سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکمت با شهوت در یک دل جای نمی گیرد . [امام علی علیه السلام]
فانوس 12

      زن بد کاره ای دربنی اسرائیل جلوی درب خانه ی خود می نشست وازجمال وزیبایی خود،مردان رافریب می داد وبا آنها عمل نامشروع انجام میداد.

    روزی عابدی از درب خانه ی اوعبورکرد وچشمانش به آن زن افتاد وبی اختیارشیفته وشیدای اوگردید.برای وصال اوچاره ای نداشت جزاینکه مقداری پول تهیه کند.

    بعد ازآنکه پول تهیه کرد وارد خانه آن زن شد وپولها رابه پای اوریخت. چون خواست دست خود رابسوی اودرازکند،ناگهان دلش تپید وخدا رادرنظرآورد وباچهره ای زرد وحالی دگرگون ازآن جداشد.

    زن گفت:«چه شد که مراترک کردی،حال آنکه شیفتگان جمال وزیبایی من،سرشان رادرراه من می دهند»

    عابد گفت:«آری چنین است،لیکن من ازخدا می ترسم وسعادت همیشگی را به لذّ ت آنی وزود گذر نمی فروشم»این را گفت واز خانه آن زن زیبا خارج شد.

    زن چون این ماجرا رادید، بی اختیار اشک ازچشمانش فروریخت وبا خود چنین گفت:«ای دل غافل!یک عمر دربیا بان هوی وهوس سرگردانی وغوطه وری در دریای شهوت،چشم ازخدا فروبسته ای وهرآنی درآغوش مردی هوس بازبسر میبری،سزاوار نیست. عابدی که سرتا سرزندگیش به عبادت وبند گی خداوند متعال گذشته است ازیک ساعت معصیت ونا فرمانی بترسد وچهره اش زرد شده وارکان وجودش به لرزه درآید،لیکن توازیک عمر معصیت ونا فرمانی نترسی ؟

    بعد به طرف صومعه آن عابد حرکت کرد تا نزد او توبه کند.چون عابد او را دید،به یاد قصد گناه خویش افتاد وصیحه ای زد وجان به جان آفرین تسلیم کرد،خویشاوندان عابد جنازه وی را دفن کردند وبرادرآن عابد که مردی صالح بود این زن رابه ازدواج خویش درآورد،آن دارای پنج فرزند شد که همه آنها ازپیامبران بنی اسرائیل گشتند*

                     *لئالی الاخبار،به نقل ازداستانهای شگفت آوری از غلبه برشهوت



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/4/22:: 12:50 صبح     |     () نظر

 

امام یازدهم بعدازپدر،پناهگاه مردم ورهبرشیعیان بود.مشکلاتشان راحل، وراه های سعادت رابه آنها می نمود وبه آیین انسانی اسلامی تربیتشان می کرد.

    آنروز حکیمه به خانه حضرت عسکری(ع)آمد وتا هنگامه غروب،آنجابود وآنگاه که میخواست برگردد؛ امام به اوفرمود:«امشب نزد ما تمان خدا به مافرزندی خواهدداد،که زمین رابه دانش وایمان ورهبری زنده کند پس ازآنکه به درگیری کفروگمراهی مرده باشد.:»

    حکیمه شب رادرخانه برادرزاده اش بسربرد وپهلوی نرجس خوابید؛ولی اززادن خبری نبود،حیرت وتعجب اوزیاد شد.درآنشب بیش ازشبهای دیگر،به نماز ونیایش پرداخت. نزدیکیهای سحر،نرجس ازخواب می جهدونیایشی کوتاه می گذارد،ولی بازنشانه ای اززاییدن نیست.حکیمه پیش خود می گوید:«پس فرزند چی شد؟»

   دراین هنگام نرجس رااضطرابی دست می دهد،حکیمه اورادرآغوش می گیرد،ونام خدارابرزبان جاری وسوره«اناانزلناه»را میخواند.حکیمه کردهمراه صدای او،دیگری هم سره را می خواند،دقت کرد،صدای کودک راازشکم مادر شنید.

    نرجس ازدیدگاه حکیمه پنهان میشود،گویا پرده ای میان آنها افتاده است.حکیمه سراسیمه امام راازجریان آگاه می کند.امام به اومی فرماید:«عمه بازگرداوراخواهی دید»واوبرمیگردد،پرده کنا رفته ونرجس رانوری تند فرا میگیرد که دیده حکیمه راخیره می سازد.نوزاد-صاحب الامر-رادید که به خاک افتاده ووبه یکتایی خداراورسالت جدش ،پیامبر وامامت وولایت پدرش،امیر مومنان ودیگرامامان- که درودخدابرآنان- گواهی می دهد وازخدا گشایش کار وپیروزی انسانها را-زیرپرچم حقوق عدالت- می خواهد.

    واین خجسته میلاد به صبح پانزدهم ازماه شعبان سال 255 هجری بود.

    اکنون چهل روز از ولادت گل نرجس می گذرد.که حکیمه به خانه امام عسکری(ع) آمده است.طفلی دو ساله رادید که درصحن خانه راه می رود،پرسید: این کودک کیست؟امام بدوفرمود:«فرزندان پیامبراگرامام باشند زود رشد می کنند،یعنی دریک ماه به اندازه یک سال دیکران.»

     روزها سپری می شد واین پسر که آخرین حلقه ازسلسله آل پیامبر(ص) بود همچنان به رشد خود ادامه میداد.

     چند روز به رحلت امام مانده بود که حکیمه به خانه برادرزاده می رود ونوجوانی کامل رامی بیند ونمیشناسد.به امام گفت:«این کیست که می فرمایی نزد اوبنشینم؟»فرمود:«فرزند نرجس وجانشین من است.به این زودی ازمیان شما خواهم رفت، باید سخن اورابپذیری وازاوپیروی کنی.»

    ابوالادیان پرسید:«آنگاه امام من کیست؟»

    امام:آنکس که جواب نامه ام راازتو بخواهد وبرمن نماز گذارد وازدرون همیان (کیسه پول)خبر دهد.

    ابوالادیان به مداین رفت وکارهای اودرست پانزده روزبه طول انجامید وآنگاه که به سامره رسید،شهر را سیاه پوش دید.

    به خانه امام یازدهم آمد«جعفرکذاب»برادرآن حضرت رادید که مجلس دار وصاحب عزلاست ومردم اورادرمرگ برادر،تسلیت وامامت تبریک میگویند.

    ابوالادیان،جعفر را می شناخت که مردی گناه پیشه و بی بند وبار است وشایستگی این مقام را ندارد.دراندیشه فرورفت.

    پس ازلحظه ای به جعفرگفتند بیا برجسد امام نماز بگزار اوبرخاست وگروهی به دنبال اوراه افتادند تا به صحن خانه رسیدند همین که خواست جلو بایستد ونماز بخواند،نوجوانی گندمگون وزیبارویی پیش آمدواوراکنارزد وگفت:«عمو من سزاوارم که بربدن پدرم نماز بگزارم»

    جعفر مانند کودکی که دربرابر قهرمانی قرارگرفته باشد،بدون اینکه واکنشی ازخودنشان دهد کناررفت.امام دواردهم برپدربزرگوارش نماز گزارد وبه خاکش سپرد.آنگاه رو به ابوالادیان کرد وفرمود:«جواب نامه پدرم رابده.» اوکه منتظرچنین فرمانی بود،بی درنگ آن راتسلیم کرد وبه انتظار نشانه ی دیگرکه امام عسکری داده بود نشست.

    روی داد مهمی که درشهرصدا کرد دومین نشانه رانیز روشن ساخت. گروهی ازمردم قم، به سامره آمدند وازجانشین امام یازدهم خبرگرفتند.جعفرکذاب را معرفی کردند.آنها براووارد شدند وپس ازتسلیت مرگ حضرت عسکری وتبریک امامت،به اوگفتند:«ما برای پیشوایمان پولهایی- سهم امام می آوریم وپیش ازآنکه گزارشی بدهیم،آن امام پاک،ازپولها وصاحبان آن وجزئیات ورویدادها خبر می داد.»

    جعفرکذاب گفت:« دروغ می گویید،این علم غیب است»اصرارکرد که پولها رابه اوتسلیم کنند.

    آنها گفتند«ما ماموریم پولها را به دست امام برسانیم،اگرتومانند حضرت عسکری(ع) نشانه هایی که گفتیم می دهی، پولها راتقدیم خواهیم کرد وگرنه به صاحبانش بر می گردانیم».

    پولها رابرداشتند وازشهربیرون رفتند.پسریزیبا روی رادیدند که به سویشان میآید وایشان را بانام ونام پدرصدا می زند وآنان رابرای شرفیابی حضورحضورامام دعوت می کند.

    آنها گفتند:«تویی مولا وامام ما؟»

    گفت:«هرگز،من بنده امام شما هستم» با اوبه خانه امام .عسکری رفتند.دیدند فرزند امام یازدهم،حضرت قائم(ع) برتختی نشسته وشکوه وزیبایی ویژه ای، اورافراگرفته است.امام ازپولها وصاحبان آنها ورویداد ها آن چنان پرده برداشت، که آنان ازصمیم قلب امامت وراهبری وی راپذیرا شدند.مسائل خود راپرسیدند وپول ها رادادند وبا دلی شاد برگشتند.

    جعفرکذاب نزد معتمد،خلیفه وقت رفت،وداستان پولهایی که آورده بودند شرح داد.معتمد،مامران خودرافرستاد،«صیقل» کنیز حضرت عسکری راگرفتند واوهم اظهاربی اطلاعی کرد.

    خلفای بنی عباس،پیوسته درصددبودند که امام زمان (ع) راپیداکنند وبه شهادت برسانند.ازاین روآن حضرت ازدیده ها پنهان شد،ولی حدود74سال،چهارنفر ازبزرگان ودانشمندان شیعه، نماینده رسمی امام زمان بودند ومردم،گرفتاریها وخواسته های خود را به وسیله آنان می پرسیدند. این چهارنفربه ترتیب عهده دار نیابت مخصوص بودند:

    1-عثمان بن سعید

    2-محمد بن عثمان بن سعید.

    3-حسین بن روح.

    4-علی بن محمدسمری.

    هنگامی که چهارمین نماینده مخصوص امام می خواست ازدنیا برود، این دستخط راکه ازطرف امام قائم (ع) صادرشده بود:«علی بن محمد سمری!خدا پاداش برادرانت رادرمرگت زیادگرداند،توتاشش روزدیگرازدنیا خواهی رفت.آماده سفرآخرت باش وکسی راجانشین خود قرارمده،زیرا دوران غیبت کبری فرارسیده است.» واین حادثه به سال329 هجری بود.« آن امام همام به کوری چشم دشمنان اسلام می آیند وبساط ظلم وستم راازروی زمین برمی چینند.»



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/4/18:: 11:20 عصر     |     () نظر

 

    مجلس عقد تشکیل شد؛قیصرروم می خواهد دخترش "ملیکا" راعقد پسربرادرش درآورد،کشیشان وراهبان برگزیده د رپیش،وبه ترتیب،رجال وشخصیت های ممتاز ومعروف کشور،فرمانرواین وبزرگان اصناف ودیگر مردمان حضورداشتند وداماد هم،روی تختی قیمتی وبسیاروبسیارجالب نشسته بود.هنگامه ی اجرای مراسم عقد فرا رسید ه است.

    پس ازلحظه ای سکوت، اسقف ها وکشیش ها درکنارچلیپا (داری که حضرت عیسی(ع) به آن آویختند) به حا لت احترام ایستادند وکتاب انجیل راگشودند ودرآن فضای سکوت زده با آهنگی مخصوص، مشغول خواندن خطبه عقد شدند.

    مهمانان چشم ها را به دهان اسقف ها دوخته وآن مجلس افسانه ای،غرق درخوشی وشادی بود.ناگهان حادثه ای که هیچ کس آن را به اندیشه خودراه نمی داد،مجلس رابرهم زد!

    صلیبها- که با احترام ویژه ای زینت بخش تالارپذیرایی بودند- درهم فروریخته،وتخت جواهرنشان وزیبای داماد نیز،واژگون گردید.اونقش برزمین وبیهوش شد.

    اسقف ها،ازدیدن این منظره ی وحشتناک، رنگ باختند وبه لرزه درآمدند.میهمانان نیز،سخت وپریشان ووحشت زده، متحیرایستاده بودند.کشیش بزرگ، به قیصرگفت:« ماراازبرگزاری مراسم عقد معذوردار،زیرا انجام آن، باعث نابودی دین مسیح است.»

    قیصرراضی نشد که این ازدواج صورت نگیرد.دستورداد مجلس رادوباره آرستند وکشیش ها آماده ی اجرای مراسم عقد شدند. ناگهان حادثه پیشین تکرارشد.

    این باروحشت وترس بیش ازنخست چهره ی خود رانشان داد.اندوه وترس برقیصرسایه افکنده بود.ناگزیر میهمانان پراکنده شدند، وقیصرباخاطری پریشان،به حرمسرابرگشت.عروس نیز باهاله ای ازغم، به کاخ خود رفت ودربسترآرمید.حادثه ی هولناک مجلس عقد،اندیشه ی اورابه بازی گرفت، وسرانجام،خستگی آن مجلس نافرجام،اوراازپای درآورد،وخواب چشمانش راربود.

    "ملیکه" درعالم رویا،عیسای مسیح وشمعون را باگروههی ازیاران آن حضرت،دید که درقصراجتماع کرده اند ودرجای تخت واژگون شده پیشین، تخت دیگری قراردارد.لحظه ای نگذشت که حضرت محمد(ص) پیامبرگرامی اسلام با امیرالمومنین علی (ع) وعده ای ازفرزند زادگانش که همواره درود خدا برآنان – وارد قصرشدند.

    عیسی (ع) ،به استقبال آنان شتافت وپس ازادای احترام،پیامبراسلام به اوفرمود:«من به خواستگاری دختر نماینده وجانشین شما"شمعون" آمده ام تا اورابه عقد فرزند خویش درآورم.»(واشاره به امام حسن عسکری که درمجلس حاضربود نمود.)

    عیسی (ع) به شمعون نگاهی کرد وگفت:«نیکبختی به تو روی آورده است.با این ازدواج فرخنده موافقت کن.»

    شمعون هم با شادمانی پذیرفت.آنگاه پیامبراسلام (ص) خطبه ای خواند وملیکه را برای امام حسن عسکری(ع) عقد کرد

    ناگهان "ملیکه" ازشادی فروان بیدارشد.خود رادرکاخ تنها یافت.وقلبش،درعشق پاک امام یازدهم (ع) که جزدرعالم رویا ندیده بود- موج میزد.ماجرای رویا رابرای کسی نگفت، ولی آن منظره چنان اورابه خود مشغول کرده بود که ازخوردن وخوابیدن وآشامیدن خبری نبود.سرانجام ضعف وناتوانی،وی رابه بستر بیماری افکند.

    قیصربهترین ومعروفترین پزشکان راخواست،وبرای درمان "ملیکه"،سخت کوشید.ولی کوشش بی فایده بود وهمگان گفتند که اوخوب شدنی نیست..

    پادشاه، که آخرین لحظه های زندگی دخترش رامیدید به فکرافتاد خواسته های اورا- هرچه باشند برآورد.به "ملیکه" گفت:«عزیزم چه آرزویی داری؟»

    ملیکه گفت:«پدرجان تنها یک آرزو،که اگربهبودیم دوباره به من روی آورد،وآن رادرگروآزادی اسیران مسلمان میبینم؛که مسیح ومریم مرا شفا دهند!پس پدرجان هرچه زودترآنان راآزاد ساز.»

    قیصر به خواسته وی،اسیران راآزاد کرد.

    چهارده شب پس ازآن رویای شگفت انگیز،دوباره درخواب،حضرت فاطمه(س) ومریم(س) رادید که به عیادت اوآمده اند.

    ملیکه دامان فاطمه (س) راگرفت وگریست وازنیامدن امام حسن عسکری (ع)گله کرد.حضرت فاطمه فرمود:« وی نمیتواند به دیدن توبیاید،زیرا توآیین(اسلام)نیستی واین مریم است که دین کنونی تورا نمی پسندد.اگر میخواهی خدا وعیسی(ع) ومریم(س) ازتو خشنود شوپند،ودراشتیاق دیدارفرزندم هستی،دین اسلام رابپذیر.»

    "ملیکه"درعالم رویا،آیین اسلام راپذیرفت وحضرت فاطمه(س)وی رادزآغوش گرفت وبه اوفرمود،«اینک منتظرفرزندم امام حسن عسکری(ع) باش.»

    "ملیکه"ازخواب بیدارمی شود وبهبودی راباز می یابد.از شادمانی درپوست خود نمیگنجد،وبه امید فرا رسیدن شب،ودیدارآسمانی وپاک امام یازدهم دررویا،دقیقه شماری میکند.شبا هنگام فرامیرسد،تاریکی دنیا راگرفت،ملیکه به بسترخواب رفت وامام یازدهم رادرخواب ملاقات کرد1.امام عسکری پس ازمهربانی ها ودلجوییها،به ملیکه فرمود:«درفلان روز سپاه اسلام به کشورشما خواهندآمد،تونیز خودرا بااسیران به شهربغداد برسان، به ماخواهی رسید.»

     درست درهمان تاریخ که امام به اوخبر داده بود،سپاه مسلمانان به روم آمدند،پس ازپیکار ودرگیری با رومیان،با اسیرانی ازروم رهسپاربغداد شدند."ملیک" نیزخودرا درلباس خدمتکاران درآورد وهراه آنان به بغداد رفت.

     کشتی حامل اسیران به ساحل نشست، وموجی ازهمهمه وصدابرانگیخت،اسیران به سرزمینی که ندیده بودند رسیدند،نمی دانستند به سوی چه سرنوشتی میروند،ولی همین قدرشنیده بودند که مسلمانان غیرازدیگرجنگجویان وپیکارگرانند.چهره ها خسته وناراحت به نظر میرسید، ولی درته چشم آنها،فروغی ازامید وشادی برق میزد.وهمانند مهمانانی که ازراه دورآمده باشند،منظره یه کشورجدید راتماشا میکردند.ملیکه؛شاهزاده خانمی که تاچندروزپیش مسیحی بوده اکنون مسلمان شده است،درکناری ایستاد وگذشته وآینده خود رامی نگرد:به هم خوردن ناگهانی وشگفت انگیزآن مجلس عقد،خوابهای طلایی که درواقع خواب وخیال نبود؛احساس هایی بود که ازاعماق جانش برمی خاست، وحقایقی بود که همه وجودش بدان گواهی میدادند.اودرواقع تشنه حقیقت بود، وحق رامی جست،وبخاطررسیدن به آن،ازهمه چیزدست کشید تا سرانجام به همه چیز رسید.اگردرروم سلطنت می کرد، در«سامره» به مجد وبزرگواری اصیل وراستین دست نمی یافت.

    سامره شهری است100کیلومتری بغداد،دراین شهر،امام دهم حضرت هادی (ع) زندگی می کرد،درهمسایگی آن حضرت،خانه «بشربن سلیمان» مردی ازدوستداران آل پیامبراست.امام دهم اورامی طلبد ونامه ای به خط خارجی می نویسدوبا220 اشرفی به اومی دهد ومی فرماید:«به بغداد برو ونامه را به فلان(ملیکه) اسیربده»

    ملیکه نامه راگشود وسخت گریست وبه«عمروبن یزید»برده فروش گفت:«مرا دراختیار صاحب این نامه بگذار» واونیزپذیرفت.بشردرباره پولی که باید به عمرو بدهد گفتگوکرد وسرانجام به220 اشرفی راضی شد.بشر،ملیکه را به سامره حضور امام هادی (ع)برد. امام به ملیکه فرمود:«می خواهم ترا گرامی بدارم،آیا ده هزاراشرفی را میپذیری یابزرگی وسعادت جاودانی را؟»

    ملیکه گفت:« پول نمی خواهم»

    امام فرمود:«ترابشارت می دهم به فرزندی که شرق وغرب جهان به زیرپرچم حکومت اوخواهند رفت وزمین راازعدل وداد پر خواهد کرد پس ازآنکه ازظلم وجورپرشده باشد»

    ملیکه:این فرزند ازچه کسی به وجودخواهد آمد؟

    امام:پیامبر اسلام ترا برای که خواستگاری کرد،وحضرت مسیح ترا به عقد که درآورد؟

    ملیکه:به عقد فرزند ت امام حسن عسکری(ع)

    امام:اورا می شناسی؟

    ملیکه:ازآن شب که به دست بهترین زنان- فاطمه زهرا(س) مسلمان شدم به دیدنم می آید.

    امام به خواهرش حکیمه فرمود:«ای دختررسول خدا!اورابه خانه ات ببر ودستورات اسلام را به اوبیاموز که همسر«حسن»-امام یازدهم- مادر صاحب الامراست.»

    ملیکه یک سال درخانه حکیمه به فراگرفتن برنامه ها ودستورات اسلام پرداخت وآنگاه،مراسم عروسی برگزارشد.ملیکه به خانه امام یازدهم آمد و«نرجس» نامیده شد

 



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/4/18:: 10:53 عصر     |     () نظر

 

ازاعتماد الدوله 

 

    شاه فرمود ند: که امتیازراه عرابه رو راازتهران به خانقین رابه یک شرکت آلمانی دادم،روس ها اصراردارند که من لایروبی مرداب انزلی رابه آنها واگذارکنم،ولی نمی کنم.

    معلوم شد که به ناصرالدین شاه فهمانده اند که اگرروسها انزلی را لایروبی کنن میتوانند صد هزارقشون ازآنجا به سمت تهران بفرستند! به قول کاردارروی«ما بیشترازصد هزارفرسخ با شما مرز مشترک داریم.اگربخواهیم قشونی وارد کشورشما بکنیم لازم نیست حتما ازانزلی باشد، بعلاوه بااین نارضایتی که رعیت شما ازدولت شما دارند هروقت اراده کنیم،مسلما وبدون جنگ اهالی مازندران ازاسترآباد تاآستارا خودشان مارااستقبال کرده وباکمال میل ومحبت مارامی پذیرند»

    نمی دانم حق باکیست.فعلا که نفا ق بین نایب السلطنه وصد راعظم پدر ایران وایرانیان را درآورده است.



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/4/11:: 12:14 صبح     |     () نظر

 

 

      

کلاردشت

 میگفتند،سیدی کلاردشت رابه آشوب کشیده ویاغی شده وبه همین دلیل قشونی رابه آنجا فرستادند.دستگیرکرده وبه تهران آوردند.با تشریفات زیاد وتوپخانه.نظامیان هم با موزیک جلورفته بودند.

    سید را باعمامه سبز،زنجیر به گردن وبازوی بسته وارد کردند.تمام مردم گریه می کردند.تعجب کردم.یک سید فقیر که خودش به نایب السلطنه وبعد به شاه گفته بود که من هرسال برای گرفتن کمک به آنجا میروم .نه یاغی هستم ونه کاری می توانستم بکنم.بیهوده این جملات را فراهم آورده اند.اگریکی ازسردارن خارجی را میگرفتند چه می کردند؟

     ازقراری که سربازهای نایب السلطنه گفتند نزدیک به دوهزارنفرمرد وزن وپیروجوان تا حتی بچّه ها راد رکلاردشت کشته بودند!

    سیّد به شاه گفته بود برای من سید فقیر، کلاردشت راخراب کردید ودوهزارنفررعیّت خود راکشتید! درصورتی که اگر یک نفردنبال من آمده بود با اومی آمدم!

                      ازخاطرات اعتمادالسلطنه


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/4/7:: 3:38 صبح     |     () نظر

تشویق 

مادری وقتی فرزندش راتشویق میکرد صدایش رابلند می برد تا همه   بشنوند،ووقتی میخواست توبیخ کند آهسته فرزندش راکنارمی کشید ودرگوش فرزندش آهسته خطایش را تذکردهد.مادردیگری وقتی که فرزندش را توبیخ می کرد صدایش راآنقدربلند می کرد که همه بفهمند که چقدرفرزند اوبی ادب است وتقریبا همه ی فامیل  یاد گرفته بودند هرخطایی را به فرزند اونسبت دهند.

درخت سیب              

     هم چنان که هردرختی یک نوع میوه دارد،هر آدمی هم نوعی تیپ شخصیتی بخصوصی دارد وبه دنیا میآید.حال این پدر ومادرها هستند که از درخت سیب نخواهند میوه پرتقال بچینند.

دوران زندگی

     کودکی که تا دوازده سالگی بچگی نکند وجوانی که دردورانی جوانی خوبی نداشته باشد وبموقع ازدواج نکند وروی زانوهاش بچه هاشو بزرگ نکند ودوران میانسالی خوبی نداشته باشد تا آخرعمرش بچه می ماند...



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/3/31:: 12:15 صبح     |     () نظر

 من دیونه ام

    کودکی به شب ادراری مبتلا میشه ،مادرمتوجه میشه که اوبازم جاشوخیس کرده ومحکم به سرفرزندش میزنه تااودیگر این کار زشت را انجام نده.کودک این کاررانمیکنه ولی درعوض تاآخر عمر دیوانه میشه...



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/3/24:: 11:57 عصر     |     () نظر

 

 

ای ازقفس رهاشده،ای ازدریچه پرزده

گذشته ازمرزغزل،ای ازترانه سرزده

حرف نگفته روبگو،شعرنخونده روبخون

شعله به شعله گربگیر،توانجمادتن نمون

نذارکه پاهای تورو،جادّه به پایان ببره

نذار که ساععت عجول،از لحظه توبگذره

ای ازقفس رهاشده،ای ازهمه پرنده تر

ای توقمارعاشقی،ازهمه کس برنده تر

فرصت پروازونگیر،ازمرغ عاشق نگاه

شهاب شعله ورشووبگذرازاین شب سیاه

آه ای درخت ساده لوح،آه ای درخت بی خبر

داری جوونه میزنی واسه ادامه تبر

وقتی که آزادی توآغازیک اسارته

وقتی که که وا ژه توگلوت،هم پرسه ی حقارته

یواشکی نفس بکش مثل ماهی میون آب

نفس هاتو دونه دونه،بپیچ توخرقه ی حباب

ای ازقفس رها شده،تو میله زار تن بمون

حرف نگفته رونگو،شعر نخونده  رونخون

                           کتاب:قفس اگه طلا باشه                                   



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/3/21:: 1:16 صبح     |     () نظر

 

 

     جوانی عاشق کنیز همسایه ی خود شد.خدمت حضرت صادق (ع) آمده، جریان را به عرض ایشان رسانید.آن جناب فرمودند:هروقت اورادیدی بگو:«اللهم اسالک من فضللک»؛«خداوندا اوراازلطف وکرم تو میخواهم» مدتی گذشت اتفاقا صاحب کنیز قصدمسافرت نمود.پیش همان همسایه آمد وتقاضاکرد کنیزش را به رسم امانت پیش اوبگذارد.جوان گفت:من مردی مجردم.میل ندارم گنیز تو پیش من باشد.

    آن مرد کفت:مانعی ندارد؛ کنیز رابرایت قیمت میکنم تواز اوبه نحوحلال بهره ببر.بعدازبازگشت تورامخیّر میکنم یا پول کنیز را به من می دهی ویا خودش رابرمیگردانی.

     جوان این پیشنهادراپذیرفت.پس ازچندی خلیفه خواستار کنیزی شد؛توصیف همان کنیزراپیش خلیفه کردند.جوان کنیز رابه قیمت بسیارزیاد فروخت.پس ازبازگشت صاحب کنیز ازمسافرت، تمام پول رابه اوداد ولی صاحب کنیز نگرفت وگفت:این پول به توتعلق دارد. من بیش ازمقداری که اول بار قیمت برای کنیز تعیین کرده ام، برنمیدارم!

     بدین سبب جوان دراثرمخالفت باهوای نفس،به مقصود خودنیزرسید!*

                                 * پند تاریخ به نقل از:انوارنعمانیه



نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/3/17:: 1:24 صبح     |     () نظر

 

 

    روایت کرده اند که مردی گنجشکی خرید وبه خانه آورد.پرنده با او سخن گفت که ازکشتن من صرف نظرکن، مرا بگذار تا توراسه پند آموزم که تو راسوددهد، اما یک سخن درقفس ؛ ودیگری را دردستان تو وسومی را برسردرخت میگویم.

     مرد قفس را به صحرا برد وروی زمین  کنار درختی کهن سال گذاشت وگفت :بگو هرچه داری، مرغک گفت : وقتی چیزی راازدست دادی، هرگز تاسف نخور که هرگز به دست نیاید.

     مرغک گفت :حالا مر ادردست گیر تاسخن دیگری را گویم...

     دوم اینکه هرگز سخن محال را باورنکن. مرد گفت پند خوبی است ، سپس اورا رها کرد.

     مرغک گفت :نادانی کردی که در شکم من گوهری بود بیست مثقال! مردچون این رابشنود پای درخت افتاد وتاسف خورد.گنجشک گفت:سخنان مرا شنیدی ولی خیلی زود فراموش کردی.اول گفتم هرچه ازکفت رفت تاسف نخوری!پس غم خوردن چه فایده ای؟

     دوم گفتم سخن محال باورنکنی،تمام اعضای بدن من ده مثقال نمی باشد،گوهر بیست مثقالی  درشکم من چگونه باشد.مرد گفت:سخن سوم بگوی تا مرا فایده باشد. گفت :درحقّ من احسان ونیکی کردی،اکنون آفتابه ای زیراین درخت است، پرزر،برداروبه مصالح خودصرف کن.مرد زیردرخت راکند وآفتابه را بیافت.به مرغک گفت: عجب که آفتابه زر رازیر خاک بدیدی ودام دربالای سرت ندیدی! مرغک گفت:ندانسته ای که چون پروردگار حکمی به نفاذ خواهد رسانید، به میل غفلت دیده ی بصیرت بینایان گردان تا راه اخلاص نبینند.

    مرد به خانه برگشت واوجودآن گنج توانگر گشت.

                                      هزارویک حکایت اخلاقی- محمدحسین محمدی


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مهیارایرانی 91/3/15:: 12:58 صبح     |     () نظر
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >