سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکمت در طبیعتهای فاسد، سودی نمی بخشد. [امام هادی علیه السلام]
فانوس 12

    ازخیلی وقت پیش سعی داشتم بنویسم همیشه شبا قبل از خوابیدن به نوشتن فکر میکردم وداستانهای جالبی از واقعیت یا تخیل ذهنم را پر می کرد ویا لاقل خوابهایی که میدیدم می نوشتم خوب بود. ولی وقتی قلم  به دست میگرفتم یا بکلی فراموش می کردم ویا اینکه نمی تونستم از کجا شروع کنم،با اینکه سواد وقلم خوبی نداشتم ولی آنقدر به نوشتن علاقمند بودم که هیچ چیزی نمی تونست جلومو بگیره وهیشه آرزوم این بود لاقل بتونم یک داستان کوتاه واقعی ویا یا سرگذشت خودم ویا دیگری رابصورت کتابچه کوچکی دربیارم.بارها خاطرات خودم رونوشتم ولی هربار پیشامدی باعث شد که یا گمش کنم ویا بطریقی ازدستش بدم ویا آن را به صاحب نظری بدم که نظرش را اعلام کنه ولی هیچ وقت تایید نمیشد.

    دلم میخواست به هرشهر وروستای ایران وحتی کشورهای خارجی مسافرت کنم وخاطره ای  داشته باشم ونوشته هایم مستند وبادلیل باشند.میخواستم همه شو جمع آوری کنم اگه خودمم نتونستم به چاپ برسونم شاید روزی یه نفر پیدا بشه که نوشته های پراکنده مو منتشر کنه،که علاقمندان استفاده کنن ویالاقل آنهایی که کم سلیقه تر از خودمند، اوقات فراغتشونو پر کنه ،این برام کافی بود.یا شاید برای خودم بنویسم.بقول شادروان صادق هدایت حداقل بتونم «برای سایه ام که به دیوار افتاده بنویسم» وازنوشتن وچرخاندن قلم روی کاغذ لذت ببرم ولی به نظر من نوشتن کارشناسی ارشد ویا دکتری نمیخواد،نوشتن ذاتی ونوعی علاقه واحساس درونی است،فکرها واندیشه هایی اند که از درون هرشخصی ممکن است ترواش می کند،مهم آنست بتواند آنها روجمع آوری کرده وروی کاغذ بیاورد واعتماد به نفس بیشتری داشته ومشوق خوبی یاورش باشد.

    اگر درنوشتن مطلبی جایی برای شروع پیدا میکردم شاید میتوانستم بدون مکث قلم،چندصفحه ای روبه راحتی بنویسم،باشد که چرت وپرت باشد...حتی نمی خواستم کسی را مجبور کنم نوشته هاموبخونه!دردبیرستان هم وقتی زنگ انشا داشتیم وقتی انشامو میخوندم حتی شلوغترینا ولژ نشینای کللاسم خوب گوش میدادن واین کار مرا بیشتر به نوشتن تشویق میکرد...سعی میکردم دورازچشم همه بنویسم وزمان نوشتن رونیمه شب انتخاب میکردم تا بافکر بازودرزمان تنهاترین تنهاییم اوقاتم روپرکنن...

    براین عقیده بودم که فقط تنهاییم رونوشتن میتواند تسلی بخشد،از نوشتن درنیمه شب آنقدر لذّت میبردم طوری که اگه یاداشتی رونیمه تموم می ذاشتم تاصبح خوابم نمیبرد واگه مطلبی روتموم کرده ومی خوابیدم آنقدرباخیال راحت میخوابیدم که روحم کاملا ازجسمم جدامیشد بالای سرم سورنا ودهل هم میزدن بیدارنمیشدم...  بعضی وقتاواسه اینکه مطلبی روشروع کنم آنقدرفکرمو متمرکز میکردم ولی بازم نمیتونستم کلمه ای روی کاغذ بیارم ،مجبور بودم برای جرقه ذهنم کتابها ودیوان شعرنویسندگان وشاعران بزرگ را بیشتر بخونم...

    روزی به کتابخانه رفتم وکتاب سگ ولگرد صادق هدایت وخواستم زنی حدودا 55ساله گفت:«پسرم کتابهای این نویسنده رونخون برات بهتر نیست کتابای ایشان پرازیاس وناامیدیه وجوونا روبسوی خودکشی هدایت میکنه ،مخصوصا سگ ولگردش ،هرکی خونده بلایی به سر خودش آورده به جوونی خودت رحم نمی کنی لاقل به فکر پدرومادرت باش...» ولی من کنجکاو انه میخواستم ببینم دراین کتاب چه چیزی نوشته شده که بقول خانم جوونای مارو به انتحار میکشونه ولی من جز زیبا نویسی کتاب چیزی دراو نیافتم ومنفی گرایی صادق هدایت رو متوجه نشدم بلکه به  واقع بینانه اش بیشتر پی بردم...واینکه چقدراستادانه نوشته است.یادم میاد کتاب« بوف کور» شادروان روبیش ازده بارخونده بودم کلمات روبقدری استادانه قلم زده که درهربارخوندن احساس میکردم اولین باره که میخونم، شبی خوابیده بودم،نصف شب ازخواب پریدم دیگه خوابم نبرد،چراغ مطالعه رو روشن کردم دستمو بردم روی میزکتابی بردارم همین کتاب (بوف کور) تودستم بود،ازاول شروع به خواندن کردم وآنقدربا علاقه می خوندم که نمی دانم چه وقت هوا روشن شده بودیعنی دردریای کتاب غرق بودم وازخودبیخود میشدم ،چقدر من به این کتاب علاقه داشتم خدا میداند...به یاد جمله ای افتادم«با پول نمیشود قلب انسانها روتسخیرکرد ولی با علم وادب می توان همه دلها روبدست آورد.»

    ازآن روزببعد تصمیم گرفتم هرخاطره ای، هرقصه ای رو که ازهرکسی میشنوفم ویا درکوچه وبازارومحل کارو...میبینم یادداشت کنم وهمیشه ازتنهاییم لذت وافری ببرم...



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/5/2:: 2:39 صبح     |     () نظر

 

    مرد برزگری مزرعه ای داشت ودرآن مزرعه  خروسی وخری باخوشی وخّرمی زندگی میکردند.یک روزصبح شیرنری گذری ازکنار مزرعه می کرد خروس خر رادید ودرکمین آنها نشست وآنها را زیرنظر گرفت تا آن دو را شکار کند وغذایی برای دو سه روزخود مهیا سازد.

    در یک وقت مناسب که خروخروس به کنا رمزرعه دوراز دید برزگربودند،شیر ژیان یکباره به خروس حمله ورشد؛وقتی خروس خطری ازجانب شیر احساس نمود مثل مار به خود پیچید واین طرف آن طرف دوید وازوحشت چنان آوازگوش خراشی ومهیبی سرداد که شیراز آوازش خوشش نیامد.شیر ازطعمه لذیذ به خاطر صدای ناهنجارش دست کشید تاآن صدارانشنود وچون دید شکار به دردسر وصدایش نمی ارزد،فراررا برقرار ترجیح دهد.

    خرک کم تجربه ی احمق خرچون وضعیت راچنین دید،خندید وبه خود بالید وگمان کرد که شیراورا دیده وترسیده که شتابان می دود وبخودش مغرورگشت وگفت:«اکنون که دشمن خونخوارمن چنین عاجز وناتوان وبیچاره وازدست من آواره گشته ؛چرا بگذارم فرار کند؟پس مصلحت این است که فورا دنبالش کنم تا به زمینش بزنم ودست وپا وکمرش را بشکنم؛ تا اوباشد ودیگرجرات آمدن به این مزرعه را نداشته باشد.»

    سپس با عرعر بسیار وباداد وفغان از پی شیرژیان دوان گشت.ناگاه شیر به عقب برگشت ونظر کرد ومنظره رادید وبخندید،که صید ازپی صیاد می دود با ناله بسیار...

     ازین واقعه خوشنود وراضی وخوش دل شد وبرگشت با یک خیز وفوری وتیز به سر خر بی عقل وخرد پرید وازسینه جگرش را درآورد.



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/5/1:: 7:48 عصر     |     () نظر

 

  نمای قدیمی شهر بغداد

 آورده اند دربغداد بازرگان ثروتمندی قبل ازطلوع آفتاب خواست حمام رود وخودش راآراسته وپیراسته کند وبعد به بازار رفته وحجره را بازکند.

     وقتی به حمام شهررسید،شاگرد تازه حمام را باز کرده وهنوزکسی مراجعه نکرده بود.چون فاصله منزل تاجر تا حمام زیاد بود ومعامله مهم بایک تاجرهندی داشت پول زیادی همراه داشت،جلوی درب ورودی حمام یک نفر ایستاده بود بنظر میرسید که منتظر کسی است ودرتاریکی شب چهره اش واضح نمایان نبود،خواست پولها را باخود به حمام نبرد وبه وی بصورت امانت سپرد وگفت : «این کیسه ها را اما نت نگهدارتا زود بیاییم وتحویل بگیرم»هوا دیگرکاملا روشن بود ولی هنوز بازرگان داخل حمام بود انگار برایش خوش می گذشت ،ولی هرکس وارد حمام میشد درمورد دزدی گفتگو میکرد که جلوی درحمام ایستاده بود وبه همدیگر میگفتند: این جیب بر ودزد معروف معلوم نیست به کی نقشه کشیده وزیر نظر دارد والا اون اینجا نمی ایستاد.بازرگان وقتی موضوع راشنید ناراحت شد وباخودگفت:« نکند کیسه های پولم را به اوسپرده باشم وبعد به خودش می گفت:اگر کیسه ها رابه اوسپرده بودم اون که اینجا نمی ایستاد،شاید  کیسه هایم را که به مردی سپرده ام نقشه ای کشیده باشد.»

     باعجله لباسهایش راتن کرد وبقچه اش را زیربغل گرفت وازحمام بیرون زد،وقتی به همه جا خوب نگریست غیر ازدزد کسی را ندید.باخود گفت:«حالا من چگونه ازاو بپرسم کسی را اینجا ندیده ای؟یا چگونه بگویم پولهایم را به اوسپرده ام اگر انکار کند چی؟منکه شب بود اورابخوبی نشناختم. » دراین فکرها بود که دزد با دیدن تاجر لبخند زد وگفت:«ای بابا تو تو کجا ماندی؟دیر کردی،کم کم حوصلم سر می رفت،خسته شدم ،زیر پام علف سبزشد.دیگر ازاین ببعد لعنت به من اگر امانت قبول کنم ازکار وکاسبی افتادیم» بازرگان با شنیدن این حرفها آنقدر خوشحال شد که انکار دنیا را بهش داده باشند،با دست پاچگی وصدای لرزان گفت:« راست می گویی،کمی دیر شد ولی بگو،بدانم کار تو که جیب بری ودزدیست پس چرااین پولها رانبردی؟»

    دزد جواب داد:«درست است من دزدم ولی این دزدی نمیشد خیانت در امانت بود تو به من اعتماد کردی با اینکه مرا نشناختی ولی من نباید از اعتماد تو سواستفاده می کردم، اگر میدانستم این مقدارپول درمنزل داری حتما شبانه بهر نحوی بود می دزدیدم،تازه بدون زحمت پول درآوردن ازگلوی آدم پایین نمی رود. منم روش های مخصوص بخود رادارم با اینکه هیچ کس بمن اعتماد نمی کند ولی ازاعتماد تو ممنونم که به من شخصیت دادی،منم نخواستم رسم امانت داری ومردانگی رازیرسؤال ببرم!»بازرگان دید که هنوزشرف ومردانگی وجوانمردی این دزد ازبین نرفته،با خودش به حجره اش برد ومعامله ای با تاجر هندی کرد پول کلانی بدست آورد وچند ماه مالش رابه دزد سپرد ودرحجره اش نشاند وبعد ازمدتی وقتی کاملا برایش اعتماد پیدا کرد ودید که دیگرچشمش دنبال مال کسی نیست. حجره ای برایش خرید وسرمایه ای داد تا باکسب وکارحلال تر به زندگی ادامه دهد.



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/5/1:: 1:18 صبح     |     () نظر

 

   دکتر نیمه شب به خونه اش اومد ولباساشو ازتن خسته ش کند وتوبسترافتاد تاکمی خستگی روزانه روازتنش بیرون کنه تازه درخواب شده بود که یکباره زنگ تلفن بصدا دراومد،دکتربیچاره که چرتش پاره گشت غضبناک شد وبه همسرش گفت:«ببین کیست که این موقع شب مزاحم شده،اگه کسی مراخواست بگونیستم وتاصبح هم به منزل نمیام.»

    زنش گوشی روورداشت وگفت ببخشید.«دکترخونه نیست تا صبم نمیاد.» طرف اوکه زنی بود ازاین حرف به تشویش افتاد وداد زد وگفت:«ای وای حالا من چکارکنم؟ اگه دکتر نیست ،کیست که حالا به دادم برسه؟چون من زن حامله ام ودرست دراواخرماه نهمم والان گرفتار درد شدیدی شده ام که داره امونمو می بره،چاره من چیست؟»

    صدای زن ازپشت گوشی اونقدر واضح ورسا بود که دکتراوروشناخت،لذا به زن خود گفت:«بگو هنوزبه زاییدن او مونده،نباید ازاین درد به تشویش واضطراب بیفته،بگو یه قرص مسکن بخوره دردش خیلی زود رفع میشه.»

    همسردکتر به زن گفت:«اصلا نگران نباشین، یه قرص مسکن میل کنین وبخوابین وبدانین که این درد خیلی زود رفع خواهدشد.»

    زن حامله ازین حرف گرفتارتعجب گردید وگفت:«مگه الساعه نگفتین دکتر خونه نیست وتاصبح هم نمیاد،پس این مرد که نیمه شب اومده پهلوی شما کیست؟چنین آدمی مگه شرف وغیرت ومردونگی نداره؟ وتو چه زن خیانت کاری هستین!آیا اوصلاحیت طبابت حامله ای چون منو داره؟»



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/4/30:: 12:55 صبح     |     () نظر

   دختری زیبا وخوش رو وپری وش وخوشگل به همراه پدرخود به پاریس رفت وهمه بازار ومغازه ها روزیرنظرگذراند وبه مغازه بزازی داخل شد تا پارچه ای باب میلش خرید کند.بزازانواع پارچه هارو با توپ روی میزچید وباز کرد ودختر به هرکدوم که دست میزد نمی پسندید وبه بعضی پارچه ها اصلا نگاه هم نمی کرد.دریک لحظه نظر دختر خانم به یک توپ کرپ ساتن با گلهای کوچک وزیبا که روی میز نبود جلب شد وخیلی ازش خوشش آمد وازبزازخواست نگاهی به اون پارچه بکند... قیمت روپرسید:بزاز که ولنگارونظربازبود وبه دیدار دخترتوریست که ازاول دلش درتپش افتاده بود وعاشق ودل داده بود وآماده لاس زدن با اوشد، که خیلی وشیرین سخن گوید و تا نظروخاطردخترخانم زیبا روجلب کنه!

    چون دختر قیمت پارچه راپرسید .بزاز لبخند ملیحی زد ودستشو به موهای سرش کشید وگفت:«عزیزم این مغازه وپارچه هاش قابل یه تار موت نمیشند وقتی مغازه مال خودتونودیگه لازم نیست قیمت بگم ،ولی با سلیقه ای که دارین وبهترین پارچه روانتخاب فرمودین مرا بیشتر به خودتون علاقه مند کردین.»دخترخانم گفت :حاشیه کافیه قیمت پارچتو بگو.

     بزاز دلی دریا زدوباخودگفت :حرف دلمو میگم .هرچه پیش آید خوش آید.گفت:« پس حالا که میخواین قیمت پارچه روبپردازید بای تخفیف بیشتری بدم،بدون مقدمه گفت:قیمت این پارچه شیک وزیبا واسه خانم متری دوبوسس»

    ازاین خوشمزگی مردک دخترخانم اصلا خم به ابرو نیاورد وجدی وخونسرد گفت:« باشه ،ازاین پارچه ده متری ببرین که فورا ونقدا بابام قیمتشو پرداخت می کنه!»    



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/4/29:: 12:55 صبح     |     () نظر

 

 

    همه جا وهمه چیز غرق وخستگی ومن خسته ترازدیروز وخسته ترینم...پس درآن دم که روح ازنومیدی می نالد،روبسوی که باید کرد؟

    بسوی هوس؟نه!زیرا بهترین سالهای عمر ما دراین راه می گذرد وهرگز این جستجوی بیفایده وبه نتیجه نمی رسد.به سوی عشق؟...ولی عشق نه!برای دوره ای کوتاه چنین عشقی به زحمتش نمی ارزد- برای ابد؟چنین وجود ندارد!به سوی خاموشی وتنهایی! ولی بدرون دل خویش بنگر:هیچ نشانی ازگذشته درآن نخواهی یافت،زیرا شادیهاوغمها همه همراه زمان رهسپار دیار عدم می شوند.

    بسوی هیجان های آتشین؟نه!مگرنه دیریا زود رنج دلپذیر تپشهای دل،جای خودرا بسردی تلخ عقل ومنطق خواهد سپرد؟بسشوی زندگی؟اوه!وقتیکه درپایان این راه برگردی وپشت سرت سرنگری ازاین شوخی زشت ومبتذل وحشت خواهی کرد!



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/4/28:: 12:36 صبح     |     () نظر

    ای قطرات آتشینی که بصورت دانه های مروارید برچهره ی دلسوختگان فرو میریزید وهمچون آبی که برآتش سوزان رنجها ریخته شود تسلی بخش اندوههای قلب محرومید. شما مونس دلدادگان وعشّاق وهمدم محنت زدگان وغمخوار ستمدیدگانید.

    ای اشک!حرارت جانگاز قلب مشتعل توراازدیدگان خونبار برون میریزد وشاهد آهها وسوزوگدازها ونیززنده داریهای قلوب عشّاقی،هرکس بطریقی باتو سروسرّی دارد.عشّاق دلداده ازسوز فراق معشوق بسوی تو می تازند ومشتاقان طریق حقیقت درمناجات شبان گاهان روبسوی تومی آورند...

 



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/4/28:: 12:19 صبح     |     () نظر

   صومعه 

         دربصره زنی بودعیّاش به نام شعوانه،هیچ مجلس فسادی ازاوخالی نبود ازراه حرام ونامشروع ثروتی کلان بدست آورده بود وکنیزان زیادی درخدمت داشت.روزی باچند کنیزک ازکوچه ای گذر میکرد،درخانه مردی صالح که اززهاد ووعاظ آن عصر بود رسید،شیون وناله زیادی از آن خانه بیرون می آمد.همان جا ایستاد ازروی تعجب گفت:چه هیاهویی است؟ این عزای مردگان است یا زند گان؟ دربصره چنین ماتمی هست وما ازآن خبرنداریم،کنیزکی را داخل فرستاد تا ببیند چه خبراست، اوداخل رفت ومدّتی گذشت بیرون نیامد،کنیز دیگری فرستاد که بعد ازمدتی ازاوهم خبری نشد،کنیزک سوم رافرستاد وگفت: توهم اگرمیخواهی نیایی اشکالی ندارد ولی به من بگو که این این غوغا برای چیست؟آنان چه کسانی هستند؟

    کنیزرفت وبعد ازمدتی برگشت وگفت:ای خانم!این مجلس مردگان نیست ،مجلس زندگان وماتم بدکاران است.

    شعوانه باخود گفت:ای وای!من یکی ازبدکاران ومجرمانم.چه خوبست خود به داخل خانه روم وببینم چه خبر است،وقتی داخل خانه شد منظره عجیبی رامشاهده کرد.

    دید مردی زاهد وصالح وواعظی بالای منبر نشسته وعدّه ای اززنان ومردان اطراف منبرگرد آمدند وآنها راموعظه ونصیحت میکند.وازعذاب جهنم میترساند وقتی وارد شد دید واعظ این آیات قران راتفسیر می کند.«اذاراتهم من مکان بعیدسمعوالهاتغیّظاوزفیراواذاالقوامنها مکانا ضیفا مقربین دعواهنا لک ثبورلاتدعو هنا لکثبورا لاتد عواالیوم ثبورا واحد وادعواثبوراکثیرا*»

   « چون آتش جهنم مجرمان را ازمکان دوربیند ،جوش وخروش وفریاد خشمناک دوزخ راازدور به گوش خود میشنوند،چون آن کافران رابازنجیر به هم بسته ودرمکان تنکی ازآن درافکندند درحال فریاد همه آنان به آه وواویلا بلند شده.» سوره فرقان آیه مبارکه 12تا پانزده

به آنان خطا ب میشود:امروز به فریاد آمدید،امروزفریاد حسرت وندامت شما یکی نیست بلکه بسیاروازاین آه وواویلا ازدل برکشید.

    این آیات چنان برقلب شعوانه نشست که لرزه به اندامش انداخت بی اختیارشروع به گریه کرد وگفت: ای شیخ من یکی ازروسیاهانم اگرتوبه کنم،حق تعالی مرا می آمرزد؟شیخ با نفس پاکش گفت:خداوند گناهان تورا میآمرزد اگرچه به اندازه گناهان شعوانه باشد!

    گفت :ای شیخ شعوانه منم،اگرتوبه کنم خدامرا می آمرزد؟شیخ گفت:ای زن خداوند ارحم الراحمین است.ازرحمت خدانامید مباش،البته توبه کنی،آمرزیده می شوی.

    شعوانه ازکارهای بد خود دست برداشت وتوبه کرد،به صومعه ای رفت،مشغول عبادت شد.مدام درحال ریاضت بود به نحوی که بدنش گداخته شد،گوشتهای بدنش آب گردید وبه نهایت ضعف نقاهت رسید.

    روزی آینه به دستش آمدنظری به وضع وحال خود انداخت،دید تمام گوشت های بدنش آب شده وآن طراوت وجمال وزیبایی ازبین رفته ،پوست به استخوان اوچسبیده،بسیارضعیف ولاغرشده است.آه سردی  کشید وگفت:آه ،آه دراین دنیا این طورگداخته شدم وبه این حال وروزافتادم،نمی دانم درآخرت چگونه خواهم بود؟

    ناگهان ازغیب ندایی رسید که:ای شعوانه دل خوش داروملازم درگاه خداوند باش،ماراپذیرفتی وبه سرای ما آمدی،ماهم توراقبول کردیم،منتظر باش تاببینی روزقیامت توچگونه خواهد بود؟*

                    *تاثیرقرآن درجسم وجان وعاقبت بخیر عالم.



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/4/26:: 12:19 صبح     |     () نظر

فقط یک ماه او را در آغوش گرفتم...

هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!


اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی


اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک میریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟

اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.

من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.

زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.

بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.

اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!

این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.

خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.

وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره..

 

مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.

هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم.. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.

جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!

نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم.

متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!

روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم.

این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.

من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.
و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم..

پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود.

همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.

من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به  سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:
من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.

"دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمیکنی تب داشته باشی؟

من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم.

به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.

 

زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.
 

من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.

من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :

از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.


 



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/4/25:: 3:15 صبح     |     () نظر

 

بعد از جنگ نا برابرکربلا بین لشکریان یزید با امام حسین (ع) ویارانش که کوچکترین سربازش شش ماهه وپیرترین یارش نود ساله حبیب ابن مظاهربود خفگان عجیبی در سرزمین شام وعراق ودرحیطه سرزمین به اصطلاح مسلمین حکمفرما شد وچکمه پوشان یزید هر نهضتی را درنطفه خفه می کردند وکسی را هم یارای مقاومت درمقابل یزید را نبود ومردم راترسی عجیب فرا گرفته بود .چرا که می دانستند هیچ شورشی ونهضتی درمقابل یزید را یارای مقاومت نیست وبوضوح پیدا بود که یزید به فرزند پیامبر رحم نکرد ه بود پس برای حکومت نامشروع خودش جان هیچ انسانی ارزش نداشت وازانسانیت هم بویی نبرده ...همه بدون استثنا برای حفظ ظاهرهم بود حکومت یزید را قبول داشته وامیرالمومنین خطاب می شد.

    اما یزید درباطن از کشتن حضرت امام حسین (ع) خشنود نبود،شبها نمی توانست خوب بخوابد ودر درونش غوغایی بود ولی غرورش اجازه نمی داد که پشیمانی خودش را حتی به نزدیکترین کسانش اظهار کند ودرنتیجه بیماری سخت پیکر منحوسش را فرا گرفت بطوری که هرطبیبی از مداوایش اظهار عجز وناتوانی می کرد.یزید بطورقطع ازدرمانش نا امید شده بود. چون دیگر طبیبی نمانده بود که یزید را معاینه نکرده باشد... روزی یکی از نوکرانش راکه برای پیدا کردن طبیب حاذق گمارده بود بایک طبیب یهودی واردکاخ یزید شد وبا شادمانی به یزید گفت :طبیب حاذقی آورده ام که اهل شام نیست ولی اگر اجازه بفرمایید می تواند علاجت کند...طبیب یهودی شروع به معاینه کردوخیلی طول کشید و با پرسشهایی چند  ازیزید به مرضش پی برد ولبانش را بادندان گزید وچیزی نگفت.

    طبیب یهودی نیی را خیسانید ونرم کرد وبعد قسمتی را که باید از دهان تا معده برسد موم گرفت .همه چشمها گرد ودهانها نیمه باز وحیرت زده به کارطبیب نگاه میکردند وازاین می ترسیدند که اگر نتواند علاجش کند شاید جانش را ازدست بدهد.نی نرم وموم گرفته راآرام آرام ازدهان داخل مری فرو می برد وقتی نی به انتها رسید به یزید گفت دهانش را ببندد و نفسش را حبس کند بعد ازچند لحظه کاملا باز نماید وقتی یزید دهانش را باز کرد طبیب با شتاب وفوری نی را بیرون کشید.همه حاضران ازتعجب شاخ درآورده بودند ،سه عقرب به مومها چسبیده وهمراه نی بیرون آمدند.طبیب گفت: این مرض ناعلاج در همه پیدا نمیشود مگر تو چه گناه بزرگی را مرتکب شده ای؟مگر شما پیامبر یا فرزند پیامبر را کشته اید که به این مرض سخت مبتلا گشته اید!یزید با چشمانی اشک بار گفت :آری طبیب، من فرزند رسول خدا حسین ابن علی (ع) راکشته ام...



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/4/23:: 2:40 صبح     |     () نظر
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >