پاک ماندن خونها؛پایدارماندن خانواده هاوپیوستگیها؛معصوم ماندن علاقه ها ودلبستگیهاازتوست توآفتاب شرف ونجابتی سادگی وذوق وجمال عشق وتابناکی روح مناعت ومقهورساختن نفس همه ذرات توهستند بشرپیش ازهمه چیز بتواحتیاج دارد واقدام معنود اورافقط تومیتوانیتضمین نمائی.

     پاکدامنی ریشه اصالت ودرست نهادی ونیک اندیشی وبزرگ منشی است وبوالهوسی میل به تحمیل سست عنصری وشهوترانی دشمنهای خانه برانداز پاکدامنی هستند ووقتی برآنها چیره شدند شرافت نابود؛دل خشک وبی نیرو عشق خاموش جوانی تاریک میشود وپیری ومرگ زودتر ازموقع خود نمودار خواهند گردید.

     اصل عمت زن درپاکدامنی ومحبت وزیبائی اوست وعلمها وهنرها وفضلها وکمالها مزایای زندگی هستند ویک دختر کولی عفیف زیبای با محبت بریک زن دانشمند مبادی آداب باهنرشهری که فاقد این سه شرط باشد رجحان خواهد داشت.

     روح زن وفرشتگان ازیک سرچشمه اند واگرعفاف وملکوتی اوبرای همیشه برقرار مینماید جای ستارگان راتصرف مینمود ولیکن دریغا گاهی آتش خود پرستی ریشه ناموس را در قلب زن سوزانده واختری تابان به اخگری سوزان مبدل میگردد...

                                                                                          نظام وفا

                                



نوشته شده توسط مهیارایرانی 93/6/22:: 11:47 عصر     |     () نظر

     اودت مثل گلهای اول بهارتروتازه بودِ،بایک جفت چشم خمار برنگ آسمان وزلفهای بوری که همیشه یکدست ازآن روی گونه اش آویزان بود. ساعتهای دراز با نیم رخ ظریف رنگ پریده جلو پنجره اطاقش می نشست.پاروی پایش می انداخت رمان می خواند ویاخامه دوزی می کرد.مخصوصاوقتیکه والس گریزری رادرویلن میزد،قلب من از جا کنده میشد.پنجره اطاق من روبروی اطاق اودت بود،چقدر دقیقه ها،ساعتها وشاید روزهای یکشنبه را من ازپشت پنجره اطاقم باونگاه میکردم،بخصوص شبها وقتیکه جورابهایش رادرمی آورد ودررختخوابش میرفت!

     بدین ترتیب رابطه مرموزی میان من واو تولید شد.اگریک روز اورانمیدیدم مثل این بود که چیزی گم کرده باشم.گاهی روزها ازبس که به اونگاه می کردم بلند میشد ولنگه د رپنجره اش را می بست.دوهفته بود که هرروزهمدیگررا میدیدیم ولی نگاه اوسرد وبی اعتنا بود،بدون اینکه لبخند بزند ویا حرکتی ازاوناشی بشود که تمایلش را نسبت بمن آشکاربکند،اصلا صورت اوجدی وتودار نبود.

     اول باری که با اوروبرو شدم،یکروزصبح بود که رفته بودم درقهوه خانه سرکوچه مان صبحانه بخورم.ازآنجا که بیرون آمدم اودت را دیدم،کیف ویلن دستش بود وبطرف مترو میرفت من سلام کردم واولبخند زد،بعد اجاره خواستم که آن کیف راهمراهش ببرم؛اودرجواب گفت:مرسی،از همین یک کلمه آشنایی ما شروع شد...

     گروه انبوهی درآمد وشد بودند.دوطرف خیابان اسیاب سرگرمی وتفریح چیده شده بود بعضی هامعرکه ،تیراندازی ،بخت آزمایی،شیرینی فروشی،...اتومبیلهای کوچکی که با نیروی برق کار می کردند،بالن هایی که دورخود می چرخیدندنشیمن های متحرک ونمایشهای گوناگون وجود داشت،صدای جیغ دخترها،صحبت،خنده،همهمه صدای موتر وموزیکهای مختلف درهم پیچیده بود.ما تصمیم گرفتیم سوارواگن زره پوش بشویم وآن نشیمن متحرکی بود که بدورخودش می چرخید ودرموقع گردش یک روپوش ازپارچه روی آن رامی گرفت وبشکل کرم سبزی در می آمد،وقتی خواستیم سوارشویم اودت دستکش وکیفش را بمن داد تا درموقع تکان وحرکت ازدستش نیفتد.ماپهلوی هم نشستیم،واگن براه افتاد وروپوش سبزآهسته بلند شدوپنج دقیقه ما راازچشم تماشاگران پنهان کرد،روپوش واگن که کناررفت،هنوز لبهای ما بهم چسبیده بود ومن اودت را می بوسیدم واوهم دفاعی ازخود نمی کرد.

نامه اودت درپاریس

     «نمی دانی چقدرتنها هستم،این تنعایی مرا اذیت میکندمی خواهم امشب با توچند کلمه صحبت بکنم،چون وقتی بتو نامه می نویسم مثل این است که باتو حرف می زنم. اگردر این نامه تو مینویسم مرا ببخش؛اگر می دانستی درد روحی من تا چه اندازه زیاد است»

     روزها آنقدردراز است-عقربک ساعت آنقدرآهسته وکند حرکت میکند که نمی دانم چه بکنم؟آیا زمان به نظر تو هم اینقدر ظولانی است؟شاید درآنجا با دختری آشنایی پیداکرده باشی،اگرچه من مظمینم که همیشه سرت توی کتاب است،همانطوریکه در پاریس بودی،درآن اطاق محقرکه هردقیقه جلوی چشم من است،حالا یک محصل چینی آن را کرایه کرده ،ولی ولی من پشت شیشه هایم راپارچه کلفت کشیده ام تا بیرن رانبینم،چون کسی را که دوست دارم آنجا نیست هماننطورکه می گویند«پرنده ای که به دیاردیگررفت برنمی گردد».

     دیروزباهلن درباغ لوگزامبورگ قدم می زدیم،نزدیک آن نیمکت سنگی که رسیدیم یاد آنروزافتادم که روی همان نیمکت نشسته بودیم وتوازخودت صحبت می کردی،آن همه وعده می دادی ومن آن وعده هارا باور میکردم وامروزاسباب دست ومسخره دوستان شده ام وحرفم سرزبانها افتاده!من همیشه به یادتووالس«گریزری»رامیزنم،عکسی که دربیشه ونسی برداشتیم روی میزم است وقتی عکست را نگاه میکنم همان بمن دلگرمی می دهد.با خود میگویم:« نه این عکس مرا گول نخواهد زد».

   ولی افسوس!نمیدانم تو هم معتقدی یانه.اما ازآن شبی که آینه ام شکست ،همان آینه ای که خودت بمن داده بودی،قلبم گواهی پیش آمد ناگواری رامیداد. روز آخری که یک دیگررادیدیم وگفتی به انگلیس میروی قلبم بمن گفت: که خیلی دور میروی وهرگز هم دیگررانخواهیم دید-وازآنچه می ترسیدم به سرم آمد.مادام بورل بمن گفت:چرا آنقدرغمگینی؟ومی خواست مرا به برتانی ببرد ومن نرفتم،چون می دانستم که بیشتر کسل خواهم شد.

      باری بگذریم- گذشته ها گذشته،اگرکاغذ تند نوشتم ازخلق تنگی بوده،مراببخش اگراسباب زحمت ترا فراهم آوردم.امیدوارم که فراموشم کنید نامه هایم را پاره ونابود خواهی کرد.اگر میدانستی دراین ساعت چقدردرد وانندوهم زیاد است؛ازهمه چیز بیزارشده ام،ازکارروزانه خودم سرخورده ام،درصورتیکه پیش ازاین اینطورنبود.

     میدانی من دیگرنمی توانم بیش ازاین بی تکلیف باشم.اگراسباب نگرانی خیلی ها میشود اماغصه همه آنها بپای من نمی رسد- همانطوریکه تصمیم گرفته ام روزیکشنبه ازپاریس خارج خواهم شد.ترن ساعت شش وسیوپنج دقیقه رامی گیرم وبه کاله می روم.آخرین شهری که توازآنجا گزشتی،آنوقتآب آبی رنگ دریا را می بینم ،این آب همه بد بختی ها را می شوید وهرلحظه رنگش عوض می شود وبا زمزمه های غمناک وافسونگرخودش روی ساحل شنی می خورد،کف میکند آن کف ها راشنها مزه مزه می کنند وفرومی دهنند وبعد همین موجهای دریا افکارمرا با خودش خواهد برد.چون بکسی که مرگ لبخند بزندبا این لبخند اورا بسوی خودش می کشاند.لابد می گویی که اوچنین کاری نمی کندولی خواهی دید که من دروغ نمی گویم...بوسه های مرابپذیر.

                                                                                        صادق هدایت (ره)

                                                                      

    

    



نوشته شده توسط مهیارایرانی 93/6/20:: 2:4 صبح     |     () نظر


دیروز
تاریخ زرتشتیان با پیدایش اشوزرتشت آغاز می شود . در دوران پادشاهی گشتاسب کیانی زرتشتیان افزایش می یابند . در دوران هخامنشی ،بیشتر پادشاهان و مردمان زرتشتی بودند بدون آن که آیین زرتشت دین رسمی باشد . ساسانیان دین زرتشتی را دین رسمی کشوراعلام نمودند . دین وحکومت هستند که می توانند به یکدیگر نیرو دهند . ولی تاریخ نشان می دهد که هر زمان دین سالاران با کشورمداران یکی شده اند، دین تحریف و حکومت فاسد شده است  .
در دوران هخامنشی ، که دین رسمی وجود نداشت و پادشاهان به سایر دین ها احترام می گذاشتند ، ایران زمین مهد آزادی اندیشه بود و آفریننده حقوق بشر شد. در دوران ساسانیان که دین و حکومت یکی شد ، دین در خدمت سیاست درآمد و خرابی دین و حکومت هر دو را باعث گردید !
در سده هفتم ، تازیان بر ایران چیره شدند ، گروهی از زرتشتیان ، زیر فشار تازیان و تعصب ایرانیان تازه مسلمان ، ترک دین کردند و گروهی ، در سده نهم به هندوستان مهاجرت نمودند تا در محیطی آزاد ، فرهنگ دینی خود را پاسداری کنند و به آیندگان بسپارند . گروهی از زرتشتیان که در ایران مانده بودند ، آتش عشق به دین بهی را در کانون سینه و خانواده خود گرم و پر فروغ نگاهداشتند .
یورش سخت تر در دوران استیلای مغول و مغولان به زرتشتیان ، کلیمیان ، مسیحیان و مسلمانان وارد آمد . بسیاری کشته شدند و گروهی به نقاط دور دست پناه بردند تا از ستم و تهدید مغولان درامان بمانند .
در زمان صفویان که اسلام دین رسمی ایران شد ، فشار به غیرمسلما نان شدت گرفت، این وضع تاسف بار در زمان قاجار هم ادامه داشت . در دوران سلطنت ناصرالدین شاه قاجار ، پارسیان هند که از بیداد و فشار وارده به همکیشان خود در ایران آگاهی یافتند ، نماینده عالی رتبه به نام مانکجی لیمنجی هاتریا را به ایران فرستادند . او نزد شاه شکایت برد و با پشتیبانی حکومت هند ( امپراطوری انگلیس ) موفق شد ، از آن فشارها تا حد زیادی بکاهد . از روی نامه های مبادله شده بین مانکجی و ناصر الدین شاه که امروز موجود است ، فشار و تبعیض ظالمانه نسبت به زرتشتیان از جمله شامل موارد زیر بود :
· زرتشتیان مجبور بودند علامت مشخصه ای روی لباس خود بزنند تا از مسلمانان تمیز داده شوند (همانند یهودیان در آلمان نازی )
· زرتشتیان در موقع خرید ، حق نداشتند به اجناس مورد نظر و به ویژه به اغذ یه و میوه دست بزنند. زیرا به عقیده مسلمانان آن مواد ، نجس می شد !
· زرتشتیان حق نداشتند در برابر مذهبیون ، سوارچهارپا بمانند و یا در بازار سواره حرکت کنند . ( در آن زمان وسیله نقلیه معمولیچاهارپا بود )
· زرتشتیان روزهای بارانی نمی بایست بیرون بروند که مبادا خیابان آلوده شود.
· اگر جوانی زرتشتی مسلمان می شد، برادران و خوهران او ، از ارث والدینشان محروم می شدند و همه ارث ، به جوان تازه مسلمان شده می رسید ( این کار نسبت به یهودیان هم انجام می شد و وسیله ای بود برای ترغیب و اجبار زرتشتیان و یهودیان به پذیرفتن مذهبی دیگر )
· هنگامی که یک نفر زرتشتی به دست یک نفر مسلمان کشته می شد ،مسلمانِ قاتل قصاص نمی شد و تنها می بایست خون بها ( دیه ) به وارث مقتول زرتشتی بپردازد و به این ترتیب مسلمانان از ریختن خون زرتشتیان ترس نداشتند .
با پا در میانی مانکجی و پشتیبانی دولت هند ِ انگلیس ، ناصرالدین شاه دستور داد تا پاره ای از این موارد اصلاح شود و از فشار و بیداد کاسته گردد . در جریان انقلاب مشروطیت ایران که منجر به پدید آمدن قانون اساسی 1906 شد ، گروهی از زرتشتیان به مشروطه طلبان یاری دادند .
اردشیر جی ریپورتر سومین نماینده پارسیان در ایران که استاد مدرسه علوم سیاسی هم بود در آموزش اصول دموکراسی وآزادی به دانشجویان وهمراهی بامشروطه طلبان و رجال آزادی خواه ایران ، موثر بود . زرتشتیان چند تن کشته دادند و سر انجام توفیق یافتند در مجلس شورای ملی کرسی برای زرتشتیان و سایر اقلیت های مذهبی تأمین نمایند .


امروز:
از سال 1950 عده ای از پارسیان هند ، در طلب زندگی بهتر و فرصت های فرهنگی و اقتصادی امیدبخش تر ، به اروپا و آمریکا آمدند . پس از انقلاب 1979 ایران هم عده ای از زرتشتیان ایران به امریکا ، اروپا ، کانادا ، استرالیا و دیگر کشورها مهاجرت کردند . در حال حاضر، زرتشتیان مقیم این قاره ها اجتماعات و انجمن هایی برای حفظ سنت های فرهنگی و مذهبی خود تشکیل داده اند . در آمریکا ، کانادا و استرالیا به همت و سرمایه ایرانی زرتشتی رستم گیو در ده مل ، مراکز زرتشتی « دَرِ مِهْر » ساخته و بر پا شده است و خدمت بزرگی به یگانگی و بقای فرهنگ زرتشتی در خارج از ایران و هند انجام داده است .
در هندوستان زرتشتیان با نام پارسی، از پیشگامان و بنیاد گزاران صنعت ، تجارت ، بانکداری ، کشتی سازی ، بیمارستان های مدرن و مدارس عالی هستند . هواپیمایی تجارتی هند ( ایرایندیا ) ، نخستین کارخانه ذوب آهن در جمشید پور ، نخستین شرکت کشتی سازی هند ، و نخستین کارخانه نساجی هند متعلق به پارسیان است. عده ای از نخبه ترین ، قضات ، سفیران ، مدیران ، پژوهشگران و افسران هند پارسی بوده و هستند .
پدر انرژی اتمی هند یکنفر پارسی است . فرماندهان نیروهای مختلف هند، از پارسیان بودند و تنها مارشال هند و فاتح جنگ هند و پاکستان، یک تن پارسی است . در پاکستان هم زرتشتیان به مقام وزارت و سفارت رسیده اند .
در ایران نیز زرتشتیان با وجود کمی عده ، در دوران پهلوی، در آبادانی و سازندگی ایران سهم مهمی به عهده گرفتند . نخستین بانکدار مدرن، موسس آبیاری نوین و پدر شهرسازی نوین در ایران زرتشتی بودند . در شماری از شهرها ، زرتشتیان اولین کارخانه برق و تلفن را دایر کردند . مدارس زرتشتیان در تهران ، یزد وکرمان از برجسته ترین مدارس بوده و زمانی تعداد مدارس زرتشتیان در یزد از شمار مدارس دولتی ، بیشتر بود .
سهم زرتشتیان در فرهنگ و بهداشت ایران – به نسبت جمعیت – بر اکثریت فزونی داشت . در بین زرتشتیان ایران بی سواد وجود نداشت و زرتشتیان – به نسبت جمعیت – بیشترین شمار پزشک ، مهندس و استاد دانشگاه را به میهن خود ایران دادند . نخستین غیر مسلمانان ایرانی که به مقام معاونت نخست وزیری ، معاونت وزارت ، سپهبدی و ریاست دانشگاهی رسیدند ، زرتشتی بودند .
در امریکا و کانادا عده ای از زرتشتیان و پارسیان در دانشگاه های معتبر به کار آموزش و پژوهش ، سرگرمند و یکی از رهبرهای بزرگ ارکستر فیلار مونیک امریکا پارسی است . با وجود ویژگی های اخلاقی ، اجتماعی و قومی مشترک زرتشتیان در اجتماع پارسیان هند و زرتشتیان ایران – که سازندگی ، کوشش ، پرکاری ، ابتکار درستی و دهشمندی ، از جمله آن هاست – بیشتر خارجی هایی که درباره پارسیان گزارش داده اند ، فکرشان متوجه ثروت و دهشمندی آنان بوده و روش دخمه و احترام به آتش را هم هیجان آمیز دانسته اند . ولی به سایر توفیقات و برجستگی های زرتشتیان کمتر اشاره کرده اند.
مثلاً کمتر کسی در خارج از هند و ایران از سهمی که پارسیان در تحصیل استقلال هند داشته اند و یا سهم زرتشتیان در انقلاب مشروطیت ایران آگاه است .سه رئیس کنگره هند ،درنخستین بیست ساله مبارزه آزادی طلبانه بر علیه امپراطوری انگلستان، پارسی بودند . پارسیان دوش به دوش گاندی ، نهرو و سایر رهبران هند ، برای آزادی آن کشور مبارزه کردند . نخستین کس در انگلستان به نمایندگی مجلس عوام انتخاب شد ( از حزب لیبرال ) یک تن پارسی بود. در انقلاب مشروطه ایران زرتشتیان فعال بودند و کشته دادند !
موفقیت های زرتشتیان ، انعکاس معتقدات و باورهای آنان در الگوهای رفتاریشان است . وفاداری ، درستی ، پرکاری ، شجاعت و سازندگی اجزاء تفکیک ناپذیر تعالیم زرتشت است .
پرفسور جکسن استاد دانشگاه کلمبیا ، درباره ایرانیان باستان ( زرتشتی ) می نویسد : ایرانیان تحت باورهای دینی شان ، دارای فروزه هایی هستند که در سازندگی کوشش و ارزش های علمی جلوه گر می شود .
بدون شک ، زرتشتیان امروز نیز از همان ویژگی ها بهره دارند . بررسی درباره این که چرا و چگونه زرتشتیان در هر کجا بوده هستند ،توانسته اند تا این اندازه موفق باشند ، پژوهشگر را به بررسی درباره خصوصیات دینی زرتشت می رساند .ارتباط بین باورهای عقیدتی و الگوهای رفتاری غیر قابل انکار است . اندیشه ، گفتار و کردار زرتشتیان نیز از آبشخور عقیدتی آنان سیراب شده و شکل می گیرد . چنین تحقیقی بینش بیشتر درباره راز بقای قوم زرتشتی را در طول دست کم چهل قرن به دست می دهد .
از مسایلی که پس از مهاجرت های سی سال اخیر ، فکر رهبران زرتشتی را به خود معطوف داشته است ، مسأله بقا است . در ارتباط با این مسأله ، موضوعاتی از قبیل پذیرش به دین به صورت حاد مطرح است . برای زرتشتیان نگرانی « بقا » نباید وجود داشته باشد به شرط آنکه طبق اصول گات ها عمل کنند . در گات ها ، پذیرش دین یک امر شخصی است و مبنی بر اختیار است . هر کس می تواند با رایزنی اندیشه نیک و پذیرش اشا به دین زرتشتی در آید . قبول عقیده ی خاص ، تأیید دیگری را نمی خواهد . بنابراین هر کس می تواند اگر بخواهد و اگر راه اشا را انتخاب کند ، زرتشتی باشد .
پذیرش فرد زرتشتی شده در داخل انجمن های زرتشتی ، یک امر اجتماعی و مربوط به کسانی است که آن انجمن ها را تشکیل داده و با رأی اکثریت اعضاء ، آن را اداره می کنند . پس اگر تازه زرتشتی شده ای را انجمنی نپذیرد ، در زرتشتی بودن آن فرد تأثیری نمی کند . او زرتشتی است . تازه زرتشتیان می توانند برای خودشان انجمنی درست کنند . در بعضی از شهرهای امریکا ، دو یا سه انجمن زرتشتی ، تشکیل شده است . تعداد انجمن ها ، اگر به وحدت و یگانگی زرتشتیان زیان وارد کند ، قابل قبول نیست .
همه زرتشتیان و همه کسانی که به گات ها باورهای زرتشتی وفا دارند ، باید به گفته گات ها در انجمن برادری و دوستی با هم همکاری کنند . داوطلب پذیرش دین ، باید با قبول معنویت دین ، طالب آن باشد نه این که به خاطر جلب منفعت مادی ویا به خاطر ازدواج و مانند آن زرتشتی شود . قبول معنویت اصل است .


فردا:
دین زرتشتی دینی است که با پیشرفت و نوگرایی ( مدرنیسم ) سازگار است . مقررات و قواعد دست و پاگیر و قهقرایی ، در دین نیست . دین زرتشتی دین جهانی است در دین زرتشت ، امریا نهی غالباً کلی است نه موردی .دستور رعایت سلامت و بهداشت تن و روان کلی است . مسائل موردی ، مثل روزه گرفتن از طلوع تا غروب آفتاب ( که از لحاظ عملی در بعضی نقاط جغرافیایی مثلاً قطب شمال یا جنوب ایجاد اشکال می کند ) در دین زرتشتی نیست. در عین حال سنت زرتشتی بر این است که زرتشتیان در ماه دست کم زرتشتی چهار روز گوشت نمی خورند . بعضی هم اساساً سبزیخوارند . این خوبی دین است . همان گونه که می دانیم روزه گرفتن از طلوع تا غروب آفتاب در نقاطی مثل قطب شمال یا جنوب ایجاد اشکال می کند . یا الزام به خوردن گوشت حیوانی که به ترتیب خاص ذبح شده باشد ممکن است از جهت علمی قابل توجیه نباشد و فقط یک سنت مذهبی باشد .
تعطیل یک روز معین در هفته ( روزی که به باور پیروان مذهبی ، خدا استراحت کرد و ممکن است در کشورها جمعه ، شنبه یا یکشنبه باشد ) در دین زرتشتی نیست . بنابر این ، زرتشتیان در هر کشوری باشند ، می توانند به اقتضای وضع آن کشور، یکی از این روزها را تعطیل کنند بدون آن که بر خلاف مذهبشان کاری کرده باشند
مسأله آدم وحوا در دین زرتشتی نیست . بنابراین ، جنگی بین طرفداران نظریه تکامل و طرفداران نظریه خلقت پیش نمی آید .
مسأله پرداخت مبلغ معینی به عناوین دینی به روحانیان ، یا هیچ مرجعی حکم نشده است . بنابراین ، زرتشتیان در هر کشوری ، با رعایت تصمیمات اقتصادی دولت که با توجه به الزامات تورم و توسعه گرفته می شود ، مالیات خود را می پردازند بدون آن که از مقررات دینی عدول کرده باشند و رعایت نظامات محیط زیست وحقوق بشر ، تساوی حقوق زن و مرد و عدم تبعیض مبنی بر نژاد و رنگ برای زرتشتیان ممکن است ، زیرا با اصول کلی گات ها سازگار است .
در کتاب مقدس زرتشتیان راجع به حقوق زن و یا سهم الارث او و فرزندان و مانند این ها ، احکامی وجود ندارد که عمل بر خلاف آنها ، مغایر دین باشد . بالاخره وفاداری نسبت به حکومت قانونی و دادگستر ، جزو سنت مذهبی زرتشتی است و مسایل مربوط به حکومت پیروان مذهب خاص بر اساس مذاهب پیش نمی آید .این قابلیت تطبیق با رعایت اصول کلی دین ، یکی از اسرار بقای جامعه زرتشتی است .
مشکل فوری زرتشتیان مهاجر ، قبول یا عدم قبول دیگران به دین نیست ، بلکه اطلاع خود زرتشتیان از ارزش های معنوی ، اخلاقی و اجتماعی زرتشتی است . مشکل فوری آزادی از خرافات و تحریفات دینی است که در طول زمان و در ارتباط با سایر ادیان و ایدئولوژی ها وارد دین زرتشتی شده است . زرتشتیان مهاجر باید با دانش دین مجهز شوند تا از روی ناآگاهی ، پیرو ادیان و ایدئولوژی های دیگر نشوند . با این ترتیب ، نگرانی نسبت به بقای زرتشتیان نخواهد بود . در مورد تشریفات دینی ، پاره ای از تشریفات دست وپاگیر و خرافاتی که وارد سنت شده است ، باید کنار گذارده شود و یا با شرط روز تطبیق داده شود .
ولی مقررات و تشریفاتی هم وجود دارد که از لحاظ بقا و همبستگی زرتشتیان ، نهایت اهمیت را دارد و بی اعتنایی به آن ها متضمن تضعیف یگانگی در جامعه می شود . از آن جمله است ، مراسم سدره پوشی ، حفظ گهنبار ، و برپا داشتن جشن های مذهبی وملی . این مراسم زیبای شادی آفرین قسمتی از هویت ملی و مذهبی زرتشتیان است . حفظ گاهنمای ملی و دینی در کشورهای مقیم ، پیروی از تقویم و تاریخ دولتی و در عین حال به یاد داشتن تقویم ملی ، امکان پذیر است . همچنین ، آموزش زبان و ادب فارسی به جوانان تا آنجا که امکانات اجازه دهد ، از اسرار بقا و پایداری جامعه زرتشتی خواهد بود .
باشد که نسل جوان زرتشتی ، وارث فرهنگ کهن و ارزشمند مذهبی ایرانی بتواند مشعل پر فروغ دین را نگهداری کند و روشن تر به نسل آینده بسپارد .
باشد که با رایزنی منش نیک ( وهومن ) ، پیمودن راستی و داد ( اشا ) ، به کار بردن مهر و ایثار ( آرمیتی ) ، از چنان نیروی اهورایی ( خشترا ) ، برخوردار شوند که به رسایی ( هَائروَتات ) رسند و جاودان ( اَمرتات ) دست یابن



نوشته شده توسط مهیارایرانی 93/2/6:: 7:0 عصر     |     () نظر

عجب صبری خدا دارد ...

عجب صبری خدا دارد!
 اگر من جای او بودم
 همان یک لحظه اول
 که ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان
 جهان را با همه زیبائی و زشتی،
 بر روی یکدیگر ویرانه می کردم.
 عجب صبری خدا دارد!
 اگر من جای او بودم
 که در همسایه ی صدها گرسنه،
چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم ،
نخستین نعره مستانه را خاموش آندم،
بر لب پیمانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان،
دیگری پوشیده از صد جامه رنگین،
زمین و آسمان را واژگون مستانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
به خاطر تنها یک مجنون صحراگرد بی سامان
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو آواره و دیوانه می کردم!
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را،
پروانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
بعرش کبریائی، با همه صبر خدائی تا که می دیدم عزیز نابجائی، 
ناز بریک ناروا گردیده خواری می فروشد
گردش این چرخ را وارونه بی صبرانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد!
چرا من جای او بودم;
همین بهتر که او جای خود بنشسته و
تاب تماشای زشت کاریهای این مخلوق را دارد
وگرنه من بجای او چو بودم ،
یکنفس کی عادلانه سازشی
با جاهل و فرزانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد!



نوشته شده توسط مهیارایرانی 92/11/9:: 12:43 صبح     |     () نظر

                    

آرامش درونم روبهم زدی ومرابه فکرهایی که عقلم نمیرسید واداشتی...مراهمیشه درحسرت  نهادی وچشمهایی  شبیه  نه!دریایی رادردلم زنده کردی...  

پیشتربه خودم تلقین میکردم که واسه ی همیشه  فراموشت کردم...ولی در دلم جای خالیی وجود داشت  تاتورا درآنجا جا بدم  وچه حس غریبی بود وماندی وماندگارشدی...

                                   آخه تواولین وآخرین عشقی بودی که با لشکری ازمهربونی ومحبت وصمیمیت و...به دلم هجوم آوردی وبا زوبین پلکایت زخمی عمیق وکاری وعمیق  وزهرآگین زدی  که التیام نا پذیر می نمد....وهرگز با هیچ طبیب ودارویی درمان نمی شد....مگر با دستهای شفا بخش  مرهمی با دستهای نرم وپنبه وارت می توانستی کاری کنی ...اما امتناع کردی دیرآمدی وزخمهایم عفونت کردند...میتوانستی کاری بکنی که نه من ونه تو این همه عذاب را نمی کشیدیم.زیاد هم برایت مشکل نبود،اما مشکل تو من بودم ووجود نحسم که همیشه وهمه حال  جلوی چشمهایت رژه می رفتند...من وتو بازیچه یه افترای بیهوده شدیم وازم متنفر شدی وهنوزم  بعد اثبات بی گناهیم باورم نداشتی...

                        ولی دورازتو ومهربونی قلبت  عذابی که بمن دادی با هیچ چیزی قابل قیاس نبود...وایدم آخر که ازعشق پاکت میمیرم دلم میخوادبه بالینم بیایی ومرابا اون دستهای شفابخش نوازشم کنی تا زودتر وراحتر جان به جان آفرین تسلیم کنم  ونقش سیمای جذابت را با خودم به بهشت ببرم...                                                                             سعید



نوشته شده توسط مهیارایرانی 92/10/24:: 1:33 صبح     |     () نظر

سلام به تو به چشمانت سلام به نگاهت به وجود مهربانت...................

 

چقدر سلام بی جواب دارم .چقدر نامه بی جواب دارم با یک قلب پراز درد.

 

آسمان قلبم هنوز بوی تن تو را می دهد بوی عطر نفسهایت هنوز نوازشگر جسم وجانم

 

هست .این تقدیر چه درد ناک است برایم ولی جان می سپارم به تقدیر تو.

 

دستانم هنوز از گرمای وجود دستانت خالی نشده است که نتوانند به آن چشمان زیبایت

 

سرمه بکشند.

 

قلبم چه تند میزند چه احساس قشنگی دارم.تو را چقدر به خودم نزدیک می بینم

 

انگار همین گوشه کنارم ایستاده ای و من زنده شده ام برای فدا شدن در راه تو

 

ساده نوشتم از تو مرا ببخش آخر تنم می لغزد از نبودن تو .یادت باشد یادت هست در

 

کنارم حتی وقتی که نیستی و نبودی در کنارم

 

                                                                  تقدیم به تو وبرای تو

 

در ساده ترین نگاهم با همه جسم بیمارم،با قلبی شکسته به تو ای عشق سلام می کنم

 


می دانم چرا باز هم دست به قلم شدم تا حک کنم رنگ تیره قلبم را بر این صفحه خالی



از درد.نمیدانم چیزی از ان ادم قبلی در وجودم هست یا نه ولی میدانم هنوز یاد تورا در



 سینه می پرورانم می خواهم بعد از مدتها طرحی بزنم بر این اب جاری تا بشوید جسم



بی جانم .می خواهم باز بگویم ان حرفهای پر از تکرار خودم را.افسوس کسی نیست که



بشوند ناله ای جسم بی جان را.در میان همه روزم به دنبال رد پایی از تو هستم ،به دنبال



الفبای نام تو هستم افسوس که همه روزهای عمرم به اخر رسید و ندیدم نشانی از ان 


چشمان پاکت.کاش می دانستم در کدامین سایبان ارام گرفته ای که چشمانم در سوزناکی



گرمای خورشید نمی بیند تو را.کاش می دانستم نشانی رد پاهای تو در کدامین خاک به جا



مانده است تا بوسه باران کنم جای قدمهای تو را. چگونه بگویم به تو ای عزیزم،چگونه



بگویم از این و ان روزهای سختم.از ان لحظه های که تو کشتی،خدایم کشت،روزگارمرا


زمین زدو کشت ولی باز هم عشق تو یاد تو وعطر تو در وجودم زنده مانده است و وجودم



بر صلیب عشقت میخ کوب شده است به راستی که لایق دوست داشتنیارام و ارام می گویم

دوست دارم....!



                                         



نوشته شده توسط مهیارایرانی 92/10/21:: 10:6 عصر     |     () نظر
<      1   2   3   4   5   >>   >