سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما تکیه گاه میان راهیم . آن که از پس آمد به ما رسد ، و آن که پیش تاخته به ما بازگردد . [نهج البلاغه]
فانوس 12

 

    

 به حال تو چه فرقی میکند کجایم؟ جه چیزی می خورم ومی نوشم؟چی می پوشم؟کج ودرزیرچه نوع سقفی زندگی می کنم؟آیا درد می کشم؟مریضم؟افسرده ودیوانه ام؟...یا مثل اکثر مردم شادم وخوب می خورم وخوب می خوابم واموراتم بخوبی می گذرد؟

     بحال توچه فرقی می کند،شاغلم،بیکارم؟وآیا زندگیم خوب می چرخد؟مثل آدمها یافرشته ها یا مثل حیوانات زندگی میکنم؟آیا تو بمن اهمیت می دهی؟پس چرا پرسیدی؟

          به حال تو چه فرقی دارد؟مثل تومرفه زندکی میکنم یا نان خشک خوراک شب وروزم است!مثل تو لباس مرتب وشیک وپیک می پوشم یاژنده پوشم؟ماشینم مثل تو مل بالا وشاسی بلند وگران قیمت است یا دوچرخه هم نمی توانم سوارشوم؟

     خیلی خوب فهمیدی!اگرپی نمی بردی که زمین زیراندازم وآسمان خدا سقف خانه ام...همه چیزهای خوب مال تو ومن آهی دربساط ندارم!ههرگز مراتنها نمی گذاشتی وبه دنبال مادّیات کور خود نمی رفتی ومرا در این دنیای بزرگ رهانمی کردی!هر بلایی سرم ازبی مهری وبی محبتی توبود!اوایل دئستم داشتی وبعدا که هکه چیز را درمودمن دانستی...به زندگیم وبه تنهاییم،به کلبه بی نون ونوایم به اتاق بی نورک،به کتابهای کهنه وفرسوده ام،به سواد کمم،به افکار پوسیده ام که هرلحظه انسان راازره بدرمیکند،به تن نجورم،به دل داغون وبی ثباتم،به چهره تکیده وتن لاغرم،به جسم بی روحم،به احساس پرشور وپنهونم،به شب سیاهم،به دفتر خاطراتم،به ساز شکسته اموبه فکرهای کوتاه وفقیرم،به دستان خالیم وچشمان بی نور وکم سویم... وآخرالامر به دل شکسته ام...پی بردی ومرا رها کردی !

     بحال توچه فرقی م کند؟تو که به حرفهای من گوش ندادی!به احساسات وعلایق وعواطف من پشت وپازدی!...تو که بامن کنار یک سفره ننشستی ونان ونمک نخوردی!توکه باپاهای من هم قدم نشدی!...

     ...برو!برو!برو!برو وبه پشت سرتم نگاه نکن وبگذار ما درزندکی دوراز چشمان زیبایت هرجوردوست داریم باشیم ...ولی به زندگی بی سروسامان من نخندی!...منم زمانی مثل تو بودم دل یکی را شکستم وبهش خندیدم واز اسب افتادم نه ازاصل ...وخداوند مرا به این روز انداخت ومجازاتم کرد...تا مزه تلخی زنگی راخوب بچشم وهیچ کسی را کمتر ازخودم نپندارم ودل هیچ موجودی را نشکنم...

 

                                                   بامید دیداردرروزحسرت...

                                                   درجهنم همدیگرومی بینیم!

       

 



نوشته شده توسط مهیارایرانی 92/3/12:: 11:53 عصر     |     () نظر

 

 

     انگار گلبرگ گل بود دست بهش میزدی جدا میشد ومیافتاد روی زمین یا باد با خودش می برد ویا پس ازچند روز با خاکها قاطی وتبدیل به یه مشت خاک می شد...هرروزبه سازی می رقصیو اما من هنوز ساز موردنظر اوراپیدانکرده ام.

     مگر مازیر درخت بلوط کهنسال،کنارآسیاب قدیمی وخرابه، خارج شهر عهد وپیمان نبستیم تحت هیچ شرایطی ازهم جدا نخواهیم شد مگر اینکه مرگ ماراازهم جدا کند...

    مگر روی پل رودخانه نزدیک روستای...که مشرف به دریاچه سد بود وهنگام غروب نور مایل آب دریاچه را نوازشگر بود واینو با تمام تاروپودوجودت حس میکردی دست در دستم کذاشتی وگفتی:" من مثل آب  به نور همیشگی وجودت نیازمندم "تونبودی؟گفتی تحت هیچ شرایطی ازهم جدا نخواهیم شد؟

     چقدرزودرنج بودی من نفهمیدم چه فکری درسرداشتی ؟چقدر برایت نامه نوشتم؟گفتم :چیزهایی دردل وجود دارد که نمیشود به کسی گفت باید آنهاراباخود به گورببریم...چراگناهم رانگفتی وبدون دادگاه وقاضی بدون اینکه جرمم محرز شود ترکم گردی وبه پشت سرتم نگاه نکردی ؟آخه این انصافه؟توکه همیشه دم ازانصاف میزدی...این بود انصاف وعدلی که داشتی؟

      تنها بهانه ای که داشتی فکرکردی من ترا...باورکن نمیشود درجایی گفت ویانوشت!

اگه سرازگردنم جدا کنند بازم نمی توانم بگویم یا بنویسم ...

     به تواعتماد وایمان داشتم بازم دارم.بهت قول دادم سرقولم هستم .اگرسرم برود قولم نمی رود.فقط میتوانم بگویم اگر ازم سیرشدی برووبهانه ای دیگر نکن که موجب عذابم شود.

      بازورنمیشود کسی رانگه داشت ویا به عشقی پایبند کرد.هچکدام ازوصله ها بهم نمیچسبند.اگر عمیق درچشمهایم نگاه کنی بی گناهیم را درمردمک جفت چشام خواهی دید...

     میدانی که خیانت توذات وخون من نیست!اگر رفتی واسه ی همیشه برو..واگر پشیمون شدی ودوباره برگشتی از روی لج هم شده دیگر هرگز به سیمای جذابت وگیسوان تاب دارت نگاه نخواهم کرد .تادوباره به دام عشقت گرفتار شوم...

     چرا که مراآنقدراندوهگین وغمناک میبینی !که نه گردنم یارای چرخیدن دارد ونه چشمانم تا ببینمت !فقط به یک نقطه ساعتها خیره مانده وخواهم ماند...!



نوشته شده توسط مهیارایرانی 92/3/11:: 11:14 عصر     |     () نظر

 

axhaye-eshgholane-02.jpg (650×514)    

من به بن بست رسیده ام به بن بستی که هیچ روزنی وراه فراری  درآن نیست بادیوارهای بلند وبارو...میان ما فاصله بیشتروبیشترشد واین لحظات برایم غیرقابل تصوربود.

     دراین دنیا یی که بعضی انسانها زندکی می کنند ومن مجبور به تحمل آنها هستم چندشم میگیرد وتحمل سنگینی کشتی غول پیکرلحظه ها رابر روی سینه پردردوآه وفغانم را ندارم...

     ازاین دنایی که درآن زندگی میکنم واقعا خسته وسرد وبی روح شدم.چراکه عصای کور راازدستش می گیرند وگور را میکنند وروکش طلای دندان مرده ربه یغما میبرند...

     ...دراین محنت کده غم ،که جان من وتو وامثالهم هیچ ارزشی نداردوبا افترا وبهتان وبه ناحق سرمن وتورارابه طناب دار میگذارند.

       پریدن من وتودرشهری که آسمانش پراز پرندگان شکاریست توام بامدگ ونیستی نیست...؟

      ...نه من ترا میشناسم ونه تومرا !ودرزیر یوغ استعمار وفشاری مثل اعماق اقیانوسها ماندیم ونفس نکشیدیم وهیچ نگفتیم...درحالی که درآیین ومذهب ما سکوت معنایی نداشت وما کردیم. ازترس جانمان!!!!

    ...همه چیز را از دست دادیم وهمدیگر را در ازدحام ظلم وستم وخرافات گم کردیم وبا فانوس کم نور درشب تاریک کوچه وپس کوچه های تاریک وظلمانی به دنبال هم گشتیم...!

      ومن درتاریکی سیاهچال زمان خود گم شده بودم وشبم تاریکتر وروزم تا دلت بخواهد دلگیرتر وغمگین تر بود ومن دردهلیز زمان به دوران مغولان جزو سربدارن شدم وتوتنهای تنها ،غمگین وغمگین درزمان فرعون ماندی ودست وپا زدی وساکت ماندی واز ظلمی که بمن روا داشته بودی عذاب کشیدی!!ولی چه فرقی به حال من داشت...دیگر زمان مرادرخودش قورت داده بودودرزیر خروارها خاک طعمه کرمها وعقربها و...بودم!اما بدان روحم ازتو دست بردار نخواهدبود.هرکجا هستی باش،من باتوام،کنارتو...فقط به چشم تودیده نمیشوم واین روح سرگردان من است که آرامشی ندارد.باز من وتو عاشق ومعشوق همیم،دلهای ما هرکجا باشد نزدیک وکنار هم است وازهم جدا نمیشود! ما به هم پیوند عجیبی خوردیم مثل گره طناب دار!ودرسرای دیگر روحمان بهم خواهد رسید...!حتما همین طور خواهد بود!!!!

 



نوشته شده توسط مهیارایرانی 92/3/9:: 11:18 عصر     |     () نظر

 

Mother%20statuer.jpg (1536×2048)

   مادر،هرچه درکتابهای لغت گشتم،کلمه ای پیدا ننمودم که بتواند مقام وعزت توراآنطوریکه باید وشاید دربرداشته وبزرگی تورا برساند،ازاین جهت ترا به همان نام مادر خطاب میکنم،زیرا این کلمه کاخ منزلت وقدرت توراتا عرش خدای تعالی بالا میبردوبخوبی میتواند معرف وجود وشخصیت توباشد،توآن گوهر یکدانه هستی که خداوندبافرادبشرمی بخشد وزمان دیگرپس میگیرد،آنگاه که بخشیدزمین وآسمان راعطاکرده وقتی که بازگرفت زندگی وهستی راازکف ربوده است.در تمام دنیا هیچ چیز به عزیزی مادر نمیرسد،حتی جان هم نخواهد توانست ماننداوگرامی ومحبوب باشد.زمانیکه میاندیشم ذرات وجودم همگی بر روی هم دراثررنجها وزحمات شبانه روزی تو پرورش یافته،دلم می لرزد که مبادا نتوانم یکی از میلیونها حقی راکه به گردنم من داری ادا نموده وکوچکترین وظیفه خویش را بتو انجام دهم.

     درجهان عشق محبت های گوناگونی وجود دارد که هرکدام آتشی است تا دل وجان راتابان وفروزان سازد ولیکن هیچکدام بپاکی وصفای تو نمیرسد،عشق ومحبتی که درقلب تو وجودداردلظف خدایی است وازقید وبند آلایشها پاک است.

    مادربگذار ترا بعدازخدای بزرگ،پروردگار خویش بنامم وچنان درپیشگاهت افتم که چشمانم پای توگردد ولبانم بوسه برپایت زند.

    اگرفرداروزگارتراازمن بگیرد.بخاطرازدست دادن همچون تو تا زنده ام اشک میریزم ولباس سیاه می پوشم.دیگرابدالبانم راخنده نمی گشاید واگروجود من بخودم تعلق داشت پس ازتو زندگی نمیخواستم وبه آسانی ازخویشتن میگذشتم!...

     مادر،اگرمن پیش ازتوبمیرم چنان شادمان خواهم بود که سرازپای نمی شناخسم.زیرا درآن جهان،درآرامش ابدیت، درصفا وطراوت بهشت درمیان جلوه انوار ایزدی تراخواهم دید وزمانیکه رخت ازاین جهان بربستی برای همیشه درآسمانها درکنار هم بسر خواهیم برد.می دانم که درمرگ من خواهی کریست ولی بدان بامرگ،انسان بکمال میرسد وتودرزندگیت مرا چنان پرورش دادی که به آسانی بهدف اصلی بشریت یعنی جمال وکمال رسیده ام...

     مادر،توآنقدر فداکارومهربانی که برای آسایش وموفقیت فرزندت ازبذل جان هم دریغ نداری.بگو چگونه میتوانم ازاین همه لطف وخوبی تو سپاسگزاری کنم!

     مادر،تودرآسمانی ومن درزمین،خوریدمرومب خیرادگلتان دل وجانم بتاب تا همه وقت شادوخندان بماند وگرنه ازخزان بی مهری افسرده شده ودرزمستان بی محبتی میمیرم.

 



نوشته شده توسط مهیارایرانی 92/3/8:: 12:37 عصر     |     () نظر

 

00056581.jpg (270×270)

         نامه مادر به کودک خود

    « فرزندم این نامه را وقتی بتو مینویسم که دو ماه است که درشکممی،ومن ترا ازوجود خودم میدانم چون  از گوشت وپوست وخون واستخوانمی...! اما بعید میدانم با وجود این همه اضطراب وتشویش وهیاهویی که دروجودم هست ؛بتوانم ترا بدنیا بیارم ،خودم را یارای مقابله با مشکلات نمیبینم...

     اجازه بده قسمتی از نابسا مانیهای از اوضاع جامعه ای که درآن زندگی میکنیم برایت بگویم: 

      "با اتوبوس مرکز شهر میرفتم ترافیک سنگینی بوجودآمدوحدود یکو نیم ساعت راه بسته شد بدون اینکه خودروها حرکتی داشته باشند،همه فکر میکردندشاید تصادفی رخ داده ...خبرش در داخل اتوبس پیچید وگفتند:خانمی را قطار زده وسرش  ازتننش جدا شده...بعد میگفتند این خانم خودش را زیر قطار انداخته وخودکشی کرده...قبل از خوکشی با برادرش تلفنی حرف زده وگفته می خواهم خودکشی کنم دیگر نمی توانم به این زندگی ادامه بدهم وبرادرش جواب داده دیوانه نشودختر کجایی میام دنبالت؟ ...اما گوشی راقطع کرده وزیر قطار رفته..." 

      این زن چه درد نهانی در دلش ووجودش بود که حاضر شده خود را به اشد مجازات تنبیه کند،خدا می داند...! 

      نزدیک به 15 سالست که با پدرت زندگی مشترکمان را شروع کردیم وهردو کار میکنیم هرسال وقتی میخواهیم یک واحد لااقل یه خوابه بخریم نمیتوانیم چون تورم آنقدر زیاده هر چقدر پول جمع میکنیم نمی توانیم تورم کشور را ازپشت بگیریم وحالا فاصله ماوتورم آنقدر زیاد شده که حتی سوار هواپیما هم بشویم نمیتوانیم اونو بگیریم. 

     با این وجود توهم ناخواسته در بطن وجودم پیدا شدی.میخواستم کورتاژت کنم اما دلم نیومد .ما که از دوران کودکی تا حالا زجر زیادی کشیدیم ومن نمی خواستم توهم این دردها وزجر ها را تحمل کنی...اگر قراره انسان از تولد تا مرگ زجر بکشه پس این خوشی زندگی مال چه کسانی است؟پس این زندگی به چه درد میخورد؟روزرا شب کردن وشب را به صبح رساندن هم شد زندگی؟...

     آیا ما واقعا باید بدنیا بیاییم وسختی ها را تحمل کنیم ورشد کنیم مرد ویا زن بشویم وپیر فرسوده وبمیریم وتبدیل بخاک شویم؟آیا این تلف کردن عمر نیست ؟این آب وهوا را آلوده کردن نیست؟

     آیا ما باید اخلاق را درجامعه زیر پا بگذاریم واز هر طریق ممکن پول دربیاریم تاچند صباحی دراین دنیای گذرا وبی مفهوم خوش باشیم...!

     وقتی چشمهای از حدقه درآمده هوسبازان وعیاشان در پی ناموس مردمندوانگار می خواهند باچشمهایشان آدم رابخورندویاتبه کاران ومافیا ها همیشه بخاطر پول ومقام در پی کشتن انسانهایند...ویا زنان خیابانی با صدجور سرخاب وسفیداب در مقابل اندک پولی خود را دراختیار دیگران میگذارند.ویا بعضی اصناف وکسبه کم فروش ودزد ومحتکر که از نون وآب وپول آین مردم زحمت کش می دزدند؟...روبرو شوی چکار خواهی کرد؟آیا دنیا به نظرت تیره تار نخواهد شد.منکه حالت تهوع بهم دست می دهد!

     ...درجامعه ای که دوبرادرتزریقی بر سردندان مصنوعی پدر همدیگر رامیکشند،میتوانی زندگی راحتی داشته باشی؟ ویا مادری تنها وبی کس با وجود داشتن 4 فرزند که همشون به سروسامان رسیده اند وپس از50 سال زندگی زناشویی ومشترک...عمرش رابا ظرف ولباس شستن به بطالت گذرانده ودرخانه سالمندان تنها وبیکس مونده وهیچ شکایتی از کسی... نمی کند...وهیچکدام ازفرزندانشان حتی سالی یکبار هم برای دیدن مادر پیر وفرسودشان رجوع نمیکنند ...وقتی کودک بودند روی همین دستهایی که حالا فرسوده شده بزرگ شدند...!

     فرزندم تو بگو درچنین جامعه ی مسموم می شود زندگی کرد؟

    « دختر جوانی درسد غرق شده بود،پس ازتحقیقات زیاد وبعمل آمده معلوم شد دختر از یک پسر جوانی حامله بوده وجنین 4 ماهه توی شکمش داشت...درآخرین ملاقاتش با پسره گفته بیا با هم رسمی ازدواج کنیم وآبروی مرا پیش خانواده ودوستانم نبر... من تورو ای قدر نامرد نمیدانستم ...خواهش میکنم ،من هرزه نیستم بخاطر عشقی که به تو داشتم ،تن به این کار کثیف دادم .لعنت به تو وعشقت بتو هم میشه گفت مرد...وجوان ازازدواج امتناع میکند ودختره رابه آب هل می دهد ودختره دست وپا میزند وچند لحظه بعد دراعماق آب فرو میرود...»

     دردنیایی که حیوانهای آدما نما به فرزندان چند ماهه توشکم مادر رحم نمیکنند ....انتظار داری به من وتو ومردم مهربانی وشفقت داشته باشند...آیا زندگی در یک شهرو...با آدمای این چنینی مشکل نخواهد بود؟

    در جامعه کسانی هستند نه به حق خودشان قانعند!نه قانون را می شناسند ونه پایبند عرف وشرعند ونه به ناموس توده مردم احترام میگذارند ونه خانواده خودشان را بدرستی میشناسند ....فرزندم، تحمل اینگونه افراد درجامعه سخت نیست؟

     آیا میشود درچنین جامعه ای فرزند سالم که به درد مردم وکشورش بخورد،تربیت کرد؟ مشکل به نظر نمی رسد؟

     در جامعه ای که عاطفه مرده وبرخی جوانان برای کمبود عاطفی خود به مواد مخدرروی آورده اند وآنهم ازنوع بدترش مثل کراک و،ماری جوانا وشیشه وکوکایین و... واز درآمد همین موادها آسمان خراشهایی از جنس بتون وآهن ...سرد وبی روح ساخته میشود وبشر از قرنها پیش شهوت شاخ ودم درآورده....آنهم بدست سردمدارانی است که از اخلاقیات بدورند وازدواج دوهمجس مرد و...تصویب میکنند...چنین سردمدارانی با داشتن موشکهای هسته ای نمی توانند بایک دکمه کامپیوتری دنیا را ویران کنند؟

      آیا قاتلین بمباران شهر ناکازاکی وهیروشیما ومسببین جنگهای اول ودوم جهانی محاکمه ومحکوم شدند...؟آیا چند افسر بلند پایه ی آلمان مسبب این جنگ بودند؟

      آیا قاتلین جنگها به مجازات رسیدند؟هیچوقت نمیرسند ونخواهند رسید!

      درجامعه ای که ما زندگی میکنیم پول وقدرت واسلحه وبمبهای هسته ای وموشک های اتمی وبمبهای شیمیایی .میکروبی وخردل ...حرف اول را میزند...این دنیا نه تنها ارزش زیست انسانها بلکه حیوانات راهم ندارد...

      امروز پیش پزشک معالجم هستم وسونوگرافی انجام بشه هم ازسلامت جسمانیت خبردار بشویم وهم جنسیتت مشخص بشه...وتو یک نوزاد پسری!ازاین ببعد مسئولیتت هم بیشتر میشود.چون درجامعه ما مردها همیشه در همه چیز وهمه کار اولویت خاص دارند.با اینکه میگویند زن ومرد برابر است ولی هیچ هم آنطور نیست.مخصوصا درکشورهای عربی حتی زنها حق رای هم ندارند ونیتوانند رانندگی کنند وحتی در دیه نفس وارثیه پدر ومادر نصف مردند...!

      حالا درست 6 ماه وچند روزاست تورا درشکمم به خودم به همه جا میبرم ولی یواش یواش نمیتوانم ازجا مثل سابق برخیرم وبدنم سنگین شده ولی ازامروز صبح خیلی نگرانتم .چون اصلا تکان نمیخوری وبهم لکد نمیزنی...!میترسم ازاین که مثل من ازاین دنیا متنفر شوی وازبدنیا آمدن پشیمون...!ناچار به پزشک معالجم باید بروم ومعاینه دقیقی صورت بگیره تا خیالم راحت بشه...پزشک پس ازمعاینه دقیق به فکر عمیقی فرومی رود...ومیپرسد ازجایی افتادی؟به شکمت ضربه وارد شده؟

      -چه اتفاقی افتاده دکتر ؟بچه ام زنده است؟

      -خانم هرچه زودتر باید دربیمارستان بستری بشوید وضعیت نوزاد وخیمه... با امبولانس من وتورابه بیمارستان رساندند...ازاونی که می ترسیدم اتفاق افتاده بود وتو درشکم من نفس نمی کشیدی .ومرده بودی...ومرا روی تخت عمل جراحی خواباندند وتورا تکه تکه کورتاژ کردند وازداخل شکمم بیرون آوردن ومن حتی مرده ترا ندیدم چون بخواب عمیقی فرو رفتم وهرگز بیدار نشدم وهردوی ما را شاید دریک قبر گذاشته باشند...!

    



نوشته شده توسط مهیارایرانی 92/3/8:: 12:36 صبح     |     () نظر

2545894wgavcoxhoy.gif (361×256)

    یوسف تنها پسر یک خانواد سرشناس وآبرومند بود و سهیلا که سه سال از او کوچکتر بود تنها خواهر او ودختر خانواده بود...عفت خانم که مادر هردو بود درغیبت کردن وافترا بستن به دیگران دستهای شیطان را از پشت بسته بود ودرشایعه سازی استاد زمان خود بود.سهیلا نیز کم کم جای مادرش را می گرفت واین تنها ارثی بود که درزمان حیات مادرش به او رسیده بود...

     یوسف برخلاف اونها می گفتند به پدر خدابیامرزش رفته بود.متواضع ومتین وبا وقاروبا روحیه ورزشکاری .استاد یک سالن ورزشی کاراته...از غیبت وافترا آنقدر نفرت داشت به کسی اجازه نمی داد پشت سر کسی حرفی گفته بشه .حتی در زندگی شخصی واجتماعی خودش کسی از اوغیر ازخوبی چیزی ندیده بود...

     عفت خانم به اتفاق دختر لوس ونونرش  هر روز بعد از ظهرها ازمنزل به قصد خواستگاری به منزل دخترهایی که قبلا شناسایی کرده بود .می رفتند وبه هریک از دخترا عیبی می گذاشت ...به یکیش میگفت دهانش بزرگ بود به دیگری میگفت :خانه داری بلد نیست.وبه سومیش میگفت بینی خیلی بزرگی داشت...

     وهمه این خواستگاریهارا بدون اطلاع یوسف انجام میداد ، بدون اینکه یوسف خبری داشته باشد...

    اول شب وقتی یوسف به خانه وارد شد .مادرش گفت:ماشاا...به این پسر شاخ وشمشادم وچارشانه وقد بلند ورشیدم،کیه که به پسر من دختر نده...یک دختری واسش پیدا کردم ،یک پارچه خانمه ،قد بلند وزیباوخانه دار،مثل خواهرت ...وازهر انگشتش یه هنر می بارد...

      یوسف آهی از درون کشید انکا رمیخواست دردها ورنجهای چندین ساله را از درون سینه بیرون بریزد ،رو به مادر کرد وگفت :مادر من بارها گفتم اینم آخرین باراگه خواستی به خواستگاری دختری بری، برو خانه حاج عبدا... بزاز ودخترش زهرا را برام خواستگاری کن درغیر اینصورت به خودتون زحمت ندهید .من فقط اونو دوست دارم .نه هر دختری را...

     ببین پسرم تو جوانی وخام ،آنها اصل نسب درست حسابی ندارند .مگه یادت نمیاد هشت سال پیش خواهر بزرگش شش ماهه زایید .نه ممکن نیست .من به پسرم از چنین خانواده بی آبرویی دختر بگیرم...!

    -بس کن مادر این حرفها چیه یه ذره در موقع صحبت پشت دیگران کمی انصاف داشته باشید .بخدا مادر گناه بزرگی را مرتکب میشوی .خدا را خوش نمیاد .هنوز یوسف ننشسته بود وعفت خانم یوسف را با حرفهاش آنقدر عصبانی کرد یوسف از پذیرایی بیرون رفت وکفش هایش را پوشید به بیرون زد وشب را درباشگاهش با ناراحتی سپری کرد...

      با ناراحتی های هر شبی که دختر ومادر براه می انداختند تا عشق این دختر معصوم وزیبا را ازدل یوسف دربیارند...اما زهرا ویوسف عاشق هم بودند وحرفهای ساده وتهمتها نه تنها ازعشق اینها کم نمیکرد بلکه روزبروز عاشقتر میشدند...!

     مادر ودختر باتفاق یوسف به خواستگاری زهزا رفتند ...وطی یک مراسم ساده رسما زن وشوهر شدند.ویوسف وزهرا درطبقه دوم خانه پدری بعد از برگشتن ازماه عسل زندگی مشترکشون را شروع کردند ولی از تهمتهای عفت خانم وسهیلا که ازنیش عقرب بدتر بود درامان نبودند...

     ...چند ماه کذشت وماه محرم تمام شد واین زوج جوان برای رفتن به پا بوس امام رضا (ع)با هیئت محله برای اربعین ثبت نام کردند ...وروزسفر فرا رسید اما برای یوسف مشکلی جسمانی پیس آمد که نمیتوانست برود...زهرا هم مایل نبود بدون همسرش سفر زیارتی برود ولی به اصرار زیاد یوسف زهرا را باتفاق مادرش به مشهد مقدس بدرقه کردند...

      ...وقتی زهرا ازسفر برگشت ،حرف وحدیثها مادروخواهرشوهر شروع شد آنقدر افترا به این دختر بیچاره گفتند وایشان شنید .زندگی را برایش یک جهنم واقعی کردند. تا جایی که گفتند با کریم رییس مدیر کاروان قبلا لیلی مجنون بودند وهمدیگرو خیلی دوست داشتند ودر مشهد به اهداف شومشان رسیدند...این افترا ها وتهمتها تا جایی بیغ پیدا کرد که حاج عبدا...باتفاق همسرش  به خانه عفت خانم آمدند وازش خواهش کردند ، دست ازاین کارهای نا ثوابش بردارد خدارا خوش نمیاد زندگی دوجوان را اینطوری زهر آگین کنی!ولی عفت خانم کسی نبود که بااین حرفها از افتراهایش دست بردارد وروز به روزم حرفهای جدید به مسئله اضافه میکرد ودرکوچه می نشست به همه خانمهای محل تعریف میکرد ووبابردن آبروی پسرش لذت میبرد...

    ...چند ماه از این ماجرا گذشت ویوسف تحقیقات زیادی انجام داد ولی جز پاکی وبی گناهی همسرش نتیجه ای نگرفت...چند ماه میشد حتی به باشگاه هم نمیرفت وباشگاه راهم یکی از شاگردانش اداره میکرد ...از اول صبح تا عصر می رفت پارک روی نیمکتی می نشست وبه جایی خیره میشد...یوسف روزبروز ضعیفتر ونحیفتر میشد ونمی توانست گفته های مادر را هضم کند ودرنیمه شب یکی از روزها به باشگاه خودش میرود وبا بنزین خودش را آتش میزند...یکی از مداحان همان هیئت که جسد سوخته را دیده بود .میگفت:«همه جای یوسف سوخته بود الا کف دستا وسینه اش،می پرسند چرا؟ اون قسمتها سالم مانده بود .پاسخ میگوید:یوسف یک سرباز واقعی امام حسین (ع)بود وهمیشه در دهه اول محرم بااشک سینه میزد» !...



نوشته شده توسط مهیارایرانی 92/3/7:: 11:46 صبح     |     () نظر

ashke-eshgh.jpg (500×498)

    تنک غروب یکی از روزهای بهار درکنار رودخانه شهر که محل تفرح وتفرج مردم بود قدم میزدم ودرفکرعمیقی بودم ،نمیدونستم به کی وچی دارم فکر میکنم،اصلا چرا فکرم اینقدر مشغول بود ؟نمی دونستم!درهمین موقع یک نفرصدایم زد .امیر !امیر!صدارا میشنیدم ولی اعتنایی نمیکردم .فکر نمیکردم کسی با من باشد...مرابخواند...

    ازپشت دستی به پیشانیم خورد برگشتم ،یکی ازصمیمی ترین دوستم مجید بود.بادیدن اوشاد شدم ولبخندم زدم ،لبهایی که خیلی وقت پیش خنده را فراموش کرده بودند!

    -پسر توکجایی ستار سهیل شدی؟چرا تنها پش خانواد کو؟چرا با آنها به بیرون نمیزنی؟ منکه تا حالا زن دادشمو ندیدم ؟به غیر از روز عروسی تون...!شنیدم اختلاف داری ؟بچه تون چه گناهی کرد؟پسر بگو ببینم دردت چیه ؟بگو کمکت میکنم.ده بگو لعنتی توکه چیزی از من قایم نمی کردی؟بچه هام تو ماشین منتظرند یالا جون بکن.

    گفتم:چیزی نیست!اتفاقی نیفتاده...فقط کمی اعصابم بهم ریخته است ...قرص اعصاب میخورم گیج ومنگم...

    منکه باور نمی کنم!امیر ده سال پیش قهرمان کونک فو...مبارزه آزاد...قرص والیوم ودیاز پام بخوره!اصلا امکان نداره!امیر منو که مشناسی تا ندونم دردت چیه ودرمانشو پیدا نکنم ،ول کنت نیستم...

     گفتم:راستش از زدگی وزن وبچه وکار وتفریح... خسته شدم !خسته!زنم با من نمیسازه،هفته ها حتی کلمه ای باهم حرف نمیزنیم. آنقدر مغرور ووسواسه که کسی از فامیلهای نزدیکم با ما قطع رابطه کردیم...فقط خانواده خودش میاند ومیرند.توهم که میدونی زیاد با انها میانه خوشی ندارم .با داشتن 4برادرو3 خواهر با بچه هاشون تنهای تنها شدم واینها منو زجر میدند...

    -امیر جان اینطوری تو خودتو می کشی.فردا پس فردا باید به تیمارستان بری!بعدشم معلومه سینه قبرستون... مخوای تجدید فراش کنی تا روحیه ات بهتر بشه وهمسرتو ادب کنی؟

     گفتم این خانم  ودختر بد بخت کیه که بواد با من داغون وبهم ریخته وصلت کنه.شاید ایشون از منم بد بخت تره!

    گفت :تو نگران اینش نباش من واست دختر می گیرم ولی اونم یه بار از زندگی شکست خورده حالا نمخواد با جوان وصلت کنه مرد جا افتاده را بیشتر دوست دارد !

     فردا میتونی ایشان راببینی!امینا... تحویل دار بانک صادرات...،تتقریبا 24 ساله است ویه پسر 3 ساله هم داره وفامیل ماست .بقیه کارا را به من واگذار کن...!

      بانک رفتم وخانم زیبا وجوان وزیبا را از نزدیک دیدم.سرش شلوغ بود نشستم تا همه برند تقریبا نزدیک ظهر شد وبانک کمی ارانتر بنظر رسید .رفتم وروبروش ایستادم وسلام وعرض ادب واحترام کردم وخودمو معرفی کردم وگفتم :من دوست صمیمی آقا مجیدم مخواستم درمورد وام خودرو سوالاتی بپرسم اه وقت داشه باشید:لبخند پر از محبتی زد انکار مرا از سالها ÷یش میشناسد .گفت باید با آقای رییس یا معاون صحبت بفرمایید ولی چون دوست آقا مجید هستید من راهنمایتون می کنم...البته اینها همه بهانه ای بود که من بتونم باایشان کمی صحبت کنم....من همینطور به جمال زیبایش زل زده بودم وفقط حرکات لبهایش را میدیدم ولی صداشو نمیشنیدم چون فکرم جای دیگری مشغول بود من واقعا محو جمالش بودم...!

    یه هفته با خودم فکر کردم ،ولی به نتیجه معقولی نرسیدم ،چون مینا  ومن 15سال اختلاف سن داشتیم .ده روز دیگر مجید بامن تماس گرفت .گفت پس چی شد مینا ترو پسندیه وخیلی ازت خوشت اومده الان خیلی دلش مخواهد ترو دوباره ببیند ...گفتم تو از کجا متوجه شدی؟گفت آخه مینا خواهر زنمه به همسرم گفته :اگه منو دوست داشته باشه مرد ایده آل زندگیمو پیدا کردم .ناقلا چی بهش گفتی که اینقدر خاطر تو می خواد...

    فردا موقع تعطیلی بانک رفتم جلوی بانک وایسادم ومینا اوممد وسوارش کردم .کمی گشتیم ودرد دل کردیم ومن شرایط زندگی مو بهش گفتم وقرارمون این شد که یک سال باهم ازدواج موقت بکنیم واگه تفاهم داشتیم عقد دایمی...با همسرم اختلاف جدی پیدا کردم وبهش گفتم من ازدواج کردم وخیلی ام خوشبختیم...ولی همسرم نه تنها باور نکرد بلکه مسخرهم کرد وگفت:«اون کدام خرییه که نشناخته باتو ازداج کنه برو بابا تو عرضه این کاها رانداری...اگه بخوای باکسی وصلت کنی بگو خودم برم خواستگاریت...»

    دیگر به غرغر همسر اولم عادت کرده بودم وهرچی میگفت گوش نمیدادم وخانه رابه قصد خانه مینا ترک میکردم مینا آنقدر مهربان وصبور بود همیشه ناراحت به خانه اش می رفتم خوشحال بیرون می آمدم بااینکه 8 سال از همسر کم سال بود ولی شوهرداری را خیلی بهتر میدانست...یکسال داشت تمام میشدوزندگی آنقدر بامهربانی وباصفا بود که انگار دوهفه پیش باهم وصلت کردیم...یکسال با همه خوبی ها اخرین روزهایش را سپری میکرد...تو حیاط زیر درخت گیلاس با مینا نشسته بودم وبه چشمان هم خیره بودیم .مینا دستش را روی ددستم گذاشت وگفت:«امیر خان یک سال با خوبی وخوشی به پایان رسید نظرت چیه؟عهد من الوفا ...اگه دوستم داری وبرایت مشکلی ایجاد نکرده ام وبرایت همسر ودلدار ودوست خوبی بودم .حالا وقتشه اگه مایل باشی عقد دائم هم باشیم واین عرفان منم ترا بابا صدا کند...نمی دانم یک لحظه چه فکری ازمغزم خطور کرد .بدون فکر واندیشه ،گفتم نه!غیر ممکنه!

-چرا امیرخان مگه خطایی ازمن سر زده؟چرا ازمن دلگیری؟مگه همسر بدی برات بودم؟

   -نه خیر من مرد خوبی نبودم چون خانواده داشتم  وازاولم این کار اشتباه بود.با اینکه دوست داشتم ولی نباید اینکارو میکردم تو شاید سن وسالت کم بوده متوجه نشدی !منکه عاقل وبالغ بودم ...مینا نگاه معنی داری کرد وتمام وجودمو آتیش زد آمیر تو این حرفها را میزنی؟آخه چرا؟مگه من عاقل وبالغ نیستم...

    -چرا هستی ولی ما15 سال اختلاف سن داریم واین اصلا درست نیست...

   مینا گفت :امیر برو سر اصل مطلب.چرا حاشیه میری؟

   -ببین توخیلی جوانی شانسی برای ازدواج وخوشبخت شدن داری!مینا نگذاشت حرفم تمام شود وسط حرف گفت:اگه ازمن سیرشدی یک امر ولی نگو...بخدا من باتو خیلی خوشبختم مزه بهترین زندگی را دراین یکسالی که باتو بودم کشیدم.عشق سن وسال نمیشناسد.من به سن وسال تو اصلا اهمیت نمیدهم.خودتو ازته دل دوست دارم .این حرفای جدید را از کجا یاد گرفتی .می بینی که من خودم دوبار به شما پیشنهاد میدهم واین یعنی اینکه واقعا عاشقتم...مینا هر چقد هم میگفت من دیگه گوشهایم مثل روز اول دربانک نمیشنید.چون یک لحظه تصمیمم را گرفته بودم. مینا گفت :باشه میدونم زن وبچه داری من از تو چیزی نخواستم ونمخوام می خواهم سایه ات بالای سرم باشه.اگه بخوای مدت صیغه مون را تمدید میکنیم... 

      گفتم نه!ازهم جدا می شویم همین.اگه بخوای پیش عاقد میرویم والا طبق قرار داد صیغه مون از پس فردا ما به هم نامحرمیم.مینا گفت :عزیزم بتو عادت کردم .مهربونتو بادنیا عوض نمی کنم اگه ممکنه خواهش می کنم دوباره مرا تنها نذار...خودتم تنها میشی باز میری سراغ همون قرصهای اعصاب ...اخه تو که لج باز نبودی .چرا با من لج می کنی... میگفت .اشک میریخت ومن سنگ دل علی رغم میل باطنی وسایلم را داخل چمدان مرتب میکردم.همه لباسهایم را چیده بودم یک لحظه چشمم به قاب عکس روی میز افتاد که عکس من ومینا وعرفان کوچولو بود... مینا جلو آمد وگفت نه دیگه اونو نمی بری !هرچی دوست داری ببر وللی خواهشا این عکسو ازم نگیر .بعد رففتنت این قاب عکس تمام زندگی من وعرفان خواهد بود.اشک تو چشمهایم حلقه زده بود ووبه زور خودم را جلوی مینا نگه داشتم وعرفان رادرآغوش گرفتم ودهها بار بوسیدم ولی درتقاطع نگاه قطرات اشک از هرچهار چشم بگونه هامون افتاد.

     بازم داروهای شیمیایی اعصاب زندگیم رابه فنا کشیده...چون از روز جدایی ازساعت 3 نصف شب زودتر نخوابیدم .ودوسال ازاین ماجرا می گذرد ولی همیشه سردی اشکهای مینا را روی گونه هایم حس میکنم مخصوصا وقتی گریه ام میگیره...

   

   

            

 

 

 



نوشته شده توسط مهیارایرانی 92/3/6:: 4:1 صبح     |     () نظر

53.jpg (432×288)

    اگر ازمفاخرزندگی خود توده ای ساختی وآن را درمعرض خطر انداختی ویا درقمارزندگی ازدست دادی،بدون آنکه ازدست رفتن آن موجب غم واندوهت گردد،مجددا به تهیه آن پرداختی واز نومفاخرگذشته را بنیان نهادی.اگر زمانی که قلب واعصاب وقوای تودرشرف ازبین رفتن است،قادرشدی آنهارابادامه وظایفی که بعهده دارند برای مدت زمانی دیگروادارسازی ومقاومت نمودی،وقتی که دروجودت هیچگونه قوه ای نبود مگر اراده ای توانا که بشما بگوید"مقاومت کن"

    اگر توانستی با توده مردم معاشرت کنی وفضائل اخلاقی وتقوای خود راازدست ندادی...اگر با سلاطین ملاقات کردی وخود را نباختی.اگر درقبال اذیّت وآزار دشمنان ودوستان صمیمی شکایت ننمودی...

     اگر عشقت را بهر طریقی ازدست دادی ودچار افسردگی وبحران شدید عاطفی نشدی! وبا غم دوری یارخودت رو نباختی !واگربه مقام ومنزلتی رسیدی و تمامی مردم را به یک نگریستی وبین آنان تبعیض قایل نشدی.

    اگر دقایق نادرزندگانی رابسرعت میگذرد وهردقیقه 60 ثانیه ارزش دارد با معرفت ودانش سپری کردی،دراین صورت...زمین وآنچه دراوست بشما تعلق دارد.ازهمه بالاتر آنکه"فرزند من" شما مردی کامل وانسانی شریف خواهید بود...!»



نوشته شده توسط مهیارایرانی 92/3/4:: 11:44 عصر     |     () نظر

Birds8-19-02-88-at.jpg (300×286)

 


    مرغکی محزون درکنج قفس نشسته وبا چشمان حسرت بار خود طلوع خورشید را نظاره می کرد.مرغ خوش آوازی بود که دریکی ازنقاط متمدن،یا درجایی که چنین بام داشت محبوس بود.

    درافق نیلگون،کوهساران تیره رنگ دیده میشد.

    مرغک فکر می کرد:«آنجا پشت آن کوهسار،منطقه جنوب قراردارد.من فقط یکبار به آن سمت پرواز کرده ام فقط یک بار نه بیش...».

    کوههای دورد ست بنظرش نزدیک می آمد.آرزو وحسرت اوآنها رابقدری نزدیکش می آورد که به نرده های قفس میچسباند.

    «آه!این کوهستان چقدرنزدیک است.اگر این نرده ها نبود،اگر این قفس یکبارباز می ماندفقظ وفقط یک بار،آندم،لحظه خوشی فرا میرسید ومن میتوانستم با چند بال بهم زدن خود را بپشت آن کوهها برسانم...»

    درآنحال بجنوب مهاجرت میکردند وفریادهای شکایت آمیزی درهوای پاییزی سرمیدادند.

    نعره های شکایت آمیزی ودرعین حال مسرت بخششان ندای مهاجرت بجنوب بود.

   رفته رفته درپشت کوهساران ناپدید میشدند.

    مرغک خود را به نرده ها میزد،اما زمستان نزدیک بود واومجبور بسکوت میشد.برف می بارید ومنظره کوهستان را سفید میکرد وراه جنوب درمه پوشیده میشد.

    زمستانها وتابستانها درپی هم سپری میشد.سالها میگذشت.کوهساران سبزوسفید می گشت.

    مرغان مهاجرنیز از جنوب می آمدند وبجنوب می رفتند،اما مرغک ما همچنان درانتظار آن لحظه خوش بود!

  



نوشته شده توسط مهیارایرانی 92/3/4:: 11:26 عصر     |     () نظر

red-roses-flower-pictures-18.jpg (1024×843)

    رضا جوانی رشید وبرومند درشهرستان شاگرد قناد بود وبادرآمد کمی که داشت زندگیشو میگذراند.تصمیم گرفت به تهران مهاجرت کند تا شاید کارش رونق گیرد ویا یه کار جدیدی شروع کند با هزاران امید وآرزو...

     کمی بالاتر ازمیدان راه آهن دوموتور سوار به قصد کیف قاپی بهش حمله کردند اما چون رضا خیلی قوی بود نتونستند ورضا کیف رو از دستشون گرفت وهردوموتوری نقش زمین شدند وباهم گلاویز ودعوای سختی درگرفت ورضا تونست ازعهدشون برآد وقتی دزدا حریفو قدر دیدند با هزار مشکل وبه کمک دوستاشون که دراطراف بودند متواری شدند.درهمین موقع سیاوش وسیامک دو برادر معروف در میدان گمرگ بودند پیداشون شد،سیاوش که خبره وبزگتر بود شروع به تعریف وتمجید کرد...«بابا ایول خوشم اومد چه دست بزنی داری؟بخدا ناهار مهمون منی!من ازآدمایی چون تو خیلی خوشم میاد...»بعد کلی تعریف تمجید رضا رو سوار ماشین کردند وبه یه خونه متروکه بردند.رضا وقتی قدم به حیاط چنین خونه ای گذاشت وحشت کرد واضطراب شدیدی سراسر وجودش را فرا گرفت...به سیاوش گفت:«ممنون از اینکه به فکر منی ولی من نمیتونم اینجا بمونم میرم مسافر خونه... اونج خیلی راحترم...» سیامک پرید وسط حرف رضا ...نه داداش مگه من میذارم .وروبه سیاوش کرد وگفت :اصلا میریم خونه ما تا وقتی که کا پیدا نکردی اونجا پیش ما می مونی...با اصرار زیاد رضا رو بخونه ای که خودشون با سیما که خواهرشون بود زندگی می کردند.سیما همیشه از کارای برادراش دلخور بود ازاینکه یه مرد غریبه رو می آوردند به خونه ای که یه دختر دم بخت اونجا زندگی میکنه.با اولین نگاه سیما فهمید که رضا خلافکارومثل بقیه دوستان برادراش  نیست ...

   « آنشب رضا اصلا نخوابید واتاقی که درطبقه دوم بهش داده بودن...به این فکر میکرد هدف اینا چیست وچرا بهم نزدیک شدند توخونه شون جا دادن ومخوان ازمن چه استفاده هایی بکنن ذهنش رو بکلی مشغول کرده بود...»

      رضا چند روز از صبح تا شب دنبال کار می گشت ولی کاری که به دردش بخوره هنوز پیدا نمیکرد.وعصر بخونه برمی گشت وبه سیما روهم مثل خواهرش می دونست...روزی سیما گفت :«آقا رضا چرا خجالت میکشی ؟ایجا رو مث خونه خودت بدون ،احساس می کنم که اینجا راحت نیستی...من ازکارای دادشام اصلا خوشم نمیاد ،با این رفیق بازیاشون ولی شما با بقیه خیلی فرق میکنی ...میدونی که خانما مرد خوب وسر برا رو از یه فرسنگی تشخیص میدن...» راست میگی !واقعیتش همیطره که می فرمایین آخه داداش سیاوش نمذاره برم...سیما گفت میدونی هردوی اینا خلافکار وسابقه دارند .واکثرا به جرم دزدی وکلاهبرداری تحت تعقیبن....

رضا گفت:نه والا خواهر...سیما گفت :»ازاین ببعد به من نگو خواهر چون من بهت علاقمند شدم وحساب منم از برادام جداس... اگه بخوای رو حرفم فک کن وجوابمو بده وهروقت که دلت بخواد میتونی تو این خونه بمونی حتی جوابت منفی ام باشه...».

      رضا هم از وقتی که سیما رو دیده بود ازش خوشش اومده بود ولی نمتونست اظهار عشق ومحبت کنه .بقول قدیمیا نمک بخوره ونمکدون بشکنه...

     حرفای سیما شب وروز تو مغزرضا مدام تکرار میشد وبا هر بار دیدن دوباره سیما بر مهر دلش می افزود ودر دلش جایی واسه سیما باز میشد…

     چند روز بعد رضا مجبورشد در یک قنادی مشغول کار شود واوستای مهربون با انصافی داشت وازآنجایی که رضا کاربلد بود مزد خوبی هم داد.یه ماه گذشت ولی رضا هنوز جواب پیشنهاد سیمارو نداده بود.سیما دختر زیبا وخوش اندام وفهمیده ای بود وهربار وقتی همدیگرو میدیدند لباشون می شگفت...وقتی رضا اولین حقوقشو گرفت بایک جعبه شیرینی که خودش پخته بود ویک دسته گل ازانواع گلها رسما به خواستگاری سیما رفت وسیاوش وسیامک هم به این وصلت راضی بودند ویه هفته بعد در منزل عقد کردند...

      دیگه دوبرادر خرسند ازاینکه خواهرشون تنها نیست آزاد وراحت بودند وگاهی وقتا حتی هفته ای یه بارم به خونه سر نمیزدند.پدر سیما خدا بیاموز اموال زیادی واسه این سه نفر به ارث گذاشته بود چند دهنه مغازه چند باب منزل مسکونی وباغ وویلایی درچالوس...

      هنوز یکماه از نامزدی ای دوجوان عاشق نگذشته بود که شب دوبرادرهم توخونه بودند .سیاوش به رضا گفت :امشب کمی میریم بیرون هوا بخوریم وشما هم با ما میای!قبل از رضا سیما گفت :این با شما به هیچ جا نمیره ؟اگه قراره جایی بریم چهار تامون باهم میریم...ولی شیاوش گفت اونجا یه مجلس دوستانه مردونه است اگه یه زن اونجا بود حتما تروام با خودمون میبردیم .نترس خواهر دیگه ما خلافو گذاشتیم کنار این اجاره خونه ها ومغازه ها زندگیمونو می چرخونه .دیگه نیازی به خلافکاری نیست .سیامکم با تکان دادن سر حرفای داداششو تایید میکرد.

      سه نفری سوار ماشین سیاوش شدند وبه طرف شمال شهر به راه افتادند ،به یک خانه ویلایی بسیار زیبا رسیدند ...سیاوش دستشو به جیبش برد وبیرون کشید وبه سیامک گفت: کلیدا رو بتو ندادم .سیامک جواب داد نه پیش خودت بود حتما گمشون کردی!

       -پس بپر بالا درو ازپشت واکن.سیاوش فوری از در بالا رفت وپشت درب قرار گرفت واز لای نرده ها گفت:در قفله ،شمام ازبالای در بیاین!دوهزاری رضا افتاد وفهمید که چرا سیما با انها مخالفت میکرد ولی دیگه دیر شده...داخل ساختمان رفتند وسیاوش اسلحه روکشید وکلید لامپ را روشن کرد در داخل زن ومرد جوانی خوابیده بودند سراسیمه از خواب بیدار شدند .بهرام پسر یک پولدار بود که تازگیا ارث زیادی از باباش بهش ارث رسیده بود ومدت دوهفته میشد که دوبرادر رو این سرقت نقشه می کشیدند...

       الهام که تازه با بهرام ازدواج کرده بود نیمه عریان بود وقتی رضا این منظره رو دید یه ملافه که دم دست بود آورد وروی شونه های الهام که مثل بید می لرزید انداخت وگفت نترس! منتظر عاقبت این کار باش...

     بهرام کلید گاوصندوق ورمزشو داد وگفت:هرچه پول وجواهرات وارز داریم ور دارید ولی شما رو بخدا با ما کاری نداشته باشید...

    سیامک رفت دنبال گاو صندوق که دراتاق پشت بود وسیاوش اسلحه رو به طرف بهرام گرفت وازجیبش بند کفش محکمی بیرون آورد وبه رضا دستور داد دستای بهرام رو از پشت ببندد ورضا مجبورا واز روی ترس این کارو انجام داد چون تا حالا هفت تیر واقعی ندیده بود...

    سیاوش دست الهام رو گرفت تابه اتاق خواب ببرد !رضا ازاول نوجوانی به مسئله ناموسی خیلی حساس بود به سیاوش نزدیک شد وبا پا ضربه ای به دستش زد ،هفت تیر از دست سیاوش رها وبه سقف برخورد کرد وافتادکنار میز ...رضا چند ضربه مشت هم بصورتش صفا بخشید درحالی که چشمای رضا داشت از حدقه بیرون میزد وباهر ضربه وارد کردن میگفت :نامرد !نامرد!نامرد!...

     سیامک گاوصندوق خالی کرد وبه کمک برادرش شتافت ،بدون اینکه رضا سیامکو ببینه چند ضربه چاقو ازپشت خورد واسلحه را به دست گرفت،در حالی که رضا بشکل سجده افتاده بود از پشت به سرش تیر خلاص زد ومغز رومتلاشی کرد...

     یک هفته بعد سیما به سر مزارشوهرش باگل وخرما رفت ،دید یه خانم نشسته سر مزار رضا وکنارش یه آقا،اشک میرزه ومیگه تو واقعا دادش واقعی من بودی اگه خدا ترو نمیرسوند تاآخر عمرم پیش شوهرم روسیا میشدم...بهرام والهام قضیه رو از سیر تا پیاز به سیما گفتند...سیما گفت رضا همسر من بود .یه ماه نمیشه که عقد کرده ایم ...الهام گفت: دزدم باشه خیلی جوانمرد بود خدا بیامرزدش...سیما گفت نه دزد نبود واقعا جوانمرد بود ...من اشک نخواهم ریخت تا زمانیکه قاتلهای شوهرم وعشقم و...رو نکشم قطره ای اشک نمیریزم...

     یه هفته بعد جسد سیاوش وسیامک  در خانه وباغ چالوس پیدا شد که به نظر میرسید خودکشی کردند چون دست هرکدام هفت تیری بود که به شقیقه های خودشان شلیک کرده بودند...ولی...!

 



نوشته شده توسط مهیارایرانی 92/3/3:: 2:11 صبح     |     () نظر
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >