سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر بنده آجل و پایان آن را مى‏دید ، با آرزو و فریبندگیش دشمنى مى‏ورزید . [نهج البلاغه]
فانوس 12

 

0__180_512.jpg (500×375)

    اگردلدار من بخرامد طنازی ویرا میپرستم،اگر بنشیند برظرافت وحیای وی شیفته ام،هرگاه لب به گفتار بگشاید برسخنان شیرین ودل انگیزش عاشقم،زیرا طنازی وشیرین سخنی بروی برازنده است ومراکه خریدار هرسه ام درهمه حال دل گروگان عشق اوست.آنگاه که چین برچهره میافکند،ازپاکدامنی او دلخوشم وهر گاه لب بشکر خنده میگشاید مهربانی وی مرا مجذوب میسازد،سخن کوتاه،هرچه می کند وآنچه میگوید آنچنان زیبا ودلپسند است که مرا به پرستش خود بر می انگیزدودل دربرم آسوده نمتواند گذاشت.....اما نمدانم تازگیها چه اتفاقی افتاده دیگر مرا از خودش رانده...وبمن بها نمیدهد ،شاید از عادات زشتم خسته شده...هر چه باشد حتی مرا برای همیشه ترکم کند باز دوستش خواهم داشت .بااینکه مرا ترک کرده ویاداشت خداحافظی را نوشته...

 

 



نوشته شده توسط مهیارایرانی 92/3/2:: 1:47 صبح     |     () نظر

%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%A7%D9%861.jpg (392×400)


    امشب سالگرد فوت همسرم بود دلم براش خیلی تنگ شده...تمام خاطرات زندگی مشترکمان رو از یک آینه کوچکی که دارم ،از مغزم مگذرد.درعنفوان جوانی با پریسا که دختری زیبا ومتین ،پاک وزیبا وبا چهره گندمگون وزلفای پرپشت ومشکی وباطروات چون برگ تازه رسته...آشنا شدم...آنقد باشرم وحیا بودکه با کوچکترین شوخیی مثل لاله وحشی سرخ میشد وساعتا قهرمیکرد...بعد از کلی کتک خوردنا ازدست دادشاش وهمسایه هاش ،بلاخره باهم ازدواج کردیم...بعد ازشش سال که دخترمون رویا پنج ساله شد اتفاق عجیبی افتاد...دریک کارخانه ای کارم بصورت شیفتی 24ساعت کار و24ساعت آزاد بودم...یه روز که درکارخانه مشغول بودم ناگهان تب ولرز شدیدی گرفتم به درمانگاه رفتیم وکمی حالم بهتر شد ...«دوستام اصرار کردند که برم منزل استراحت کنم فعلا بوجودم درکارخانه نیازی نیست چون ما هستیم».

     وقتی بخونه اومدم پریسا نبود ازرویا کوچولو پرسیدم :مامانت کجا رفته ؟...جواب داد:رفته خرید الان برمیگرده بابایی!

     وقتی پریسا خونه اومد فکر کردم خانم دیگه ای اشتباهی اومده ...یعنی باور نکردم زنم این شکلی بوده وما خبر نداشتیم.لباسای گرانقیمت که من اصلا ندیده بودمش وارایش غلیضی  که بوش فضای خونه روپر کرد ولی از خرید خبری نبود فقط کمی تنقلات گرفته بود ...ومیگفت :چون فکر میکردم شب سرکارین خواستم با رویا مشغول باشیم...چیزی نگفتم :ولی ازدرون حرفای زیادی واسه گفتن داشتم .اما بهش شک کردم...یه هفته بعد بدون اینکه پریسا بفهمه چن روزمرخصی گرفتم وبا یه تاکسی با فاصله... عملیات تجسس رو شروع کردم ...پریسای فرشته صفت ما ازکوچه بیرون آمد وچن دقیقه بعد یه بنز سبز کاهویی پریسا روسوار کرد وما به تعقیب ادامه دادیم ولی چون سرعتش زیاد بود بهش نرسیدیم ولی من مرد رو شناخته بودم ...خسرو پسر خاله پریسا بود ومن شنیده بودم که قبل ازازدواج ما هم پریسا رودوس داشت ولی نمی دونم چراپریسا مرا به همسری خود برگزیده بود ؟فکرم رو بد جوری مشغول کرده بود ...نه راه پس داشتم ونه راه پیش!شب رو دریه مسافرخونه سپری کردم ولی چگونه ؟فقط خدا می داند... صبح بخونه اومدم تا پریسا فکر کنه درسر کار بودم... روز سوم دوباره یه تاکس گرفتم وسر کوچه منتظر شدم...یک ساعت دیرترترازپریروز دوباره خسرو آمد خاتون روسوار کرد وبرد ...شنیده بودم که خسرو دربیرون شهر یه مرغداری داره .اما نمی دونستم کجا بود؟...

     ...پس از یه ساعت تعقیب یواشکی مرغداری آقا خسرو نمایان شد وجلوی درورودی نگه داشت ودرو خودش باز کرد وسوار ماشین شد .طعمه چرب ونرم هم تو ماشین...خیانت به ناموس خاله ودختر خاله ومن بیگانه ...!

    به رانند گفتم: برگردیم .راننده که هاج واج مونده بود گفت: ببینم این خانم با شما نسبتی داره یا آقا؟...گفتم تو بی خیال قضیه باش کرایتو بگیر...به خونه بر گشتم.دختر پنچ ساله معصومم رو زمین افتاده وصورت مهربون وسفید  وساق پاهای سفید چون غزالش کبود سیاه بود اول فکر کردم طفل معصوم رو خفه کردن...وقتی درست نگاه کردم دوتا میخ تودستاش دیدم ومتوجه قضیه شدم...

     رویا دختر بازیگوشی بود...دوتا میخ بر میداره وداخل سوراخهای پریز میکنه بدون اینکه فیوز کنتور عمل کنه دختره معصوم رو برق میکشه...!

     جسد عزیزترین کسم به سرد خونه منتقل شد تا بعد گواهی پزشکی دفن بشه...!

     ساعت 4 بعد ازظهر به خونه رسیدم ولی پریسا به خیال اینکه من درکارخانه ام وبه رویا هم سفارش های لازم رو کرده بود...هنوز به خونه نیومده بود...!

     بغضم داشت گلومو پاره میکرد واشکهای خشکیده ام چشام را کور ولی نه صدایی داشتم ونه اشکی...!وهمه قدرت وتوانای جسمی وروحیم در دستام جمع شده بودن ومنتظر پریسا به بست نشسته بودم...!

    یک ونیم ساعت بعد وقتی دستگیره دربه پایین چرخید ضمن اینکه مگفت دختر قشنگم منو ببخش زیاد تنهات گذاشتم با دوستام در مهمونی بودم!با چهره زشت ...من مواجه شد...دیگه دخترشو فراموش کرد...آب دهنش خشکید حتی کلمه ای هم ازدخترش نپرسید :کجاست ؟وچه بلایی سرش اومده؟

     بلن شدم .چشام ازشدت خستگی وعصبانیت مثل کاسه خون بود.دستامو گذاشتم به گردنش فشار دادم.دیگه چیزی نداشتم ازدست بدم ...زنم روسپی از آب درآمده بود تنها فرزندم  مرده بود.دراثر فشاردستام چشمای پریسا کم کم از حدقه بیرون میزد وهمه چیزو اعتراف کرد وگفت :سه ساله ما با هم دوستیم وبه تو هم خیانت کردیم .طلاق... فشار دستام نگذاشت حرفش تموم بشه...مثل مترسک کثیف افتاد زمین...!

       رفتم سراغ خسروی نامرد و بی ناموس ،یه سگ گرگی تو حیاط مرغداری پرسه میزد ازمیله های در رفتم بالا سگ شروع به پارس وبهم حمله کرد گردنشو زیر بغلم گرفتم وفشاردادم ودوچاقو به پهلوش زدم انداختم زمین ...از پشت پنجره به دفتر خسرو نگاه کردم منو ندید آنقد مست بود تلو تلو میخورد وحتی صدای پارس سگم نشنیده بود ...وارد دفتر شدم بعد از کلی گلآویز شدن وهمدیگر ومشت ومال دادن سه چاقو ازشکمش زدم .بخاطر معصومیت دخترم. رگ کردنشو زدم تا برای همیشه ازاین دنیای کثیفی که واسه خودش درست کرده بود،خداحافظی کنه !تا 12شب درشهر پرسه میزدم ودنبال پاسگاه پلیس میگشتم اما یا چشام نمیدید یا هواسم نبود...آخرشم نتونستم پیدا کنم .یه ماشین گشت پلیس جلوم سبز شد بازجویی شروع شد.ومن گفتم: دونفر کشتم .منو مسخره کردند .کلی خندیدن گفتن سوارشو .تو مستی زیاد خوردی وداری هزیون میگی.وقتی تو پاسگاه کمی حالم بهتر شد جسد ها روپیدا کردند بازم باور نمی کردن که کارمن متونه باشه! من اونا رو کشته ام .آخه من قاتل به دنیا نیومده بودم...!بیست سال از آن زمان میگذرد ومنبه حبس ابد محکوم شدم وازاین عدالت شاکی نیستم .چون اینجا برام بهتراز بیرونه وحتی از قبرم بهتره؟

    

      

 

 



نوشته شده توسط مهیارایرانی 92/2/29:: 4:17 صبح     |     () نظر

 

   ...دوسال بود که دریکی ازوزاتخانه به سختی ودوندگی زیاد استخدام شده بودم.به فکر ادامه تحصیل افتادم ،آزمون دادم وبه ارشد قبول شدم...

     مامور به تحصیل گرفتم وثبت نام کردم تا ادامه تحصیل بدم.

چون کلاسهایم یک روزدرمیان بودند مجبور بودم با ماشین خودم رفت وآمد کنم روزی درشهر پرسه می زدم چشمم به یک شمشیر سامورایی افتاد،خیلی براق بود با اولین نگاه چشمم گرفت وداخل مغازه شدم .فروشنده وصاحب مغازه که سنی ازش گذشته بود.گفتم این شمشیر آدمم می کشه؛صاحب مغازه لبخند معنی داری زد وگفت :خدا نکنه پسرم ،ولی بوقتش یه فیل رو هم از پا در میاره...

     ...ومن همیشه این شمشیر  با غلافش توصندوق عقب اتومبیل بود،برای احتیاط یا حفظ جان ویا شایدم از ترس،نمیدونم.کم کم داشت درسم تمام میشد فقط پایان نامم مونده بود...

    چند روز مانده به عید نوروزازتهران به قصد تبریزحرکت کردم هنوز اتوبان تهران تبریز به اتمام نرسیده بود ولی میشد تا میانه وازقره چمن وبستان آباد به تبریز رسید ...هنوزتابلوها وعلایم راهنمایی ورانندگی بخوبی کناراتوبان نصب نبود...همینطوربا بی خیالی ودر درون باهزاران فکر وخیال رانندگی می کردم آن موقع اتوبان مثل حالا شلوغ نبود چون  امنیت کمی داشت مردم اکثرا ازجاده قدیم ترّدد میکردند...

    یک لحظه متوجه کنار اتوبان شدم .منظره عجیبی بود روز روشن ...اول فکرکردم رانندگان دوخودرو باهم کتک کاری میکنند. به گوشیم نگاه کردم .اصلا خط نداشت ...پاموازگاز برداشتم وسرعتمو کم کردم .شیشه سمت راستو پایین کشیدم .دوخانم توی خودروی سمند نشسته بودند ودومرد جوان هم اونا را می خواستند پیاده کنند ولی خانمها مقاومت میکردند ویکی از آقایون هم با اشاره دست بمن فهماند که نگه ندارم .ولی صدای خانم را شنیدم که بلند داد میکشید ومی گفت کمک،کمک...

     زدم کناراتوبان وماشینمو قفل کردم با احتیاط کامل که نکنه اینها نقشه ای باشه که ماشینمو ازدستم بگیرند،به بطرفشون رفتم.

   مردها که با یک خودروی ب ام ومدل قدیمی جلو خانمها راگرفته بودند.هردو چاقوی بزرگ تودستشون بود وچند ضربه هم به پای خانم راننده زده بودند چون خون بوضوح شلوارکرمی راقرمز کرده بود.وقتی به نزدیکتررفتم یکی از اوباشا چاقو را به طرفم گرفت وگفت:به تونگفتم برونگه ندارفضول باید درمسایل خانوادگی مردم دخالت ...

هنوز حرفش تمام نشده بود که خانم با فریاد سوزناک وهمراه بااشک گفت:نرو؛تروخدا کمکمون کن، دروغ میگویند ،اینها قصد تجاوز بما را دارند...اوباش با چاقوبه طرف من می آمد ومنم عقب عقب به ماشینم نزدیک میشدم .یک لحظه شمشیربراق به یادم افتاد که دروقت خرید می گفتم :«این شمشیر آدمم می کشد ...»

    ازکمی فاصله قفلهای ماشینو باز کردم شمشیرور داشتم هنوز گفته فروشنده توگوشم بود ومیگفت: خدا نکنه ولی به وقتش فیل وازپا در میاره...

    حالا شمشیرتوی دودستم برق میزنه ودرگوش ومغز واستخوانم کلمه «تجاوز» مدام تکرار میشه ومرا بیشتردیوانه میکرد...دیگر بجزکشتن دواباش به چیز دیگری فکرنمی کردم. شمشیررا چرخاندم ضربه ای به مچ دستش زدم  چاقوبیست متربالا رفت و دستش زخم عمیقی برداشت ،بعد ندانسته ضربه ای به گردنش وارد کردم .ضربه طوری بود که خودم توانایی نگاه کردن را نداشتم .خانمها ازماشین پیاده شدند اوباش دوم وقتی کشته شدن بیرحمانه دوستش را دید .به طرف ماشینش برگشت تا سوار  بشود . ولی باید برای سوارشدن اززیر شمشرمن رد میشد.خانمها وقتی چشمهای قرمزم رادیدند جلوی منو گرفتند وقسمم دادند به جوانی خودم رحم کنم .نوک شمشیررا گذاشتم به گردن نامرد دومی به خانمها گفتم دست وپای این نامرد وببندید .بعد از5دقیقه بیش از50 نیروی پلیس با دوازده سیزده خودرو وآمبولانس درمحل حادثه بودند...

دوسال توحبس موندم شوهرخانم، بابای دختره هم بود مرد باغیرتی بود بعد آزاد شدنم تمام هزینه دیه ووکیل راکه خرج کرده بودیم داد. وتشکرزیادیم کرد وگفت من ناموسم مدیون ازجان گذشتگی وجوانمردی تو هستم.حالا هم رفت وآمد خانوادگی داریم. ولی من از لحاظ جسمی وروحی داغون شدم ...حالا هم افسرده ام...                                           ازدفتر خاطرات یک جوانمرد



نوشته شده توسط مهیارایرانی 92/1/15:: 2:24 صبح     |     () نظر

 ...قامتی بلند وپرهیبت ،باچشمانی بزرگ وسرخ ازخستگی زیاد واشک درراه خدا... ریش وسبیلی پرپشت ومردانه داشت... با وقارودلیروشجاع ومدیر ومدبروشجاع وآگاه ودانا،خاموش چون کوه سربه فلک کشیده...نترس وبی باک وجان بر کف درراه خدا واعتقادات مذهبیش بود... گونه هایش جای بوسه ها وروی زانو هاش وشانه هاش جای بازی وجولانگاه کودکانه ام بود چون زیاد نمی دیدمش ماهها خانه نمی آمد ... روزی برحسب اتفّاق چند مشت کودکانه بر پشتش زدم ودیدم احوالش دگرگون شد ولی به روی خودش نیاورد .مثل کسی که یک لحظه درد شدیدی تمام وجودش راگرفته باشد ...بعدها فهمیدم ازجای ترکشهایی که تازه برتن پاک این دلاوراثابت کرده بود،می زدم ...مرابغل کرد بوسید ونوازشم کرد وبه مادم گفت: وقت خواب این کوچولواست ببرتواتاقش بخوابد... آنشب من اشک حلقه زده درچشمان مادرم رابخوبی دیدم ،پرسیدم ولی اشک هایش را ازمن پنهان کرد وانکار... این مرد دلاورو خستگی ناپذیربعد ازچند روزاستراحت درمنزل درجبهه به دوستانش پیوست وبه آرزویش رسید ودیگر هیچوقت اورا ندیدم ...این مرد دلاور پدر بزرگوارم بود پیکر پاک پدرم درخاکهای گرم وتفتیده خوزستان مانده است . با مادرعزیزم درتنهایی سوختیم وساختیم وروزها وماهها وسالها روبدون پدر ،اما به یاد اوسپری کردیم .مادم معلم ومادربچه های مدرسه ومن بود... آنقدر چشم انتظارماند وسه ماه قبل دربیمارستان درحالی که جان به جان آفرین تسلیم میکرد، دستم را فشرد وگفت :پسرم بابات زنده است من دیشب درخواب دیدم خیلی خوشحال بود و...بدون اینکه حرفش تمام شوددرآغوشم جان باخت.واوهم مرادراین سختیها تنها گذاشت...بااینکه پیکر پاک پدرم وهمرزمانش هنوز درکربلای ایران(خوزستان) است یکی ازمسئولین نا آگاهانه گفته:«اگر به سوریه وخوزستان بطور همزمان حمله نظامی شود دفاع ازسوریه در اولویت است...». کاش پدرم وهمرزمانش زنده بودند آنها بهتر می توانستند تورا ازپشت میزی که نشستی ولایقش نیستی بردارند...این هم اظهار همدری یک مسئول با فرزندان شاهد...!کسی نیست به این آقا بگوید .آیا مجبوربودی؟بلد نیستی حرف بزنی ، سکوت کن !این بهترنیست؟ من قبول ندارم که گفته اند:«ازدل برود هرآن که ازدیده رود». وقتی بابام شهید شد مادرم 23سال بیشتر نداشت .ولی با خاطرات وعکس های پدرم عاشقانه زیست وعاشقانه تدریس کرد وعاشقانه ازدنیا رفت...این عید واسه من سیاهتراست .چون بهترین کسم را که هم پدرم بود وخواهروبرادرومادرومعلمم دردوران سخت نوجوانیم وزندگیم بود ازدست داده ام . تقدیم به فرزندان شاهد وهمه کسانی که مادرشان را ازدست داده اند.



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/12/29:: 3:0 عصر     |     () نظر

     

 ای بادسوزناک زمستان تاریک وسرد ،با اینکه می دانی امسال من لباس مناسب بر تن وکفش مناسب برپا ندارم...برسوزش خود افزوده ای ومرا بیش اربیش آزرده خاطرورنجوروناتوان ساختی !با اینکه می دانی به کلبه ای که پناه برده ام نه دیوارهی مناسب ونه سقف درست وحسابی دارد وحتی مهلت ندادی درز وسوراخ هایش را بگیرم وهرلحظه برسوزش دردناک وکشنده خود می افزایی تا جایی که می خواهی برودت کشنده ات را به استخونهای بدنم رااز گوشتش جداکنی! خوب میدانی ،نه هیزمی وبخاری واجاقی که بتوانم خودم را کمی گرم کنم.اما ازتوخیلی متنفرم .چراکه توروهم ضعیف کش دید م.زورت فقط بمن وامثا ل من میرسد نه به آنهایی که با لباسهای خزدارقیمتی با ماشینهای گران قیمت وبا تفنگ های دولول به شکار آمده اند زورت نمیرسد. ای برف سفید وپاک وزیبا،من همیشه برپاکی توغبطه می خوردم ومی خواستم تا پایان عمرم مثل توسفید وپاک بمانم ولی این چند روز زندگی را برایم جهنم وحرام کردی...با اینکه اگر نباری از چشمه های جوشان وبهاری سرشبز وگلهای رنگارنگ ومزرعه های پربار خبری نیست... وقتی درسقف کلبه تلنبار میشوی وکم کم آب میشوی وآب سرد ازسوراخ های سقف برصورتم قطره قطره می چکد ومر مثل زندانیان سیاسی دربند چینی های قدیمی شکنجه روحی وجسمی می کنی وازقدرتت برمن ناتوان لذت می بری! ای باد وباران وزمستان وبرف وطوفان فکر می کنم همه دست به دست هم دادید ومرا ازبین ببرید وجسد بی روحم را به حیوانات گرسنه جنگل مهمانی بدهید... اما خیالتان راحت،من خیلی پوست کلفترازآنم که تصوّرکردید وبه این زودیها نمی میرم.تازمانیکه به آرزوهایم نرسیده ام نمیمیرم ... من منتظرم،منتظر بهار...آخه یارم ودلدارم در نامه ای که برایم نوشته بود «در اولین روز بهارکنار کلبه جنگلی زیردرخت بلوط می بینمت» من 12روز زودترآمده ام .آخه ایشان طاقت انتظار را ندارد اگر دیر بروم ازمن قهر خواهد کرد وشاید تا دوسال آینده هم اورا نبینم... پس قرارمون یادت نره کنار کلبه جنگلی زیردرخت بلوط موقع تحویل سال...



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/12/18:: 11:31 عصر     |     () نظر

فقرمالی وکوچکی منصب مرا برخم کشیدند.ولی ازقلب سوزان وپرمهرمن هیچ نگفتند. آنچنان در دریای خودپسندی غرق بودند که مراتحقیرمی کردند،نتوانستند اشکهای تؤام باآه های جانسوزی راکه ازفرط غم ازسینه پردرد ولی بامحبتم بیرون می آمد.ببینندوازکرده خود پشیمان شوند. تصوّرمیکنند که خودخداوندند؛زیرا ازلحاظ مادیّات غنی هستند وطمع احتیاج رانچشیده اند وبا اتّکا به همین تصّورات است که کوچکی کلبه وحقارت اثاثه مرادرنظرحقیر وکوچک می شمارند. آنها نمی دانند که پرودگاربزرگ برآنها ترحّم نموده ،مال بخشیده وبر من قلب پرازصفا وصمیمیت... ندیدم،یک لحظه دست ازخود ستایی وخودپسندی بیجا بردارند ودریک لحظه به فکرفروروند که این سخنان آنها باقلب دردکشیده کسی که به اتّکا وهمت عالی وقلب پاک خود ازمنجلاب بدبختی وبدنامی نجات یافته است چه می کند. هرگزنتوانسته اند به قلب خود صفا وجلا دهند وآن گاه ازپس خجالت سینه درون قلبم را بنگرند وازافکارجانکاهم سردرآورند وهرگز نفهمیده اند اگرخدا بخواهد همه چیزهای مادیشان رادرعرض نیم ثانیه میتواند ازآنها بگیرد.



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/12/18:: 6:20 عصر     |     () نظر

 

   مروان آخرین خلیفه بنی امیه به جنگ بابنی عباس پرداخت،دامنه جنگ گسترده شد ودولشکر روبرویهم قرارگرفنتن وباهم می جنگیدند که مروان ازالاغ پیاده شد تا دفع ضرورت کند،اما خواست دوباره سوارشود الاغ ازنزداوگریخت وبه لشکر کاه مروان آمد.لشکریان اوکه الاغ خلیفه را بدون صاحب دیدند .فکر کردند اوراکشته اند وپا به فرارگذاشتند.نیروهای بنی عباس آنها را دنبال وتارومار کردند که مشاهده نمودند مروان بدون مرکب است .اوراگرفتند وبه قتل رساندند،ودولت بنی امیه برای همیشه با مرگ مروان برای همیشه از صفحه روزگارمحو شد

                                              خزینة الجواهرنهاوندی



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/10/17:: 11:25 عصر     |     () نظر

12 ساعت تجاوز جنسی توسط پلیس قاهره به یک خبرنگار زن

منا الطحاوى، روزنامه نگار و فعال آمریکایی - مصری می گوید که پلیس مصر او را بازداشت و در مدت بازداشت مورد آزار و اذیت جنسی قرار داده است.
این روزنامه نگار آزاد می گوید ماموران امنیتی در قاهره او را مورد ضرب و جرح و آزار جنسی قرار داده اند. وی می گوید در حال عکس گرفتن از درگیری ماموران و معترضان بود که پنج مامور پلیس ضد شورش با باتوم به او حمله کردند. آپلود سنتر تصاویری از دستان کبود و بازوی کچ گرفته شده این شهروند آمریکا در اینترنت منتشر شده است.
 
12 ساعت آزار جنسی یک زن توسط پلیس مصر + عکس - www.taknaz.ir
 
 
منا الطحاوى می گوید که طی 12 ساعتی که در ساختمان وزارت کشور بازداشت بوده، توسط چند مرد مورد آزار و اذیت جنسی هم قرار گرفته است. مقام های مصری تاکنون به این اتهام واکنش نشان نداده اند.
این خبر در حالی اعلام می شود که شورای نظامی مصر از مردم این کشور به خاطر کشته شدن حداقل 35 نفر از معترضان عذرخواهی کرده است. خانم الطحاوی یکی از منتقدان سرسخت حکومت حسنی مبارک، رهبر سابق مصر است و از فعالان لیبرال عرب به شمار می رود.
منا الطحاوى در طول پوشش خبری اعتراضات سال جاری در کشورهای عرب به ویژه مصر بسیار فعال بوده، به خصوص با اخبار لحظه به لحظه ای که با استفاده از شبکه اجتماعی توییتر ارسال می کند.

 

گردآوری :پایگاه اینترنتی بخون دات کام

http://www.bekhon.com

نقل مطالب سایت با ذکر منبع (www.bekhon.com) و نام نویسنده مجاز است.



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/9/13:: 12:13 صبح     |     () نظر

      

   سلام:به تو که نمیشود مادرگفت!این نامه رازما                                             تقدیم به بابای گلمنی میخوانی که من مثل پرنده ازپیشتان رفتم ویا براثراهمال کاری های توبلایی به سرم آورده ام. با اینکه خیلی کوچک بودم ودرپیش همه فامیلها مرانابغه می خواندی و فکر نمی کردی که به کارهای تو ذره بین می گذارم وشبها وقت خوابیدن به آنها فکر می کنم ودرمغزم تجزیه وتحلیل می کنم. وقتی با دوست پسرت تلفنی حرف میزدی وقرار میگذاشتی ومرا به کلاس زبان انگلیسی می بردی ووقتی من درکلاس وپدرم سرکاربود.دوساعت باماشین دوست پسرت می گشتیدوخوش میگذراندیدودرگوشی ات اسم دوست پسرت راسیما گذاشته بودی وحتی زنگ میزد پیش پدرم باکمال بی شرمی میگفتی سیماست وکم کم به جای خلوت خانه می رفتی ومتوجهش میکردی که وقت مناسب واسه حرف زدن نیست.من همه اینها را میدانستم.وبعضی موقع مرا به خونه مادر بزرگ می بردی وخودت بر می گشتی تا به موقع به قرارت برسی.مگه نه؟وبه من میگفتی که با سیما قراره بریم باشگاه رقص.درسته بعضی وقتا با خود سیما قرارداشتی ولی اکثرا با سیمای دوم یکی می شدی.حتی یه روز سیما به درخونمون اومد وترا میخواست در را باز نکردم با آیفن گفتم :مگه مامانم با تونیست ؟آخه خودش گفت: با سیما میرم بیرون،گفت شاید کار دیگه ای داشته یا شایدم رفته خونه ما .چون گوشیش خاموشه،احتمالا شارژباطریش ته کشیده... درگوشیت شماره اون نامرد راسیما2 نوشته بودی وروزی شماره را حفظ کردم وازخانه زنگ زدم به خیال اینکه توباشی خیلی زود جواب داد ومطمئن شدم که آقاست.ازآن به بعددیگر هیچ اعتمادی به تو نداشتم حتی حرفهای راستت هم باور نمی کردم. ولی هیچوقت نتوانستم این مسئله به این مهمی را باپدرم درمیان بگذارم.ومیدانستم باوجود علاقه زیادی که بتو داشت،هردوی شما را می کشت.ومن این درد به این بزرگی را توشانه های کوچکم حمل میکردم که برایم خیلی سنگین بود وذره ذره آبم میکرد. به خیال خودت متمدن بودی وفکر نمی کردی اینجا ایران است وما فرهنگ خاص خودمان را داریم.وفکر نکردی فرداوقتی من بزرگ شدم نمی توانم جلوی دوستان واجتماع سربلند کنم .وهمه مرا به اسم تو خواهند شناخت ولی من دوست داشتم با نام پدرم شناخته شوم. چندین بار یواشکی دنبالت آمدم وسر کوچه سوار شدن تو به یه ماشین غریبه را دیدم.هر دوی ما خاین هستیم وهردو به پدرزحمتکش من وشوهر صادق تو خیانت کردیم.اما من دیگراز دست تو وخودم ازخانه فراری شدم چون نمیخواهم روی شومت راببینم .وبادیدن پدرم گریه ام میگیرد.وقتی نامه ام را خواندی بسوزان لاقل زجری را که من کشیده ام پدرم نکشد.ووقتی بزرگ شدم دوباره برمیگردم وازآن نامرد وازتوانتقام بگیرم. خداحافظ تا...انتقام



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/9/11:: 2:53 صبح     |     () نظر

 

    خیلی کار بدی کردم کاش ازاوّل فکرم خوب کار میکرد ومیتونستم به چیزهای خوب ومثبت فکر کنم،بجای اینکه چهارسال ونیم دردانشگاه آزاد وقتمووپولمو تلف بکنم.دنبال یه حرفه درست وحسابی برم وحالا واسه خودم کسی بودم ،ولی بازم عبرت نگرفتم ودرآزمون فوقم شرکت کردم،بااینکه 27سال دارم هنوز نمیدونم کیم ،خودمو پیدا نکردم دوساله که دختر دایی مو به اسرار مادر وخواست خودم نامزد کردم ،هنوز نتونستم دست نامزدمو بگیرم ویه خونه اجار ویا رهن کنم ،پس من به چه دردی میخورم...

    وقتی حقوق قضایی رو میخوندم ،به خیالم یکی ازمیزهای دادیاری دردادگستری انتظار مرا میکشد.برای خودم خوابایی دیده بودم .درخواب وبیداری نقش یه قاضی خوب وباانصاف روبازی میکردم .مثل اونا صحبت میکردم .ورفتارم شبیه اونابود .وقتی یه سال بیکار موندم.مجبورشدم سیم کشی ولوله کشی رودرکلاسای فنی وحرفه ای بیاموزم تا لااقل دربازارجذب کار بشم به هرکاری تن دادم ازکارگری معمولی گرفته تاسفید کاری وآلماتورکاری وسیم کشی و...با چن تن ازبساز بفروشا وپیمانکاران آشنا شدم وکارکردم .حالا بیش ازیک ونیم سال کار میکنم ولی فقط تونستم ده درصد دست مزدم رودریافت کنم وهرموقع هم تماس گرفتم یا جواب داده نشده ویا دردسترس نبودند واونایی که می شناختم به درب خونشون مراجعه کردم تا ببینم دردشون چیه وچرا دردادن مزد کارگر زحمت کش وبدون بیمه و...اینقد بی انصافی میکنن؟اما مشاهده کرده ام که مدرنترین خودرو زیر پاشونه ولی اظهار میدارند هنوز ساختمان تموم نشده وتصویه نکردیم ولی من نتیجه گرفتم که اینا همشون دروغ میگویند وبادست مزد کارگرانی مثل من ماشین مدل بالاسوار میشن ودرکاخها مینشینن...ودرکاری که درکرج میکردم سیم کشی بود بعد 25روز کارکردن یه پیچ خودرو به پام فرو رفت ویه ماه خانه نشین شدم ونتونستم پامو به زمین بذارم .مدت بیست روز در منزل دوا ودرمون واستراحت بلاخره پام خوب شد ولی غافل ازاینکه یه بارکارفرمای محترم به خودش زحمت بده یه زنگی بزنی وفقط احوالمو بپرسه.چندین بارم من زنگ زدم تا مبلغی واسم پول بفرسته ،حتی نامردانه به گوشیشم جواب نداد فقط هنگام فرورفتن پیچ به پام یه آژانس گرفت تا منو به اورژانس برسونه.حالا این کارفرمایان عزیزهمه شون حدود 15میلیون بهم بدهکارن ولی یه قرون توجیبم پول نیست...دراین مدت که درمنزل استراحت میکردم دلم واقعا به کارگرای معمولی خیلی سوخت،نه بیمه کاری ونه خدمات درمانی ...نه مزد درست حسابی ونه سازمانی درجامعه ما که ازاین نوع کارگران حمایت کنه.

    واگه علیه یکی ازاینام دردادگاه شاکی بشی بای مبلغ گزافی خرج کنی ویه سالم الاف بشی .اونم معلوم نیست بتونی به حق وحقوقت برسی یا نه باخداست...

    بخدا دیگه ازاین نوع زندگی شروع نکرده خسته شدم...وگاهی وقتا فقط این شعرو زمزمه میکنم.

   این همه مال ومنال ریخته سرش .یاخودش دزد بوده یاپدرش.



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/8/30:: 2:21 صبح     |     () نظر
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >