سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس دانش را برای غیر خدا فرا گیرد یا با آن غیر خدا را اراده کند، جایگاهش را در آتش تدارک کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
فانوس 12

    به چه حقّی مرغان آزاد را درقفس زندانی میکنید؟به چه حق این نغمه گران

آسمان راازبیشه ها وچشمه ها وسپیده دم وابروبادومه دورمیسازید وسرمایه زندگی راازین زندگان میدزدید ؟

    ای زاده حوّا! راستی گمان داری که خداوند برای آن بدین موجودات ظریف بال وپرداده است که توپروبالشان را بچینی؟مگر بی این ستمگری خوشبخت نمیتوانی زیست؟آخر این بی گناهان چه کرده اند که باید عمر خویش را درزندان توبگذرانند؟

     ازکجا معلوم که سرنوشت این زندانیان بی گناه با سرنوشت ما درآمیخته نباشد؟ ازکجا معلوم که آه پرنده ای که دست ستم ما اوراازآشیان جدا میکند وظالمانه دردام اسارت می افکند،بصورت فرمانروایان سفّاک وستمگربسوی ما بازنگردد؟

     اوه!که میداند که ازرفتارما درین جهان چه نتیجه ای حاصل میشود،وازاین جنایتی که ما بالب پرخنده انجام میدهیم درچهاراه اسرارچه برمیخیزد؟وقتی که این سبکبالان لاجوردین را که برای پرواز درفضای بی انتها آفریده شده اند درپشت میله های قفس زندانی می کنید، وقتی شناگران زیبای دریای نیلگون آسمان رابه بند ستم میافکنید،هیچ فکرکردید ممکن است روزی نوک خونین آنها ازمیله های قفس بگذرد وبه شما برسد؟راستی هیچ فکرمی کنید که هرجا اسیری ازدست جور وستم مینالد،خداوند بدو مینگرد؟

    برای خدا،کلید کشتزارهای پهناوررا به دست این زندانیان اسیربدهید،بلبلان را آزاد کنید،پرستوها راآزادکنید،مراقب قفس هایی که برای زینت بدیوارها آویخته اند باشید.زیرا ترازوی نا مرئی جهان، دو کفه دارد.

    از همین سیمهای باریک وزرین قفس است که میله های آهنین وسیاه زندان پدید می آید،واز همین قفس هاست که باستیل های موّحش ساخته می شود.

    آزادی رهگذران بی آزار آسمان وچمن ورودخانه ودریا رااحترام گذارید.آزادی این بیگناهان را مگیرید تا سرنوشت دادگسترنیزآزادی شما را نگیرد.اگر ما ازجورستمگران می نالیم،برای آنست که خودستمگریم.

    ای انسان !راستی میخواهی آزاد باشی ؟پس به چه حق این زندانی اسیر،این شاهد خاموش ظلم وستم خویش را درخانه نگاه داشته ای؟ای ستمگر پس چرا فریاد میزنی:«برمن ستم می کنند؟» لختی بر این اسیرو بینوا که سایه اوبر تو افتاده نظرکن.بدین قفس بنگر که درآستان خانه ات آویخته ای،اما نمی دانی که درپس آن میله هایی که اکنون پرنده ای بیگانه پشت آنها به نغمه سرائی مشغول است ،پایه های زندان ازکار گذاشته میشود.  

 

 

 



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/8/26:: 11:16 عصر     |     () نظر

 

    اولین باروقتی کودک بودم پلیسی رودیدم که درخیابون یه جوون روبامشت ولگد وبه زورسوارخودروی نیروی انتظامی میکردند،اونقدرترسیده بودم وقتی یه پلیس رومی دیدم قلبم به دهنم می اومد وتمام اعضای بدنم زلزله ده ریشتری می کرد .

    وقتی پیش دانشگاهی می خوندم بایکی ازهمکلاسی هام دعوام شد ویکشب دربازداشت گاه بسربردم ووقتی صبح با ترس ولرز وارد اتاق قاضی شدم طرف مقابل شکایتشوپس گرفت وغرورجوونی هم کمکم کردتا ازاون ببعد ازپلیس ودادگاه نه تنها ترسی نداشته باشم بلکه...

    بعد چند سال که کل داراییم در زندگیم یک ماشین بود در نمایشگاه فروختم ،نصف پولمونقدگرفتم ونصفشوبه چک  قناعت کردیم ولی اون چک هیچ وقت پول نشد ومرا کلی نامید کرد.بعد ازکلی دوندگی وشکایت بازی ودعوا وحکم ورود به منزل و...بی نتیجه ماند.فقط قاضی حکم صادرکرد به شخصی که بی هویت وبی خانمان است وبه سه کماه ویک روز حبس وجبران خسارات محکوم شد وهیچ وقت این حکم اجرا نشد.دوسال بعد باکلی بدهی ووام بانکی مشغول فروش لوازم یدکی خودرو شدم یک سال نگذشته بود دوبارمغازه ما بفاصله دوماه مورد دستبرد سارقین شب قرارگرفت وهمه داروندارمو بردند.به کمک مامورین دایره آگاهی وبه سفارش دادستان که پسرخالم بود.دزدان شناسایی ویکیاراونا دستگیر شد. ولی اون دزد اصلی رو که می تونست جبران خسارت کنه ازمعرکه بیرون کشیدند ویه آدم معتاد وندار رومعرفی کردند که زندون براش بهتر ازآزادی بود ازاون جایی که سارق نه اموالی ونه کسی روکه نگرانش باشد، نداشت .حتی مامورین حاضر نشدند بقیه سارقین رودستگیر کنن یعنی نتونستند قاضی پرونده ام فوری حکم داد دوباره اموال ما غارت شد وهمه بدهی های عمده فروشها وبانکها را با هزارزحمت وبه کمک فامیلا پرداخت کردیم وروزازنوروزی ازنوع دوباره ازصفر شروع کردم اما روش کارم عوض شد وقتی به ضعف قانون کشور پی بردم برای جبران خسارتهام خودم دست به کارشدم ،درکشوری که قانونش حامی دزدان وکلاهبردارانه پول درآوردن خیلی آسونه!

    حالا نزدیک به بیست نفرکه میلیونها بهشون بدهکارم دنبالمند چندین بار توقیف اموال گرفتند ولی ازنظر قانونی حتی یک متر زمینم ندارم وهمیشه متوالیم...راستش من آدم بدی نبودم.

          خلاصه ای ازخاطرات یک کلاهبردار



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/6/19:: 1:8 صبح     |     () نظر

     

 زلزله آذربایجان شرقی مردم ایران با الاخص آذری زبانان را داغدارکردزلزله شش ریشتری باعث شد خانه های گاه وگل روستاییان بیچاره را نابود کرد اگردولت جمهوری اسلامی درگزینش مدیران محترم کمی دقت فرمایند شاید  این اتفاقات ضرر مالی وجانی بیشری نداشت ،چرا که مبلغ هنگفتی که بعضی مدیران به خارج کشور انتقال دادند ومفسدین اقتصادی دلارها رابه جیب نمی زدند وبه این روستاییان زحمت کش وام طرح هادی برای مستحکم نمودن خانه روستایی داده میشد الان اینقدر تلفات نداشتیم ولی جای شکرش باقیه که زلزله در روزاتفاق افتاد ،اگردرشب بود شاید حادثه بم تکرار میشد وتلافات چندین برابر میشد پس بریم خدا را شکر کنیم ولی کشورژاپن که کشورش ثروتمند تراز ما نیست با اون تسونامی وزلزله ده ریشتری تلفاتش از ما کمتر بود .خانه هایی که با گاه وگل درست شده برای ویران شدنش زمین لرزه شش ریشتری نمی خواد یکک تکان ساده هم میتواند ویرانش سازد زلزله دو ریشتری کافی بود ولی دوستان ما هیچ وقت علاج واقعه راقبل ازوقوع نمیکنیم .اگه این هدایای مردمی وکمکهای دولت روقبل از زلزله به این روستاها خرج میشد،حالا درسرعزیزان کشته شده ومفقودامون این قدراشک نمی ریختیم


کلمات کلیدی: زلزله خانمانسوز


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/5/27:: 1:45 صبح     |     () نظر

   گفتم!ای آب شفاف،آِی آیینه دلپزیر،بگو:آیا منزیبا هستم؟ جواب داد:«آری،بسیار هم زیبایی،گیسوان انبوه تو که باجا به جابا گل وگوهر آراسته شده،همچون چهره زیبا ومژگان نیم خفته وساقهای هوس انگیز همه دل می برند وجان می بخشند . پیداست که درسراپایت گوشه ای ازنگاهی مشتاق بدان نگریسته ودستی نوازشگر بدان نرسیده باشدنمی توان یافت.»بازگفتم«ای آب رلال،اکنون که زیبایم مرا درآغوش بگیرچون بسیارخسته ام، مرا درخود فروببرتا آرایش ازگونه وعرق راازاندام من بزدایی وخاطره خستگی دوشین راازیادم ببری»

    ازبیلیتیش شاعره یونانی

ششصد سال قبل ازمیلاد



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/5/15:: 1:48 صبح     |     () نظر

     همیشه بیم داشتن ،همیشه امیدواربودن،همیشه به یادخدابودن وهمیشه یادازخاطره گذراندن،همیشه نالیدن،همیشه هوس نازکردن وهرگزراضی نبودن،درطلب لذات دروغین آه کشیدن وهرگز سراغ حقیقتی که دردل هرکس نهفته است ،نرفتن،خودرابیشتر وگاه کمتر ازارزش واقعی ارزش دادن،تنها درساعات رنج وغم خویشتن راشناختن وماهیت زندگانی برباررفته وبیجا تلف شده راتکذیب شده رافقط درلب گور دریافتن،اینست مفهوم وجود انسان،یا لااقل اینست مفهوم وجودمن!سراغ پول وشهرت دروغین نرفتم وهیچوقت سرتعظیم وتسلیم جزبرآستان عشق فرود نیاوردم.

     همیشه عاشق مرا ازخود دورکرد وعطش نام نیک بخودو باز آورد.اما عش

      با این همه من یک افتخارحقیقی درزندگی دارم.این افتخار را دارم که هرگز ق وافتخار تاکنون هیچ کدام جزغم دل نصیبم نکرده اند.



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/5/15:: 1:32 صبح     |     () نظر

 

        امشب به غیرازتوبه کس یا چیزدیگری فکرنمیکنم ودرتنهاییم دفترخاطرات عشق توروورق میزنم وبخاطر عشق جانسوزت ازتمام وجودم ناله می کنم.وتمامی پرده ها ورویاهای خودم راازکنا پنجره ی خیال به کنارمیزنم تا دوزخ زندگیم رابی پرده تماشا کنم ودریک فردای نا معلوم وبی هدف دراقیانوس غم مثل غریق دست وپا می زنم وازهمه چیزوداع می گویم ومثل تک درختی تشنه کویری چشم به راه تومی مانم وتشنه ای درکویر که آرزوی باران رحمت تورودارم.

    شانزده ماه ازماجرای آشنایی من وتومیگذرد،توبودی که به زندگی من امید وشادی وسروربخشیدی،مثل کبوترباران زده راه را گم کرده وآشیان ویران شده که نمی توانستم لانه خرابم را پیداکنم...

    داغ تنهایی وسنگینی عشق وسکوت پرمعنی ودردناک راتحمل میکردم.ازمن نپرسیدی که کیستم وچکاره ام؟من وتوهمدیگررودرسومین روزبهارپیداکردیم ،مثل دوپرنده درغروب سرد وغمگین بااینکه بهاربود ولی انکار زمستان نمیخواست چادرش روجمع کند ومامثل دوتکه یخ آب شده بهم چسبیدیم.بدون اینکه همدیگرروخوب بشناسیم.ولی جسم وروحمان روازمحبتها وشادیها سیراب کردیم.وآنگاه واژه دوست داشتن مارابیشتربهم نزدیک ونزدیکترساخت ولی غافل ازاینکه روزگارمیخواست مثل دوتکه آهن زنگ زده وشکننده ازهم جدامون کند وهیچکدام متوجه این قضیه نبودیم.

    امشب باکوله باری ازعشق جانسوز گذشته وبه یادتو درگرمترین ماه سال (مردادماه) به بسترسرد وبیروحم میروم وتا لحظاتی پرشکوه واسا طیری را دوباره بیادآورم.بگذاردرخیالم بردامن پاکت بوسه بزنم که زمانی بستر تنهایی من بود.بگذاربهترین لحظات زندگیم وعشقم که با تو شروع شده بود،همیشه درعمیق ترین دره دلم به یادگاربماند وازمن نخواه که بهترین خاطرات عشقم را که با توبود ازته دلم پاک کنم که غیر ممکن است ونمی توانم.

    دیروز یکبار دیگر ترا دیدم بدون آنکه متوّجه حضورم باشی،مثل لاله های وحشی واژگون کوهستان سهند که خودم بهت نشان دادم،زیباییت چندین برابروطراوتت براستی بیشتر بود ودرچهره ات غصه عشق بوضوح پیدابود...

    هرگز خنده ها وحرکات موزون ودلفریب وشیطنت های کودکانه ات  درنخستین بهارعشقمان راازیادنخواهم برد...

    بیادداری آنروزروکه درنزدیکی امامزاده نزدیک خانه تان درباغ ته مانده برفهارا روی چمن های تازه رسته وجوان،اولین بوسه عشق روبرمن هدیه کردی؟ وانگشتری به دادی! انگشترت را دوباره امروزبه انگشتم کردم ،با اینکه چندین بار به من گفتی فراموشت کنم یقین بدار با این انگشتر این بارفراموشت خواهم کرد.

    ولی یادت باشد:عشق من،حیات من،زیستن من،تاحالا به خاطر یک بوسه لذیذ عشق تو بود!...

    این نامه راوقتی میخوانی دیگر مرانخواهی یافت.این نامه آخرین وداع من ازتوبود ودیگر هیچوقت درزندگی تونیستم ونخواهم بود با اینکه همه ی دنیام تویی...ولی چاره ای جزاین نیست وخودت خوب میدانی چرا؟باید برای همیشه ازتوخداحافظی کنم و می کنم...

                                      مرداد هزاروسیصدونودویک"سعید"



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/5/14:: 2:53 صبح     |     () نظر

عکس های عاشقانه دختر و پسر-www.AriaPic.Org

عاشق معصوم

    عّده ای ازمسلمانها به دهی که معبد ما درآنجا بود آمدند تا کمی استراحت کنند،آنها جوانی را برای خریدغذا به بازارفرستادند ،جوان دربازاردخترنصرانی رادید که نان می فروخت،جوان عاشق آن دختر شد وازخود بیخود گشت.

    جوان پیش دوستانش رفت، ماجرا را برای آنها تعریف کرد وبه آنها گفت:«شما بروید من اینجا می مانم» دوستانش اوراازاین کارمنع کردند ولی جوان به حرفهای دوستانش اهمیتی نداد واز پیش آنها بلند شد وبه دهکده رفت.جوان درخانه دخترنشست تا دخترآمد وبه اوگفت:«من عاشق توهستم» دخترقبول نکرد.جوان سه روز درهمانجا ماند، وقتی مردم دیدند آن جوان نمی رود به اوکتک زدند،سرش شکست ولی بازم نرفت.اهل دهکده تصمیم گرفتند اورابکشند کسی پیش من آمد به من خبرداد که چه اتفاقی افتاده است.ازخانه بیرون آمدم وجوان رادیدم که بر روی زمین افتاده است،خون صورتش را پاک کردم واورابلند کردم وبه صومعه بردم،زخمهایش را معالجه کردم چهارده روز پیش من ماند تاحالش بهترشد،بعد ازصومعه بیرون آمد دوباره به خانه دختررفت.دختر به اوگفت:«اگرهم دین من شوی باتو ازدواج می کنم»

    جوان قبول نکرد،پس دختر به اوگفت:«برودست ازسرم بردار» جوان ازآنجا نرفت مردم جوان رادوباره دیدند وکتکش زدند.من ازصومعه بیرون آمدم جوان رادیدم روی زمین افتاده است.شنیدم که میگفت:«پرودگارا دربهشت من رابا اومحشورکن.»

    اورابرداشتم تا به صومعه ببرم پیش ازآنکه به صومعه برسد ،درگذشت واورا خارج ازدهکده به خاک سپردم.

    دخترنیمه شب،همان شب درخواب فریاد بلندی کشید اهل دهکده همه جمع شدند وپرسیدند چه اتفاقی افتاده است؟

    دخترگفت:«درخواب دیدم آن جوان مسلمان دست من راگرفته وبسوی بهشت برد ومرا به بهشت راه ندادند؛گفتند تا مسلمان نشوی حق ورود نداری،من مسلمان شدم وبه بهشت رفتم ودرآنجاقصرهای زیبایی رادیدم که نمی توانم وصفش کنم .»جوان قصری ازگوهر ویاقوت به من نشان داد وگفت:«این قصر مال من وتوست بعد ازپنج شب دیگر توبامن به این قصر خواهی آمد.»

    جوان ازدرختی که درآنجا بود دوسیب چید به من داد وگفت:«یکی از اینها رابخور ودیگری رانگهدارتا راهب آن راببیند.» من یکی ازسیبها راخوردم بعد جوان مرا به خانه ام آورد که ازخواب بیدار شدم،دهانم بوی سیب میداد ویک سیب هم درکنارم بود.

    مردم دختررابه صومعه بردند،دخترماجرارابرای راهب تعریف کرد وسیب رانشان داد راهب بسیار تعجّب کرد.

     دختر بسیارپریشان شده بود چیزی نمی خورد تا اینکه شب پنجم فرارسید.دختربه قبرجوان مسلمان رفت وخودش رابرروی قبرانداخت وآنجا مرد.کسی خبر نداشت که دخترمرده است.

    دوشیخ ودوزن مسلمان به دهکده آمدند وگفتند:« یکی از دوستان خدای تعالی درروستای شما دردین اسلام وفات یافته است ما باید کاراورا انجام دهیم.» مردم دهکده به دنبال دختر رفتند،دیدند دخترروی قبر جوان مرده است.آنها گفتند:دختردردین مامرده است وما باید کاراوراانجام دهیم.   آن دوشیخ گفتند:«اوبه دین ما مرده است جزما کسی نباید درکار اودخالت کند.»عاقبت دربین آنها جنگ ودعوا صورت گرفت،یکی ازدوشیخ گفت:«علامت مسلمانی این دختر آنست که چهل نفر ازراهبان که درصومعه هستند،جمع شوند واین مرده راازقبربکشند ،اگرتوانستند اوراازقبرجداکنند اونصرانی است ولی اگریکی ازما این کار را انجام داد اورابه روش مسلمانی کفن ودفن خواهیم کرد.» اهل دهکده راضی شدند.راهبان هرچه زورزدند نتوانستند دخترراازقبرپسرجداکنند.یکی ازشیخها رفت اورا به ردای خود پیچید وگفت:«به نام خدا وفرستاده خدا که درود خداوند براووخاندانش باد.» آن وقت اورادرآغوش گرفته وبه غاری که درآنجا بود رفت.آن گاه دوزن آمدند دخترراغسل دادند وبرایش نمازخواندند وبخاک سپردند...!



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/5/13:: 12:44 صبح     |     () نظر

لاله های واژگون کوه سهند اذربایجان

    من آنچه دیده ام ؛زدل ودیده،دیده ام

                                   گاهی بود زدل گله؛گاهی ز دیده ام

     من آنچه دیده ام زدل ودیده تاکنون

                                  ازدل ندیده ام همه ازدیده ،دیده ام

     این دست نوشته یک جوان نیست،حرف دل تمام جوانان ومردان این مرزوبوم است.ما میدانیم که شما گوهر عفت وشخصیت خودراارزان نمی فروشید ونمی خواهید ماجوانان رابه عمل های ناشایست وادارکنید!ولی نتیجه این این بی پردگیهای افراطی چیست؟!

     هیچ فکر کرده اید که وقتی اندام نازک ودلفریب شما مقابل چشمان بی حفاظ برهمه ما ظاهر میشود،چگونه اعصاب مارا به هم میریزد؟چگونه قلب وفکرماراازکا می اندازد؟چگونه از کار ودرس وخدمتمان باز میدارد؟ ونابودمان میکند؟آیا قبول ندارید مردی که شما رابا این همه لطافت وظرافت خاص،غرق درآرایش می بیند،دیگر به زن خانه دارخود که عهد جوانی را پشت سرگذاشته وفروغ وجلوه خود راازدست داده،اعتنا نمی کند؟شما ای خواهرعزیز!وقتی به اشاره چشم شوهر ،پدریا برادرتان با مرد بیگانه دست میدهید واودست شما را می فشارد واسم این عمل رابه اصطلاح صمیمیت وامروزی بودن می گذارید،بخدا قسم فریب خورده اید!ما مردها جنس خودمان را بهترازشما می شناسیم.

     دختر عزیز،بانوی ارجمند وخواهر گرامی!به همسرویا پدرتان بگویید ،ای مرد محترم!منظورشما چیست که مارا آرایش کرده وبه خیابا نها ومجمع دوستانتان می کشید؟ آیا عاطفه وانسانیت اجازه می دهد غذای اختصاصی را که نمیشود دیگران رادرآن شریک ساخت که هم خوش رنگ وخوشبواست، به گرسنگان نشان داد؟کسیکه نمی خواهد دامن پاکی را دراختیارآلودگی هرزه های اجتماع یا سوختگان شهوت قراردهد،آیا انسانیت است که با وضع تحریک آمیزخود،آتش به دامن آنها بزند؟کدام عقل،کدام وجدان اجازه می دهد؟

     خواهرارجمندم ازشوهر،پدروبرادرتان این گله رابکنید وازآنها بخواهید که شماراارزان نفروشد!شما راوسیله گناه ولغزش وبالاخره سقوط فرد واجتماع ونابودی ملّت ودین قرارندهد!یقینا بدن نیمه عریان شما بلاهایی بس خطرناک برسرما می آورد وهستی مان راساقط میکند!

کمی هم دلتان به حال ما بسوزد!من نمی دانم درکدام کوی وبرزن مشغول خواندن این نامه هستید وچه عقیده ای دارید!شاید اصلا پایبند هیچ مذهبی نیستید!شاید مریم مقدس وفاطمه دختر پیامبراسلام (ص) را وکسانیکه مظهرعفت وپاکدامنی هستند نمی شناسید ودوست ندارید ولی هرچه باشد لابد دلی درپهلوی شما وجود دارد ولااقل قلبی دارید که کانون مهروعاطفه است!

    باری!بخاطرانسانیت،به خاطر خوشنودی هرمعصوم پاک به ما ترحم کنید!به کشوروملّت خود رحم کنید!باپوشاندن اندام خود به ماکمک کنید ومحیط رابرای هرزگی وچشم چرانی ما مساعد نکنید!اندم لطیف خودتان را ازچشم چرانی های بوالهوسانه وتیرهای مسموم ونظرهای خائنانه بپوشانید.خواهران با شخصیت ما باشید نه ملعبه ووسیله هوسبازی های ما!بگذارید ما سراغ شما بیاییم!شما راگران وبازحمت به دست بیاوریم تا قدردان نعمت وجود شما گردیم!نه اینکه خودراارزان درمعرض اختیار ما قراردهید که دراین صورت شما برای ما،ارزش زندگی را نخواهید داشت! مهربان خدا!

    به همه جوانان،نیروی ایمانی عطا فرما تادراین اجتماعی که هرگوشه آن ازنغمه سازی سرشاراست ودرکنارش دیوصفتانی انسان نما به رنگ ها ولباس های مختلف خود نمایی می کنند،خود رامحفوظ نگه دارند ودرد ودردرّه گناه وتباهی سقوط نکنند ودرمنجلاب فساد وتباهی فرونروند .

                                 مردی ازتبار عشق ...



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/5/6:: 12:44 صبح     |     () نظر

    بدانستن رازی که تعلق به نیک وبد وتوندارد رغبت مکن.جزباخویشتن رازخویش مگوی،پس اگرگویی آن سخن راپس ازآن رازمخوان وپیش مردمان با کسی رازمگوی که اگرچه درون سوسخن نیکوبود ازبرون سوگمان بزشتی برند که آدمیان بیشتر به یکدیگر بد گمان باشند. هرچه گویی که براستی سخن توگواهی دهد واگرچه بنزد یک مردمان سخنگوی وصادق باشی،وهرسخنی که گویند بشنو ولیکن بکار بستن مشتاب .   هرچه گویی نااندیشه مگوی واندیشه را مقدم گفتارخویش دار تا برگفته پشیمان نشوی که پیش اندیشی دوم کفایت است واز شنیدن هیچ سخن ملول مباش.اگر بکارت آید واگرنه،مشنوتا درسخن برتوبسته نگردد وفایده ی سخن فائت نشود،سرد سخن مباش که سرد تخمی است وازاودشمنی روید.اگرچه دانا باشی خویشتن را نادان شمر تا درآموختن گشاده گردد وسخن یک گونه مگوی باخاص ،خاص وبا عام،عام گوی تا ازحد حکمت بیرون نباشی؛ واگرچه سخندان باشی ازخویشتن کمترازنمای که دانی یا بوقت کردار وگفتار ساده پیاده نمانی وکم گوباش،نه کم دان بسیار گوی ،که گفته اند: خاموش دوم سلامت است وبسیار گفتن دوم بیطردی،ازآنکه بسیار گویی اگرچه خردمند کسی باشد عامه اورا ازجمله بیخردان دانند واگرچه بیخرد کسی باشد چون خاموش باشد مردمان عامه خاموشی وی را ازجمله عقل می دانند وهرچه پاک وروشن وپارسا باشی خویشتن ستای مباش که گواهی توبرتو کسی نشنود وبکوش تا ستوده مردمان باشی نه ستوده خویشتن واگرچه بسیاردانی آن گوی که بکار آید تا آن سخن برتووبال نگردد.

    سخن های ملوک وحکما را قبول کن که پند ملوک وحکما شنودن دیده ی خرد را روشن کند وسرمه ی توتیای چشم خرد حکمت است.



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/5/3:: 12:32 صبح     |     () نظر

 

   دردهی کشاورز ستمدیده وپژمرده ورنج کشیده وخون جگر خورده وافسرده و...زندگی میکرد وهرقدرکار میکرد اقبال یلریش نمیکرد وهیچوقت درآن روستا رنگ خوشی ندیده بود ودرچاره آن رنج وزیان تصمیم گرفت که ازده بهر کارگری تا بشهری برود تا سود ومنفعت بیشتری کند،پس درموقع سفر آماده ی سفر گشت وهمراه باسگ وخری که داشت که همیشه هوادار وهواخواه وغمخوارش بودند؛بار وبنه وآذوقه اش را برپشت خربست وبرپشتش نشست وسگ هم دنبال آنها به راه افتاد.

    وقتی قدم به سفر گذاشت دروسط راه ازصفای درودشت ودمن ونزهت باغها وچمن ها وگرمی خورشید وآب روانها لذّت بسیار می برد.

    دوسه فرسنگ که طی شد اززحمت راه راه فرسوده وخسته شد وناچار به روی چمنی دلکش وخرم ازخرش فرود آمد وتا کمی استراحت کند وبخوابید وخرش نیز درآن دشت سرگرم چرا شد ودلش ازآن شاد بود، که هرچند گرسنه است ولی ینجه بسیار تر وتازه وبی حد واندازه درهر سوی زمین رسته، می تواند شکمی ازعزا درآورد.سگ بیچاره هم ازگرسنگی سخت زبون بود ولی ینجه غذایش نبود.ازاین روچون ازتاب وتوان می رفت وبه سوی خروبا ناله به وی گفت:«ای یار قدیمی ازگرسنگی طاقتم طاق شده ، بیا ازسر رفاقت کمر خم کن تا از پشتت آن سفره نان را بیرون آورم» خربه حرف سگ گوش نداد وبه وی گفت:« ای یار دیرین، من ازصاحب خود اجازه چنین کاری را ندارم،حالا خوابیده اجازه بده ازخواب بیدار بشه تاهم تو بی قوت نمانی وهم او،متاسفانه کمکی نمی توانم بتو بکنم.»

    سگ بیچاره از این حرف ساکت شد وبگوشه ای رفت ودهان خود بست درمیان گرگ دل آزاری ازبیشه پیداشد خرازدیدنش پریشان شد ازسگ تقاضای کمک نمود،سگ بخندید وبه وی گفت :«من ازصاحب خود اذن ندارم که برای حفظ جان تو خودم را به خطراندازم.» وگرگ فوری شکم خر رادرید ودل وروده اش را بیرون کشید.



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/5/2:: 11:11 عصر     |     () نظر
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >